خوردن از سرِ سیری، خواب بی شب زنده داری، خنده بی [مایه] شگفتی، ناله و مویه بلند به هنگام مصیبت، و بانگ نای در نعمت و شادمانی، نزد خدا سخت ناپسند است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
د یپرس

انشا اله فرصتی بیش
آمد برایتان میگویم . صبحت را به جای دیگری بردیم واز او خواستم فردا همد یگررا در
ساعت 9 در هتل ازادی ببینم قبول کرد وبا گیتار خودش می نواخت وماهم در کنار
رودخانه مشغول تماشای خروشان اب بودیم که به سوی اصفهان می رفت از دوستمان خدا
حافظی کردیم وراهی نقطه دیکری شدیم که معروف است به( لره ) تا چشم کار می کند درخت
های بادام که از گذشته تا حال پا برجا است در لابه لای درختان قدم می زدیم وخوب
یادم هست که از شهر تا پل را پیاده می امدیم وبر می گشتیم بادام های سبز مانند
مروارید به ساقه های درخت چسبیده بودند وخورشید به ارامی خودش را در پس کوه شیراز
پائین می کشید ومجبور بودیم تا هوا تاریک نشده خودمان را به هتل برسانیم . فردای
انروز دوستمان هومن سرساعت آمد وما اماده شده بودیم که همگی باهم برویم . ماشین به
سوی سامان براه افتاد مناظر خیابان را با حوصله تماشا می کردم ویاد می آید زمانه
چه به سرعت گذاشت یاد استادم افتاد موقعی که سر کلاس درس بودیم وتوجه ای به درس
نداشتیم وشیطنت می کردیم می گفت یک روز متوجه میشی که عمرت رفته ودر سراشیبی زندگی
قرار گرفتی .به حرفش می خنددیم و می گفتتم . ای بابا حالا گو تا 40 سال
دیگه................ حالا می بینم زمانه مثل برق گذاشت وما هننوز اول خطتیم .
وقتی به نزدیک سامان رسیدم به دوستم گفتم بپچ به سمت چپ تا بریم یک سری به یک چشمه
هست بنام (لقدم) که بیشترین آب مردم سامان وباغهای اونجا می دهد وقتی به انجا
رسیدیم ان فراوانی اب سابق را نداشت تمام اطراف جشمه درختان خشک شده بود وآن زیبائ
را از دست داده بود .به دوستم گفتم اگر راست میگی دست را دورن آب بکن ببین از آب
یخچال سرد تر است افتاب با شدت تمام می
تابید با اینکه کلاه برسرمان بود ولی هوا خیلی گرم بود از انجا حرکت کردیم و به
طرف چشمه دیکری رفتیم که هنوز پا برجا است اسمش بنام (پرز) است که نسبت به گذشته
درختانش کمتر شده واو هم بشتر باغ های پایئن دست را ابیاری می کند وبشترین باغ
انگور در این منطقه است . ساعتی را در انجا گذراندیم وکلی خاطرات گذاشته را زنده
کردیم .از منطقه( پرز) گذ شتیم وبسوی (بابا پیر احمد ) یک منطقه زیارتی است رفتیم
وقتی به آنجا رفتیم وزیارت کریم رو به دوستم کردم وگفتم این مسیر که دیدی آمدیم
انوقت ماشین ویا وسیله دیگری نبود که به اینجا بیائیم تمام اعضای خانواده جمع می شدن
وبا حیوان می امدیم وشب را در همین نقطه می خوابیدیم چون مسافت طولانی بود مجبور
بودیم که شب را به مانیم همانطور که می ببنید درختان گردو شاید مربوط به 30 سال
باشد از انجا به طرف رودخانه رفتیم درختان چنان بهم رسیده بودند که ما افتاب را
نددیم وقتی به کنار رود رسیدیم اب زلال به ارامی در حرکت بود فقط صدای امواج اب به
گوش می رسید . جمشید گفت تا شما بسط را جور می کنید من می روم مقداری گوشت و مرغ
می خرم تا ناهار را همین جا بخوریم . جمشید رفت من وهومن فرش وو سایل مورد لزوم را
آوردیم ودر کنار رودخانه پهن کردیم و بدنبال چوب رفتیم تا اتش درست بکنیم وبسط چای
را جور کنیم تا جمشید بیاید . ساعتی گذشت وجمشید با کلی وسایل خریداری شده برگشت
به کمک او رفتیم وهر چه خریداری کرده بود آوریم . هومن گوشت را تمیز کرد وجمشید
مرغها را ومن هم میوه ها را نزدیکهای ظهر بود که بوی کباب در فضای سبز درختان پخش
شد احساس شادی در وجودم پیدا شده بود اینقدر خودم را خوشحال ندیده بودم . پس از یک
ساعت که غذا آماده شد همگی مشغول خوردن شدیم .گوشت محلی مزه خاصی داشت خنده
ازلبانمان قطع نمی شد ولی خنده های هومن از روی شادی نبود چیزی نگفتم صبر کردم
ببینم چرا اینقدر در خودش هست بعد از ساغتی که غذا تمام شد هومن به سمت گیتار خودش
رفت وبه اهستگی شروع به نواختن کرد وگفت این آواز را برای تو می خوانم که اینقدر
به زادگاه مادریت علاقه داری .گفتم صبر کن قبل از اینکه برای من آواز به خوانی می
خوام ته دلت را بدونم از صبح تا حالا درفکرت بودم . هومن نگاهی به من کرد گفت
داستان زندگی من خیلی زیاد است جز ناراحتی چیزی برایتان ندارد . گفتم می خواهم
کمکت کنم . نا سلامتی ما دوست تو هستیم در همین مدت کوتاه ما نمی توانیم ناراحتی
تورا ببینم . هومن در حالیکه دستهایش بر روی سیم های کیتار بود صدائی از ان در
آورد انرا به کنار گذاشت وچنین برایمان تعریف کرد.



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/10/26:: 4:23 عصر     |     () نظر