نزدیک غروب بود تازه به خانه آمدم بودم پس از حمام برای استراحت دورن مبل قرار گرفته
بودم مادرم یک فنجان چای داغ برایم آورد وگفت تا داغه بخور که در این هوای سرد می
چسبد گفتم چی؟ گفت چای تشکر کردم وروزنامه
را برداشتم وداشتم تیترهای درشت آنرا مطالعه می کردم که صدای sms موبایل به صدا در
آمد .منتظر کسی نبودم توجه ای هم نکردم پس از اینکه تیتر ها را خواندم چای تازه
ولرم شده بود موبایل را برداشتم ببینم چه کسی برایم پیام فرستاد وقتی انرا خواندم
از روی مبل نیم خیز شدم واز سر جایم بلندم شدم .مادرم به سرعت خودش را به من رساند
وگفت اتفاقی افتاده؟ گفتم مادر ببین چی نوشته وا نرا با صدای بلند شروع کردم به
خواندن (آدم تنها خودکشی برایش لذت بخش است) یک لحظه تصور کردم شوخی است طاقت
نیاوردم مجبور شدم با صاحب شماره تلفن تماس بگیرم که چرا چنین فکری کرده وشاید
بتوانم اورا منصرف کنم در حالیکه در عذاب بودم مجبور شدم تلفن بزنم از آن طرف خط
خانمی با حالت هیجان زده جواب مرا داد . در حالیکه بریده بریده صحبت می کردم گفتم
نوشته شما روی موبایل شوخی بود یا جدی؟
گفت شما؟ گفتم من همان کسی هستم که بر حسب اتفاق برایم پیام
فرستادی ؟ کنجکاو شدم که چرا این چنین پیغامی فرستادی واین کلمات را به کار بردی ؟ گفت نمیدانم از این دنیا خسته شدم تمام درهای
زندگی برویم بسته شده مادرم سخت مریض است پدرم از بسکه کار می کند آخرش بدهکارو بی پولی در خانه از همه بد تر .....حرفش را قطع
کردم میشه یک خواهش ازت داشته باشم به
خاطر اینکه هزینه تلفن زیاد نشود برای فردا وقتی بگذارید تا
باهم صبحت کنیم دیدی مشکلت حل نشد هدفت را دنبال کن من هم حرفی ندارم ولی تا فردافرصت
بده که راه حلی برایت پیدا کنم از او خدا حافظی کردم تا صبح مثل آدم مارگزیده خواب
به چشمان نمی رفت وهمین طور اظطرب داشتم شام نتوانستم بخورم مرتب توی حیاط منزل
قدم می زدم زمان به کندی می گذشت مثل اینکه عقربه ساعت با من دشمنی داشت از خدا می
خواستم قدرت بیان داشته باشم که بتوانم اورا قانع کنم آنشب بر من خیلی سخت گذشت
طلوع خورشید به آهستگی از پس ابر ها بیرون می آمد ومن خوشحال بودم که جان یک انسان
را نجات بدهم ساعت 8 صبح را نشان می داد برای اطمنیان باو تلفن کردم ببینم وضعیت
چطور است گوشی را برداشت واز اینکه او هنوز زنده است وحرف مرا گوش کرده خوشحال شدم
در صدایم اظطراب بودگفتم کجا باید ببینمت ؟ گفت دم در پارک شهر .گفتم برای اینکه
همدیگر را بشناسیم .گفت یک شاخه گل زرد رنگ در دستم است از او خدا حافظی کردم وخودم را آماده کردم که
سر ساعت حضور داشته باشم . رفتم ولی فکرم جای دیگری مشغول بود که بتوانم اورا از
این فکر بیرون بیاورم یک لحظه متوجه شدم نزدیک پارک هستم از دورن ماشین بیرون را
مشاهده کردم اورا دیدم که در گوشه در ایستاده است . ماشین را در نقطه ای پارک کردم
وبه سمت او آمدم سلام کردم گفتم من سجاد هستم که تلفنی با شما صبحت کردم .
گفت منم افسانه هستم .
آهسته آهسته به درون پارک رفتیم بی مقدمه گفت از اینکه
با عث ناراحتی شما شدم می بخشی من برای 5 نفر این پیام را فرستادم که شاهد مرگ من
باشند که به جزء شما کسی جواب مرا نداد .
گفتم: آخه هرچقدرمشگل داشته باشی ادم دست به چنین کاری
نمی زند در ضمن شما خانمی به این زیبائی که احتمالا دانشجوی هم هستی؟حرف مرا قطع
کرد وگفت من فارغ التحصیل رشته حسابداری هستم که دوساله فارغ التحصیل شدم ولی از
آنجائی که همیشه پارتی بازی وانتظارت بی جا از آدم دارند نتوانستم کار دلخواه را
بدست بیاورم.
گفتم: حالا چرا چنین تصمیمی گرفتی ؟
گفت دیگه از این زندگی که برایم جهنم شده خسته شدم مریضی
مادرم از یکطرف که مدتها مریض است وبیش هر دکتری که شما بگوئید بردیم ولی خوب
نشده پدر بیچاره من شب وروز تلاش می کند
ولی همیشه هشتش گرو نه واین وضعیت همیشه تکراری شده واز همه بدتر روحیه من است که
از همه خراب تر است دیگه طاقت ندارم تصمیم گرفتم خودم را از بین ببرم وچنین وضعی
را نبینم . اورا به ارامش دعوت کردم واز او خواستم خودش را کنترل کند.
به ارامی باو گفتم :
فکر پدرت ومادرت نیستی توباید به آنها قوت قلب بدهی به
خواهر وبرادر کوچکتر از خودت روحیه بدهی وتشویق کنی که درسشان را بخواند تازه می
خواهی باری به دوش آنها اضافه کنی این فکر مال ادمهای نادان وضعیف است .
درست است که میگی ولی من چه کنم من نباید این حرفها را
به شما بزنم ولی بالاخره کسی باید حرف هایم را گوش بده من چه گناهی کردم که باید
این مصیبت را به دوش بکشم مگر من مال این مملکت نیستم چرا باید هرکجا میری کاری
برایت نباشد مگر من چه می خوام منم می خواهم مثل هزاران نفر دیگر مشغول کار باشم
تا بتوانم خانواده ام را از این بن بست نجات بدهم.
کلمات کلیدی: