در انتظار فرج باشید و از رحمت خدا نومید مشوید که محبوب ترینِ کارها نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ ، انتظارفرج است، تا وقتی که بنده مؤمن، بر آن مداومت ورزد . [امام علی علیه السلام]
د یپرس

ازدر دادگاه خانواده
با قدم های اهسته وبی جان از پله ها پائین می آمد حال خودش نبود بی هدف به راهش
ادامه میداد انکار تمام دنیا بر سرش خراب شده بود نمیدانست کجای زندگی او لنک زده
بود اخرین پله های دادگاه را به پایان رساند وبه سمت راست خیابان سرازیر شد ساعتها
در خیا بان بود وچشمایش پر از اشک نمیدانست چگونه به خانه برود جواب مادر پیرش را
چه بدهد به ناچار به انطرف خیابان رفت  درگوشه ای ایستاد ومنتظرتاکسی شد پس از لحظه ای تاکسی
در جلوی پایش ترمز کرد سوار شد و مسیر را انتخاب کرد در گوشه ای نشست واز پنچره
چشمش به بیرون بود تصاویر خیابان به سرعت از جلوی دیده گانش می گذشت وپس از مدتی
نزدیک خانه رسید وصدای زنگ منزل را به صدا دراورد مادرش وسط هال با حالت مظطرب ایستاده
بود وقتی حال اورا دید اشک از چشمانش سرازیرشد وبسوی دخترش امد واورا در اغوش گرفت
پس از دقایقی از هم جدا شدند اهسته به طرف اطاقش رفت و روی تخت دراز کشید وبه سقف
اطاق خیره شده بود ساعت ها خودش را در اطاق محبوس کرده بود  وپس از
مدتی به خواب رفت . روز ها می گذشت واوبرای از دست دادن زند گیش در عذاب بود واو
در ناراحتی به سر می برد چاره ای نداشت
باید به این وضعیت ادامه میداد به فکر افتاد برای فراموش کردن گذشته باید مشغول
کارمی شد تمام اگهی روزنامه ها را مطالعه می کرد و به موسسات مختلف سر کشی می کرد همش
تو فکر بود روحیه اش حالت عصبانیت به خود گرفته بود اونی که من می شناختم نبود
اوخیلی مهربان ودلسوز همه بود توی خانواده معروف بود تصمیم

http://klflegal.files.wordpress.com/2009/04/divorce.jpg











 خودش را گرفته بود که کار مناسبی پیدا کند  تا بالاخره کار دلخواه که از هر نظر مناسب او
بود پیدا کرد . روزها چنان مشغول کاربود که خودش را هم فراموش کرده بود مادرش
خوشحال بود که دخترش از فکر بیرون آمده  . بعضی از همکاران او نه از روی خیر خواهی بلکه
از روی حرمزاده گی می خواستند از زندگی او با خبر باشند واو هم غافل ازاینکه انها
خیرخواه هستند زندگی خودش را تعریف می کرد تااینکه در محیطی که مشغول کار بود اتفاقی
افتاد که تمام روزهای خوب اورا بهم ریخت . نامردیها دوستان همکارش کا رخودش راکرد
بر خلاف میل باطنی خودش اورا به کار دیگری گماردند واورا به نقطه ای فرستادن که
روزها برایش سنگین بود وطوری شده بود که آمدن به محیط کاری خیلی برای او عذاب آور
بود کسی نبود که به داد او برسد هرچه او به اینطرف وانطرف رفت فایده ای نداشت
مجبور بود قبول کند ولی به چه قیمتی روزها وشب ها دلش خون بود دیگر به کسی اعتماد
نداشت تا اینکه با یکی ازکارمندان که تقربیا با سابقه تراز آنها بود مشورت کرد و جریان
زندگی و جابجائی خودش را مطرح کرد. شاید بتواند از این طریق مشکلش را حل کند . در
این فاصله سکوت کرد .پرسیم چندساله که مشغول کار هستی ؟ گفت تقریبا دوسال . اورا
امیدوار کردم که شاید بتوانم کاری برایش بکنم . از او خواستم گوشه ای از زندگی
خودش را برایم تعریف کند و این چنین تعریف کرد .  چندسال پیش یکی از اعضائ فامیل برای خواستگاری نزد
خانواده من آمد واصرار داشت که بامن ازدواج کند .بر خلاف میل باطنی خودم وبه خاطر
پدرم مجبور شدم قبول کنم . پس از دوهفته مشورت بالاخره راضی شدم که پیوند زناشوئی
ببندم روز های اول در تکاپوی ازدواج بودیم خیلی خوش می کذشت ودر گفته هایش همیشه
من را امیدوار می کرد که زندگی خوبی برایت درست میکنم  وهمیشه قول میداد که به تهران می رویم وخواهی
دید  برایت  چکار می کنم به هر صورت مراسم عروسی ما توسط فامیل بر پا شد و مابه خانه ای که از قبل
کرایه کرده بود رفتیم چند ماهی گذاشت تا اینکه یک روز گفت تصمیم گرفتم برویم تهران
زندگی کنیم  تمام فکرهام  کردم اول خودش به تهران رفت وجای ومکانی تهیه
کرد و پس از یک ماه مرا هم به تهران برد خانه کوچکی نزدیکهای نارمک کرایه کرده بود
ویک مغازه کوچک خواربار فروشی مهیا کرد مدتها بامشکلاتی که داشت به زندکی ادامه دادیم وگله ای هم نداشتیم تااینکه با
همسایه های اطراف رفت وآمد داشتیم روزها می گذاشت وکم کم بااین زندگی خو گرفته
بودم تا اینکه رفت وآمد همسایه ها به منزل مان برقرار شد  دختر همسایه بنام مهناز روزهای بیشتری می آمد کم
کم از رفت وامد ن او مرا به شک انداخت تا اینکه از او خواستم کمتر به منزلمان
بیاید . ودر همین فاصله اخلاق شوهرم هم عوض شده بود بعد از مدتی متوجه شدم با همسرم
خیلی نزدیک شده بطوریکه پرده حیا را دریده بود   شوهرم
دیگر اعتنایی نمی کرد وقتی معترض می شدم صدایش را بلند می کرد وفریاد می زد وبعضی مواقع دست به روی من بلند می کرد دیگر کار از کار گذشته بود وآنها قرار ازدواج
گذشته بودند دیگر جای من انجا نبود با اینکه دوسال باهم بودیم زندگی را رها کردم وامدم ودرخواست طلاق
دادم وحالا ازان زندگی نکبت بار رها پیدا نکردم گرفتار نا مردمیها شدم .در حالیکه
بغض گلویش را می فشرد در گوشه ای نشست  نمی
توانستم در آن لحظه برایش کاری کنم ولی قول دادم که حتما برایش کاری بکنم . مدتی
گذشت فرصتی برایم پیش آمد که پی گیرمسائلش باشم چند روزی با مسولین صحبت کردم وقول
دادند که نسبت به تغیرکار ایشان حتما  ترتیب اثر داده خواهد شد. از ساختمان بیرون آمدم
واز اینکه مشکلات برای مردم دردسر افرین شده بود در عذاب بودم روز بعد تلفن کردم وجریان را برایش گفتم که چند
روزی باید صبر کند  خیلی خوشحال شد ودر انتظاربود
تا هرچه زودتر وضعیت شغلی او عوض شود انتظار خیلی سخته بالاخره روز موعد فرا رسید
وجایش عوض شد مدتها گذشت وضعیت بهتری پیدا کرده بود خوشحال بود من هم خوشحال بودم
اوائل که مشغول کار شده بود از وضعیت  کاریش تلفن می کرد ومرا در جریان قرارمی داد  ولی بعداز مدتی  به خاطره شوغی کار ازاو خبری نداشتم ولی
میدونستم مشغول کار است توی فکر بودم و پیش خودم گفتم چرخ فلک روز گار همنیطور است
که می چرخد .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/9/24:: 9:1 صبح     |     () نظر