باتشکر از سامان
سلیم که داستان خاطرات را باین سایت ارسال نموده است
سالها بود از
زادگاهم دوربودم تصمیم گرفتم سری به انجا بزنم وخاطرات دوران نوجوانی را مجددا یاد
آورم شوم بهمین خاطر به دوستم تلفن کردم
وگفتم چنین تصمیمی گرفتم وتوکه علاقه
زیادی برای دیدن زادگاه من داری خودت را آماده کن تا دوروز آینده به آنجا برویم
همه گونه امکانات جهت یک سفر یک هفته ای مهیا کردیم ومجددا وسایل مورد لزوم را
کنترل کردیم تا در روز موعد حرکت کنیم شور وحال خاصی بمن دست داده بود در پوست
خودم نمی کنجیدم روز موعد فرا رسید وعازم سامان دل دنیا شدیم از شهرهای بین راهی
که می گذشتیم هیچ چیزمرا جذب نمی کرد تمام فکرم شده بود نقطه مورد نظر.شاید ساعتها
طول کشید تا به شهرکرد رسیدم زمانیکه رسید یم ساعت 9شب بود مجبور بودیم شب را
درهتل به سر کنیم شهرکرد در شب خیلی زیبا بود آنچه من در خاطرم داشتم خیلی فرق می
کرد تصور نمی کردم در این مدت اینقدر پیشرفت کرده باشد یک راست به هتل آزادی رفتیم
که در دل سینه کوه که تمام شهرکرد نمایان بود در شب مناظر خیلی قشنگی داشت شب را
آنجا ماندیم پس از صرف شام تا صبح خواب به چشمانم نمی رفت تمام خاطرات نوجوانی
خودم مثل فیلم سیمائی از جلوی دید گانم می گذشت شب خاطر انگیزی بود به هر ترتیبی
بود طلوع خورشید به اهستگی از زاویه های پرده نارنجی رنگ به دورن می تابید وخبر از
صبح می داد دوستم جمشید رابیدار کردم گفتم بلند شو که وقت رفتن است صبحانه را کره
محلی با عسل محلی در خواست کردم تا پس از مدت ها طعم واقعی آنرا حس کنم ساعت 9 صبح
بود پرسان پرسان از مردم مسیر جاده سامان را سوال می کردیم تا در مسیر اصلی جاده
افتادیم هنوز مدتی از جاده نگذشته بودیم به جویی رسیدیم که درزمان نوجوانی دارای کبود های بلند وبیشه
مانند بود برایم خیلی جالب بود خودرو را در گوشه ای از جاده نگهدارداشتم از خودرو
پیاده شدم رو به دوستم کردم وگفتم مثل اینکه همین دیروز بود آن زمان اصلا جاده ای
وجود نداشت ماشین ها
خودشان یک مسیر درست
کرده بودند که رفت وآمد به سختی صورت می گرفت روزهائی که ماشین پیدا نمی شد مجبور
بودیم با دوچرخه به دبیرستان بیائیم بعضی مواقع در کنار جوی آب می نشستیم وناهار
را با همکلاسی هایم میخوردیم به آهستگی دست دوستم را گرفتم وبسوی ماشین آمدیم و به
سوی سامان حرکت کردیم مسیر خیلی تغیر کرده بود بطوریکه برایم جالب بود. در مسیر
راه تابلو سبز رنگ دیدم که برروی آن نوشته بو د( سامان 10کیلومتر) هرچه نزدیک تر
می شدم خوشحالی می شدم جمشید از خوشحالی من شاد بود نزدیک کوه شیراز رسیدیم باز هم
ماشین را متوقف کردم به دوستم گفتم همراه برادرم ودوستان همیشه از این کوه بالا می
رفتیم وصبحانه را در نوک کوه می خوردیم باد می خواست مارا به پائین پرت کند دوستم
پرسید چرا میگویند کوه شیراز؟ گفتم خودم هم به درستی نمیدانم ولی آن موقع می
گفتنند که چوپانی نی دستی او در چاهی که در بالای کوه هست افتاده و درشیراز از
رودخانه گرفته شده برای همین خاطر می گویند کوه شیراز ودرستی آنرا از مردم قدیمی
سامان می پرسم وجوابت را می دهم وقتی پلیس راه سامان شهرکرد تیران را دیدم گفتم
سامان شهرخیلی بزرگ شده از پلیس راه گذاشتم ووارد محدود سامان شدم باغ های انگور
وبیا بان های سرسبزگندم وجوو شبدر جلوه ای خاصی داشت وقتی از میدان شهر عبور کردم یک لحظه مکث کردم
تو فکر بودم که تپه ای در همین محدوده بود که به ان( منجوق تپه) می گفتن ؟ به
