برادران، در کنار ظرف های بزرگ [غذا]، چه بسیارند و به هنگام حوادث روزگار، چه کم! [امام علی علیه السلام]
د یپرس

گفتمش اگر صبر کنی مشکلات حل میشه من به شما قول می دم
که در اولین فرصت برایت کاری دست وپا کنم وشما هم قول بده که به خانواده خودت
برسی.

حرف شمارا قبول میکنم توی حرفهایت صداقت وپاکی است
امیدوارم همنیطور که میگی باشد . راستی چرا این حرفها را به شما میزنم چه انتظارتی
از شما دارم .

گفتم اگر مرا بعنوان یک دوست خوب بدانی خوشحال می شوم .

نگاهی به من کرد وچیزی نگفت. هواکم کم رو به تاریکی می
گذاشت از من خواست که اورا به منزل برسانم . فردای انروز به کارخانه آمدم به
دوستانم تلفن کردم که یک کار خوب در بخش حسابداری برایم مهیا کنند وجریان را به
آنها گفتم که موضوع از چه قراره تا پس از مدتی اورا به کارخانه خودم

http://www.iranchef.com/directory/31-054.jpg



 انتقال بدهم زیرا نمی خواستم این تصور برایش بیش بیاید
که من از روی ترحم اورا استتخدام کردم پس
از دوروز به او تلفن کردم که یک کارخانه تولیدی مربوط به دوستم نیاز به یک حسابدار
دارند وبرو خودت را معرفی کن وجواب آنرا به من بده .

روزی مصاحبه فرا رسید واو عازم کارخانه که از قبل صبحتش شده
بود رفت ورئیس آن قسمت را ملاقات کرد وقرارشد از او امتحان بگیرند خیلی ناراحت
ومظطرب بود دستهایش عرق کرده بود ونمی توانست خودش را کنترل کند مدام دستشوئی می
رفت . تا اینکه زمان مصاحبه فرا رسید واو توانست از این ازمایش بیرون بیاید وباو
گفتن چند روز آینده به شما خبر می دهند . از ساختمان بیرون آمد سرش گیج می رفت
وبدنش داغ شده بود بسوی آبمیوه فروشی رفت یک لیوان آب پرتقال خورد وبه خیابان نگاه
می کرد پس از صرف نوشیدنی براه افتاد وبا خودش می گفت ممکنه منم  مثل هزاران نفر دیگر استتخدام بشوم . تقریبا یک
هفته طول کشید که او مشغول کار شد باورش نمیشد که باین زودی سرکار امده مدتی گذشت
واو در صدد بود که مادرش را بتواند معالجه کند تلفنی با سجاد تماس گرفت وجریان عمل
مادرش را در میان گذشت وگفت اگر امکان دارد وجه ای به عنوان مساعدت باو بدهند؟

سجاد باو گفت اگر اجازه بدهید پول عمل مادرت را من
پرداخت می کنم وشما ماهانه هرمبلغی که داری پرداخت کن فکر می کنم بهترین راه است
زیرا تازه سرکار رفته ای وامکان دارد با تو موافقت نکنند

افسانه گفت فکرمی کنم وجوابش را بتو می دهم .

چند روز ی گذاشت وحال مادرش روز به روز بدتر می شد به ناچار
مجبور شد قبول کند فردای آنروز به کمک سجاد مادرش در بیمارستان بستری شد تا مورد
عمل جراحی قرار بگیرد صبح روز یکشنبه مادرش تحت عمل جراحی قرار گرفت که به سلامتی
موفقیت آمیز بود .پس از یک هفته در بیمارستان روز به روز حالش خوب می شد وافسانه
خوشحال بود که مادرش خوب شده خانواده آنها رنگ وبوی زندگی به خودش گرفته بود هزینه
های بیمارستانی توسط سجاد پرداخت شد وافسانه مرتب مشغول کار بود سعی می کرد خودش
را نشان بدهد و واقعا در این فاصله که مشغول کار بود پیشرفت قابل ملاحظه ای کرده
بود بطوریکه همه از او رضایت داشتند . روز ها می گذاشت تا اینکه یک روز افسانه
تلفنی سجاد را دعوت کرد که شام را بیرون باهم بخورند ودر ضمن مساله هزینه
بیمارستان هم مطرح کند.

