نیم کت های حیاط دانشگاه برایش خاطرات زیادی داشت یاد روزهایی افتاد که همراه مهناز روی نیم کت می نشست وبرای هم نقشه های زندگی اینده را می کشیدند جمشید را روی نیم کت دانشگاه دیدمش سراغش رفتم وحالش را پرسیدم گفتم از این طرفها شما که سالهای پیش درسست را تما م کردی . گفت امدم مدرکم را بگیرم خوشحالم که دیدمت یاد انوقتها افتادم هروقت مشکل داشتم سراغت می امدم وکمک فکری می کردی وهمیشه راضی از پیشت می رفتم گفت بریم هم دانشگاه را می بینم وهم وضعیت خودم را برایت تعریف کنم اهسته اهسته به راه افتادیم گفت دانشگاه قشنگ شده اوائل یادته گفتم اره خوب یادم شماها بازحمت فراوان درس خواندی جمشید گفت برای من همیشه سختی وزحمت بود گفتم چطور گفت سال سوم دانشگاه بودم که با مهناز که او هم در سال سوم رشته پرستاری بود اشنا شدم وبه سادگی هرچه تمامتر عاشق یکدیگر شدیم وبه خاطر اینکه ازخانواده اش دور بود بمن احساس وهمدردی بیشتری داشت وعلاقه او نسبت به من بیشتر شده بود ومدتها از اشنائی ما می گذاشت تا ا ینکه تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم خانواه او با این مسله مخالف بود بالاخره مهناز توانست خانواده اش را راضی کند که ما به خواستگاری او بروم شب خواستگاری همراه خانواده راهی منزل مهناز شدیم رفتار و بر خورد سرد خانواده به خوبی مشخص بود ولی ما چون همدیگر را دوست داشتیم اهمیتی ندادیم خانواده او اعتقاد داشت که این ازدواج به تحصیل وهم چنین وضعیت روحی هردو ما لطمه خواهد زد قرار بر این بود بعد از تحصیل مراسم بر گزار شود بالاخره پس از کش وقوس های زیاد سر انجام بعد از چند ماه موافقت کردند که ما باهم زندگی کنیم اما قهرو غضب خانواده مهناز مجبورم کرد هم درس بخوانم وهم کار کنم این بود که زندکی مشترک را زیر یک سقف را شروع کردیم ابتدا زندنگی برایمان سخت بود ولی هر طور بود با قرض وبدبختی توانستیم درس را تمام کنیم ومهناز مایل بود که تحصیلش را ادامه دهد من هم مخالفتی با او نکردم ودوست داشتم به خاطر حرف خانواده مهناز هم که شده درسش را تمام کند وحاضربودم کار کنم که او درس بخواند مسولیت زندگی به عهده گرفتم وبرای ادامه تحصیل او از هیچ تلاشی فرو کذر نکردم واو مجبور بود برای ادامه تحصیل به تهران برود. برای تحصیل او همه گونه امکانات از قبیل منزل وغیره را برایش مهیا کردم که براحتی درس بخواند وتنها ارتباط ما فقط تلفن بود ومرتبا سری باو میزدم در همین موقع به درب دانشکده پرستاری ومامائی رسیدم که یکبار جمشید لعنت ونا سزا گفتن را شروع کرد گفتم چی شده گفت این دانشکده را که می بینم مثل اینکه قلبم را کسی فشار میدهد به سرعت اورا از جلوی دانشکده دور کردم ورفتیم ......... وپس از مدتی که آرام گرفت گفت مهناز مجبور بود برای کارهای عملیش در یک بیمارستان در تهران مشغول به کار شود شروع کار در بیمارستان باعث گردید که با یکی از کارکنان بیمارستان آشنا شود ومجذوب او گردد و کم کم سردی رفتارش با من موضوعی نبود که از نظر فامیل واطرافیان دور بماند و پیش خودش احساس می کرد بدون هیچ شناخت وتجربه ای زندگی را با من اغاز کرده وتصیم برای ازدواج عجولانه واز سر نادانی وبچگی بوده است گفتمش چگونه باین موضوع بردی گفت یک روز برحسب اتفاق موبایل اورا برداشتم که تلفن بزنم ناخداگاه چشم به پیامک های اوافتاد که همه عاشقانه است از اوسوال کردم جریان چیه اول که منکر می شد ولی بعدا فهمیدم که در ارتباط با کسی هست که اورا دوست دارد وقتی موضوع بر ملا شد دیگر زندگی برای هردو ما امکان نداشت واو از من خواست طلاقش بدهم من هم دیگر نمی توانستم با زنی که خیانت کرد ادامه دهم 0 گفتم باین سادگی گفت 0به همین سادگی شروع شد وپایانش هم به این سادگی تمام شد وحالا هم دنبال کارش هستم کم کم به در دبیر خانه رسیده بودیم رفت مدرکش را گرفت گفتم کجا می ری گفت تصیم دارم بروم خارج برای ادامه تحصیل از من خدا حافظی کرد ورفت ومن ماندم با این دنیای رنگ رنک چطوری امکان دارد با یک نگاه ویک لحظه عاشق یکدیگر شوند دوستی باعشق جایشان عوض شده و الا امکان ندارد بدون از اینکه از قبل شناختی داشته باشی به صرف اینکه همکلاس ویا در یک محیط کاری باشی زندگی را به این سادگی اغاز کنی که پایانش چنین باشد .
کلمات کلیدی: