شما را به دوری از هوس سفارش می کنم که هوس به کوری فرا می خواند و آن گمراهی آخرت و دنیاست [امام علی علیه السلام]
د یپرس

پس از مدتها مشکلات شهری فرصتی پیش آمد تا
سری به پدرو مادرم که در روستا زندگی می
کنند بزنم واز نزدیک انها راببینم با توجه باینکه اواخر پائیزبود و هوا سرد تصمیم نهایی خودم را گرفته بودم که از محیط
شهری دور شوم مقداری لباس گرم دورن کیف دستی خودم قراردادم وباخودرو خودم به راه
افتادم پس از ساعتهارانندگی بالاخره به روستای دلخواه خودم رسیدم خانواده ام همگی
در انتظارم بودند لحظه دیدار خیلی جالب بود وقتی انسان اعضای خانواده را می ببیند
واقعا خوشحال می شود وقتی در فضای روستا قرار گرفتم یک لحظه احساس کردم از زندان
ازاد شدم حیاط وخانه بزرک را با اپارتمانی که به اجبار مجبور هستی در انجا زندگی
کنی مقایسه کردم ونفس راحتی کشیدم وترس از دوده نداشتم یک راست به اطاق خودم رفتم
همه چیز سرجای خودش بود بااین تفاوت که مادرم آنرا هرروز تمیز می کند برادرم
وخواهرم از دیدن من واقعا خوشحال بودند . آنشب را تا دیر وقت مشغول صحبت بودیم
وهرکدام موضوعی را مطرح می کردند .فرادی آنروز تصمیم گرفتم برای گردش در اطراف روستا بروم دقیقا روز 5شنبه
بود از کوچه سرزیر شدم ودراطراف روستا قدم می زدم که مش سکینه را دیدم قبل از
اینکه او بخواهد سلام کند من سلام کردم لحظه ای مکث کرد گفت

http://www.arasism.com/photo/tmb640_masoole_arastoo_ver_.jpg

 پسر
...... هستی ؟

گفتم بله برای دیدن آمدم .

گفت خوب کاری کردی.

گفت نمی خواهی سری به آن بالائی ها
بزنی ؟

 گفتم مش سکینه آنها همین پائینی بودند که حالا
بالا رفتند.

گفت وا!! این چه حرفی که می زنی ؟

اصرار داشت که سری بالا بزنیم باهم قدم زنان به
راه افتادیم تا به دو بهشت معصوم برویم با
اینکه سنی ازاو گذشته بود ولی چنان قدم های محکمی بر می داشت که من قادر نبودم در مسیر راه درختان براثرسرما
پائیزی بیشترین برگها یش را زیر تنه خودش ریخته بود وبعضی مواقع باد انها را به
اطراف پراکنده می کرد شادابی ونشا ط در چهره او نمایان بود در بعضی مواقع در بین
راه می گفت مادر خسته نشی ؟ بعد از مدتی
به بهشت دو معصوم که در بالای تپه ای قرار داشت رسیدم تعداد محدودی قبور در آنجا
به خاک رفته بودند . مش سکینه در اولین فرصت سراغ شوهرش مش غلام رفت پس ازحمد
وسوره که خواندیم نگاهی به هم کردیم گفتم مش سکینه آمدیم بالا وسری هم زدیم واقعا از دست شوهرت راضی بودی؟ گفت ببین مادر
این رسم روزگاره.

گفتم درست .از خود ت شروع می کنم مش
غلام درزنده بود نش برایت چکار کرد که حالا اصرار داری سری باو بزنی ؟ چرا فرزندانش نیامدند باید به کسی سر بزنی که
مستحق آمدن برای او باشی . مش سکینه در حالیکه چادر خال خالی خودش را جمع جور می
کرد به آرامی گفت .

ذیل شده درجوانیش مرتب مرا کتک می زد وچنان
زندگی را برایم سخت گرفته بود که بدون از او نمی توانستم یک لیوان آب بخورم با آمدن اولین بچه در زندگیمان حتی برای محض
رضا خدا کمکی به من نمی کرد در بد ترین شرایط من بچه ها را بزرگ کردم هرچه کارمی
کرد فکرتریاک وغیره می کرد در طول زندگی با بدبختی زندگی کردیم واین خانه هم ارث
پدری او هست که مانده اگر به او سر نزنم
جواب مردم را چه بدهم از روی مزار بلند
شدیم و به یک یک آنها سر زدیم وهرکدام داستانی داشتند .

گفتم مش سکینه نمی خوام بگم همه خوب
یا بدند ولی  حالا فهمیدی اینها همان ادم
های پا ئین بودند که آمدن بالا ؟

این ادم ها وامثال آنها برای مردم
چکار کردند حنی توی زندگی خودشان دست یک نفر را نگرفتند به یک موسسه خیریه کمک
مالی نکردند تا توانستند در این مملکت کلاهبرداری وحقه بازی و مال مردم خوردن را
بیشه کردند . مش سکینه دستم را گرفت وگفت مادر بیا بریم حق با توست این ها همان آدم
های هستند که پائین بودند ورفتند بالا . خدا رحمت کند همه آنها را ولی چه کنیم که
ما ل دنیا چشم آنها را کور کرده به جز خودشان کسی دیگری را نمی بیند من نباید حالا
پس از چندین سا ل در خانه های مردم کارکنم بچه ها همگی رفتند واصلا کاری برایم
نکرده اند ولی با این حال خدا بزرگ است . آهسته آهسته از تپه سرازیر شدیم مقداری
پول یواشکی در دستش گذاشتم واز او خدا حافظی کردم .نزدیک غروب بود به متزل آمدم در
گوشه ای از اطاق پیش پدرم نشستم صحبتی نکردم ولی دلم گرفته بود پیش خودم می گفتم
ما به کجا داریم می ریم .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/21:: 4:9 عصر     |     () نظر