انتخاب رستوران را به عهده سجاد گذاشت وسجاد هم پیشنهاد
رستوران آسمان را داد وگفت یکی از بهترینها است که توسط عده ای جوان اداره می شود
وفضای دنج وبا موزیک ملایم وغذاهای خیلی خوب ایرانی پذیرائی میکنند ودوست دارم
امشب شام را انجا بخوریم در گوشه ای از رستوران در زیر نور چراغ که به طرز ماهرانه
ای بود نشستند دستور غذا دادند در این فاصله افسانه گفت  بارها می خواستم سوال کنم کجا کار می کنی من
هروقت شمارا دیدم وقت آزاد داشتید ؟ سجاد در حالیکه لیوان آب را در دست داشت وبا
آن بازی می کرد گفت : منم مثل شما در یک کارخانه کار می کنم و مسئول کیفیت برتر
اجناسم که به فروش می رسد هستم وفعلا مشغولم حقوقش هم بد نیست طوری هست که ادم
راضی باشد. نمیدونستم یعنی بهم نگفتی ؟ آخه کاری نبود که برایت بگویم ؟ در این مدت
 شما برایم خیلی زحمت کشیدی همیشه دوست داشتم از شما بخاطر
کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم زندگی ومرگ فاصله اش به اندازه چند میلی متر
است وسرنوشت انسانها در دستان مردان خوب مثل شما است شما وسیله ای شدی که من راه
زندگی را پیدا کنم سعی می کنم اگر خداوند فکر وایده تورا در وجودم داد من هم با
مردم مثل شما باشم صحبتش را قطع کردم گفتم من با کی صحبت می کنم کسی که از انطرف
دنیا آمده؟ خنده کرد وگفت نمی دانی چه دنیائی به من دادی تا آخر عمرم تورا فراموش
نخواهم کرد . در همین حال غذا اماده صرف بود ظرف غذا در زیر نور جلوه خاصی داشت از
گارسون پرسیدم برای همه همین غذا را صرف میکنید یااینکه برای ما ؟   

گفت ما همیشه سعی میکنیم نظر مشتریان را جلب کنیم به
خصوص شما که همیشه تشریف می آورید دیدم کار دارد بیخ پیدا می کند از او تشکر کردم
مشغول غذا بودیم افسانه پرسید مگر شما هرشب اینجا می اید ؟ گفتم نه مثل اینکه مرا
اشتباه گرفته ؟ گفت فکر نمیکنم . بیخیال بریم سر اصل مطلب غذا چطوره ؟خوب عالیه .
ساعتی گذشته بود که افسانه پرسید دوست دارم هزینه خرج بیمارستان را بهم بیگی درضمن
به صورت اقساط از من بگیری ؟    

سجاد : مگر وضع پولی خوب شده ؟

افسانه : با بودن شما بله. شما هستی که این پول را
برایم جور کردی.

سجاد: نه منت سر من نکذار خودت کار می کنی وزحمت می کشی
من یک وسیله بودم .

افسانه : یادته پیشنهاد یک دوستی بمن دادی حالا دوست
دارم مثل یک دوست بیگی چقدر باید پرداخت کنم .

سجاد: فرصت بهم
بده تا فردا حساب بکنم وجوابت را بدهم .

افسانه اشکالی ندارد تا فردا.

خیلی از شب گذاشته بود مجبور بودند رستوران را ترک کنند
آنشب به هردو آنها خوش گذشت وسجاد اورا تا در منزل همراهی کرد . سجاد از یک
خانواده تحصیل کرده بود پس از اینکه مهندسی خودش را از دانشگاه گرفت در کارخانه
پدرش مشغول به کار شد پدرش بر اثر عارضه مغزی فوت کرد وتمام ثروت به نام او شد .در
کارخانه جایگاه بالایی داشت به همین خاطر در آمد کارخانه نسبت به بقیه خیلی بهتر
بود پدرش همیشه به او نصیحت می کرد سعی کن دست افراد ناتوان را بگیری . چند ماهی گذاشت وسجاد جویای حال افسانه
وخانواده ش شد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/10/7:: 2:39 عصر     |     () نظر