اطراف نگاهی انداختم و از چند پیرمرد که معلوم بود شهروند انجا هستند پرسیدم .سابق
در همین نزدیک ها مکانی بود که بان منجوق تپه می گفتند ؟ یکی از ان ها در حالیکه
دستش را بسوی پارک دراز می کرد گفت دورن پارک که رفتید همان تپه محلی است که شما
می خواهید تشکر کردم وبه سرعت به پارک رسیدم دوستم پرسید منجوق تپه یعنی چی ؟ گفتم
ان موقع ها می گفتند مروارید چون یک تپه
ای بود که در وسط جاده قدیمی قرارداشت به همین خاطراین اسم را روی ان گذاشته بودند . از تپه بالا
رفتیم ودر نوک تپه ایستادیم دوستم گفت چقدر زیباست واقعا انچه از سامان گفته بودی
باورم نمیشد حالا به عین می بینم ساعتها در بالای تپه نشستم واز هوای دل انکیز آن لذت می بردیم واقعا هیچ جای ایران این زیبائی را ندارد از
تپه پائین آمدم گفتم بریم تا نقاط دیدنی اینجا را نشانت بدهم .باور کن احساس جوانی
می کنم وخودم را در آن زمان حس میکنم . وقتی به چهارراه رسیدیم به دوستم گفتم سابق
میگفتند چهار راه کل علیداد برای اینکه مطمئن شویم از یک نفر بپرسیدم این چهار راه اسمش چیه ؟ از پسر جوانی پرسیدم بی مقد مه گفت معروف به چهار راه کل علیداد است
ماشین را در گوشه خیابان پارک کردم ودر
همان چهارراه ایستادم ان موقع فقط خانه ای وجود داشت که مربوط بود به همین فرد که
اینک نامش بر روی این چهارراه می باشد هرروز اکثرمردم در همین چهارراه جمع می شدند ودر سینه افتاب می نشستند واز
مشکلات روز کار صحبت می کردند ماشین به ندرت عبور می کرد وبیشتر از حیوانات
استفاده می کردند فضای شهر بوی علف های بیابان را می داد قدم زنان از چهارراه به
طرف پایئین رفتیم وبرای دوستم می گفتم اصلا این ساختمان ها نبودند بیشتر خانه ها
روستایی بود به میدان شهر که رسیدیم صدای بوق خودروها مرا از عالم سال های گذشته
به خودم آورد وقتی به میدان شهررسیدیم به دوستم گفتم اینجا فقط یک داروخانه ویک
مغازه بنام اقای بیات بود که وانت شورلت مدل قدیمی داشتند یا اینکه کرایه بود
دقیقا نمی دانم تمامی میوه ای روستا را می آورد . میدونی جمشید ان مواقع با 20
تومان پول چقدر هندوانه وخربزه وخیار و.......... و می خریدم .
نزدیک ظهر
بود به دوستم گفتم خوبه بریم ناهار را در کنار پل زمان خان بخوریم از رستوران
مقداری غذا ونوشابه و......خریداری کردیم و به طرف پل حرکت کردیم پس از دقایقی به
پل رسیدیم ماشین را در گوشه ای پارک کردم وسائل را برداشتیم واز پله ها به طرف رودخانه پر
از آب رفتیم در گوشه ای نشستیم ناهار را فراموش کردیم فضا شلوغ بود از گوشه وکنار
ایران برای دیدن مناظر زیبای پل امده بودند ومن هم لذت می بردم که چنین زادگاهی
دارم در جوار ما پسرک جوانی بود که با کیتار خودش نوای ملایمی می نواخت حواسم باو
بود از جمشید خواستم هر طور شده اورا به سمت ما بیاورد هم از موزیک او لذت بیریم و
هم مهیمان ما باشد . جمشید به سوی اورفت واز او خواهش کرد که میهمان ما باشد وباو
گفت سالها است که از سرزمین مادری خودمان دور بودیم وحالا صدای موزیک شما مارا
زنده تر کرد به نزدیک ما آمد واو هم در درست کردن غذا خریداری شده کمک کرد ساعتها
با هم بودیم هر از چندی دستی به گیتار می زد وناله ای سرمی داد . باو گفتم اتفاقی
افتاده ؟ به ارامی گفت نه؟ گفتم پس چرا اینقدر اه وناله میکنی . سری تکان داد وگفت
این داستان سری دراز دارد .
یعنی چه
سری دراز دارد؟
کلمات کلیدی: