پیروزى به دور اندیشى است و دور اندیشى در به کار انداختن رأى و به کار انداختن رأى در نگاهداشتن اسرار . [نهج البلاغه]
د یپرس

دلم برای تو تنگ شده است و دلتنگی بهانه خوبی است که ببارم و بفهم که توهستی که دلم برایت تنگ می شود ومن هستم که دلتنگ توام دلتنگی من برای تو یعنی ما هستیم اما من کجا وتو کجا |؟ احساس می کنم از تو دورم وتو نزدیکترین به من هستی امشب باز هم دلم گرفته است چرا؟ نمی دانم فقط می دانم دلم برایت تنگ شده است واین گل قرمز که همیشه دوست داری تقدیمت می کنم 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/10/29:: 12:33 عصر     |     () نظر

برای باتوبودن بی بهانه
دلتنگم می دانی که شبها شکوه انتظار را در طراوات مهتاب به نظاره می نشینم
تا خورشید را برای آمدنت صداکنم وتو گفتی هرگاه از غروب بی عاطفه  دیگران
رنجیدی لحظه ای را بیاد آر که همیشه بیاد توام .

 

 

 بهانه

 

برای با من بودن دنبال بهانه نگرد کافی است خاطرات را بیاد آوری تاببینی که من بی بهانه در رویای توام .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/10/12:: 9:23 صبح     |     () نظر

از ماه پرسیدم چرا قامتت خم است                     آهی کشید و گفت :ماه محرم است

فرا رسیدن ماه غم واندوه سرور و سالار شهیدان
حضرت ابا عبدالله الحسین(ع)را به پیشگاه مقدس امام زمان (عج)  و شیعیان
بزرگوار آن حضرت تسلیت میگویم .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/10/12:: 9:23 صبح     |     () نظر

آمبولانس
آژیر کشان خیابان های تهران را می شکافد وبه سرعت به سوی بیمارستان در
حرکت بود و تلاش می کرد مریض خودش را سریعترنجات دهد پس از دقایقی در
بیمارستان متوقف شد وبیمار که بر اثر سکته قلبی دچار شده بودرا به سرعت به
قسمت مراقبت های ویژه ببرند اورانوس وهمسر محمود گریه کنان خودرا به اطاق
ویژه رساند پزشکان تلاش خودشانرا شروع کردند تا بتواند محمود را از مرگ
حتمی نجات دهند دختر وهمسر محمود پشت در گریه وشیون میکردند که همگان در
بیمارستان متوجه انها بودند .کم کم دخترها وسیاوش پسر محمود وفامیل ها
امدند ودر بیمارستان ازدحام عجیبی شده بود پس از ساعتی پزشک از اطاق عمل
بیروت امد ودر حالیکه ناراحت بود خانمش را صداکرد وتوضیح داد که وضعیت او
خراب است وخداوند هست که می تواند اورا نجات دهد ما تلاش خودمان کردیم
بقیه اش باخدا. دراین میان سیاوش جلو امد گفت دکتر هرچقدر پول بخواهید
میدهیم پدرم را نجات بدهید و هرکدام صبحت پول وثروت را به رخ دکتر کشیدند
دکتر نگاهی به آنها کرد واز انجا رفت .محمود در اطاق ویژه قرار گرفته بود
ودر حالت اغما به سر می برد وانواع واقسام سرم ها به او وصل بود .

خانواده
محمود یکی از ثروتمندان پایتخت هست که ثروت او حساب وکتاب تدارد وپولهایش
فقط در راه مهیمانی وشب نشینی های انچنانی خرج میشود خانواده او هیچکدام
اعتقادی انچنان ندارند وزندگی آنها فقط در سفرهای خارج ومدهای روز وداشتن
ماشین آحرین سیستم وغیره خلاصه می شود .

اورانوس
بر روی نیمکت بیمارستان با حالی پریشان و"گریان نشسته بود |پیرمردی با
لباس وریش سفید به طرف اورانوس نزدیک شد وگفت دخترم ناراحت نباش پدرت خوب
میشه توسل کن به امام حسین مطمن باش خوب خواهد شد . در حالیکه دستش را بر
روی سر او می کشید از آنجا دور شد .

اورانوس
نگاهی به پیرمرد کرد ودر حالیکه گریه می کرد کفت بهتری پزشکان بالای سر
پدرم است نمی توانند اورا خوب کنند میکه دعا کن . آنشب برای خانواده محمود
خیلی سخت می گذاشت ساعت 2 صبح رانشان میداد واز فرط خستگی به خواب رفت . 
اورانوس در خواب دید که در بغل پدرش نشسته وبرای او قصه کودکی اورامی کوید
وهم چنان که صبحت میکرد گفت دخترم ان پیرمرد چه گفت . حرفش را گوش کردی ؟

گفتم نه.
باو گفتم پدرم پول داره بهترین دکتر ها را برایش می آورم اگر دکتر اجازه
بدهد اورا به خارج می بریم . پدرش در حالیکه لبخندی برلب داشت .گفت دخترم
من که پولی ندارم کاش حرف اورا گوش می کردی .

به ناگهان
اورانوس از خواب پرید ودر حالیکه تمام وجودش خیس عرق بود به سوی مادرش که
هنوز بیدار بود رفت وخوابش را برای مادرش تعریف کرد .لرزه بر اندام هردو
انها افتاده بود وترس وجودشان را فراگرفته بود .مادر به دخترش گفت  هر طور
شده باید اورا پیدا کنی سلامت پدرت در دست اوست .

فردای
انروز تمام نقاط که میدونستندگشتند ولی از او خبری نبود محمود هم چنان بر
روی تخت بیمارستان به حالت بیهوشی خوابیده بود اورانوس به یکی از دوستان
قدیمش که خیلی مذهبی بود رفت وموضوع را با او در

مشجد جمکران

میان
گذاشت .با توجه باینکه فرصت خیلی کم بود به تمام نقاط مذهبی و تکایا
سرزدند ولی خبری بدست نیاوردند .مجدا روز بعد به گشت خود ادامه داند
وپیرمرد را در یکی از مسجد قدیمی شهر دیدند انتظار کشیدند تا نمازش تمام
شود .هنگامی که از مسجد بیرون امد به سراغش رفتند اورانوس در حالیکه کریه
امانش نمیداد گفت سلامت پدرم را از تو می خواهم پیرمرد روحانی گفت دخترم
بتو گفتم توسل به اماحسین کن تاپدرت نجات پیدا کند برو جمکران همانجا در
خواست شفاعت کن مطمن باش جواب می گیری . هردو خداحافظی کردند وبه منزل
امدند وسایل مورد لزوم برداشتند وبا ماشین به طرف جمکران حرکت کردند پس از
سه ساعت به جمکران رسیدند قبل از رسیدن اورانوس ودوستش پای برهنه به طرف
جمکران حرکت کردند به راننده گفنند بعد تلفن میزنم اورانوس اشگ در چشمانش
خشک نمیشد وفقط ارزوی سلامتی پدرش را می خواست  بعد ازساعتی به محوطه
جمکران رسیدند اوبست نشست وشاید دفعات مختلف دعا عاشورا میخواند ونا م
امام حسین را بر لبانش جاری میکرد انقدر ادامه داد تااز حال رفت نزدیکی
های صبح بود صدای اذان از بلندگوهای مسجد بخش می شد انقدر صدای اذان و 
کلمات تلفظ شده  دلنشین بود که کنار حوض نشست وقتی نمازش تمام شد مشغول
دعا شد ساعت 9 صبح بود که به مادرش تلفن کرد که حال پدرش را جویا شود مادر
از انطرف سیم خوشحال بود می گفت دخترم معجزه شده پدرت چشمایش را باز کرده
وتمام دکترا می کن خداوند کمکش کرده ما امیدی به زنده بودن او نداشتیم .
انروز اورانوس به دفعات مختلف نماز شکر به جای اورد بعد از اذان به طرف
تهران حرکت کرد ویک راست برای دیدن پدرش به بیمارستان رفت وپدرش وقتی اورا
دید اشک در چشمانش جاری شد واورا در بغل گرفت وخانواده محمود همگی خوشحال
بودند . بعد از چند روزی که محمود بهتر شده بود وهمگی دورش نشسته بودند
محمود روی به دخترش کرد وگفت بابا ان پیرمرد چه کسی بود که با او سراغ من
امدی وگفت این هم بابای خوبت دیدی گفتم پدرت خوب می شود . به ناگهان
اورانوس زد زیر گریه وخدارا شکرد می کرد بعداز چند ماه که محمود خوب شده
بود اورانوس تمام جریان را برای پدرش تعریف کرد از انروز به بعد ثروتش را
وقف فقرا ودرد مندان کرد . بعداز مدتی محمود را در کربلا دیدم که در حال
زیارت سرور شهیدان حسین ابن علی بود وحالش را پرسیدم اوگفت . هرچه دارم
ازاوست حتی جانم .   

 

توچه کردی که هنوز از پس قرنها نام تو در اهتزاز است

توچه کردی که شرح خون تو تفسیر آیه های نازل نشده خداوند است

نوچه کردهای که خروش عاشقانه عارفان از خیال نام نو جان می گیرند

وفریاد بیداری بی قراران از طلب عشق تو اغاز می شود

تو چه کرده ای که هنوزمن وقتی برای تو می نویسم ان بغضهای پنهانم پیدا می شوند

وافتاب جمال تورا می بینم که با چشمهای شگرفت به زمین نورمی پراکنی

تو چه کرده ای که آسمان هم نمی دانم تا کی غروبهایش را به یاد تو سرخ می آراید


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/10/12:: 9:22 صبح     |     () نظر

ماشین را
پارک کردم وازدر پارکینیک بیرون امدم چشمم به فردی افتاد که قیافه ای
ژولیده ای داشت واز مردم کدائی می کرد نظرم را جلب کرد دست در جیب کردم
ومقداری پول خرد باودادم ورفتم چند قدم نرفته بودم که به نظرم امد که
قیافه اوخیلی اشنا است برگشتم در بین راه گفتم نکند خودش باشد نزدیک تر
رفتم گفتم 0 شما ناصر نیستی ؟ نگاهی بمن کرد وگفت. نه دادش اشتباه گرفتی .
امدم برم دیدم از من دورمی شود پیش خودم گفتم اشتباه نگرفتم 0

دنبا لش
رفتم در پس کوچه که پیچید گفتم تو اسمت ناصر است چرا پنهان میکنی گفتمش
مرا می شناسی با هم همکلاس بودیم درس می خواندیم    حدود نیم ساعت با هم
صبت کردیم وخودم را معرفی کردم خود ناصر بود که به این روز افتاده بود اول
اورا به خانه بردم به اداره تلفن کردم که چند روزی نمی توانم بیایم ناصر
را به حمام بردم مقداری لباس برایش تهیه کردم وبه ارایشگاه رفتیم باهم از
جائ که میدانست مقدار دوائی که لازم داشت برای چند روزخریداری کردیم وشب
را استراحت کردیم .ناصر یکی ازدانشجویان ممتاز رشته حسابداری بود که واقعا
حرف نداشت هروقت مشکی داشتیم پیش او می رفتیم وبا مهربانی برایمان مسائل
را حل می کرد فردای انروز باهم بیرون رفیتم وزندگی مردم که هریک به نوعی
مشغول کار بودند بردم وسری هم به دانشگاه زدیم سعی میکردم که او مشغول
باشد چند روزی با اوبودم حالش کمی بهتر شده بود تصیم گرفته بودم به هر
طریق ممکن که شده اورا خوب کنم . اورا به بهترین رستوران شهربردم اول
خجالت می کشید که وضعیت معتاد رادارد مخصوصا اورا انجا بردم ناصر هیچ
صحبتی نمی کرد غذا خوردیم امدیم منزل مانند دوران دانشجوئی خیلی سربه سرش
گذاشتم وشوخی کردیم واو می خندید بعد از اینکه نشتیم  وچاهی می خوردیم
پرسیدم ناصر چرا به این روز افتادی تو زرنگ ترین دانشجوی زمان خودت بودی
که همه حسرت تورا می خوردند .بعد از خوردن چای گفت بعد از اینکه خدمت نظام
وظیفه را تمام کردم در یکی از ادارات استخدام شدم با بهترین نمرات در قسمت
امور مالی مشغول کار شدم اوائل کارم خوب بود ومسولیتی کوچکی به من داده
بودند بعد ازمدتی مسول رسیدگی اسناد شدم تقریبا یکسال کذشت  بعد از مدتی
متوجه شدم که در بعضی اسناد دست کاری می شود بیشتر کنجاو شدم ومطمن شدم که
عده ای دارند کارها یی انجام می دهند سعی کردم دست به عصا راه بروم  هر
وقت ایرادی از اسناد می گرفتم دشمنی به من زیاد تر می شد تا اینکه مسولین
امر که تقریبا پی برده بودند که من چیزهایی فهمیدم روابط تشان با من بیشتر
کردند وسعی می کردند که بیشتر مرا به ماموریت بفرستن که در اداره نباشم در
ضمن کسی را همراه من کردند که اهل همه فن بودند در ماموریت ها که می رفتیم
گا ه گاه سیکاری میدادند ومن هم می کشیدم بدون از اینکه خودم متوجه شوم
درون سیگار موادی می گذاشتن که من متوجه نمی شدم تقریبا 6ماهی گذاشت وقتی
متوجه شدم که معتاد بودم مسولین آن قسمت کارخودشان را کرده بودند به همین
منظور بعد از مدتی مرا به قسمت دیگری  فرستادند ومدتی بعد کمیته اداری به
جرم معتاد بودند اخراجم کردند وقتی امدم بیرون هر کجا برای کار می رفتم
چون معتاد بودم کاری بمن نمیدادند  با عده ای اشنا شدم که همگی معتاد
بودند وهر روز وضعیتم از روز قبل بدتر میشد وقادر نبودم بیش خانواده ام
بروم این بود از شهر خودم به نقطه دیگرآمدم واینجا بود که مرادیدی وناصر
ساکت شد .  ناصر را دلداری دادم گفتم زیاد فکرش نکن خوبت می کنم این بود
که به دوستم که در تهران زندگی می کند واز نظر مالی هم وضعیت خوبی دارد
تلفن کردم واورا در جریان قرار دادم واو هم اعلان امادگی کرد گفت منتظرم .
فردای انروز عازم تهران شدیم ورفتیم منزل پرویز وپس از ساعتی به سوی
اسایشگاه معتادان که بخش خصوصی بودبا دکتر ترک مواد مخدر صبحت کردیم
ومقدار پول لازم را بحساب واریزکردیم من مجبور بودم برای کارم برگردم
ودوستم این مسولیت سنگین را به عهده گرفت شاید مدت 3ماه طول کشید که ناصر
به روز های اولیه برگرددوپرویز اورا در کارخانه خودش به عنوان حسابدار
مشغول به کار کرد در همان نزدیکی کارخانه منزلی اجاره کرد وهمراه سعید  که
هردو یکجا زندگی می کردند وسعید یکی از کارمندان مورد اطمینان پرویزبا
وگفته بودکه کوچکترین حرکات اورا زیر نظر داشته باشد چون پرویز چینین می
خواست مدتها گذاشت سعید همراه ناصر به بدن سازی میرفتند من هرروز با تلفن
در تماس بوم وحا لش را می پرسیدم هروقت تلفنی با او صبحت می کردم باورش
نمیشد که حالش خوب شده وتوانسته خودش را از این دیو سفید نجات داده باشد
دوسا ل از این جریان گذاشت دیگر ناصر سابق نبود هیکل تنومند ورزشکارانه که
انسان لذت میبرد دوستم پرویز در تمام این مدت از هیچ کمکی نسبت او کوتاهی
نکرد بطوریکه ناصر به پرویز علاقمند شده بود واو را برادر خودش لقب میداد
هیچ کاری بدون پرویز انجام نمیداد در مهیمانیها ناصر طرفدارهای زیادی داشت
بطوریکه همه حاظر به ازدواج با او بودند با پرویز صبحت کردم گفتم حالا
دیگه مطمن شدیم که ناصر وضعیت خوبی دارد اورا سر سامانی بدهیم وخود ت
مختاری هرکاری که بکنی بعداز مدتها تلفن زنک خورد ناصر انطرف خط بود ودر
حالیکه خوشحال بود گفت میدونی کی اینجاست . گفتم نه نمیدونم . گفت تمام
اعضای خانواده ام  بیشم هستند که برای عروسی به تهران امده اند وتوبرادر
عزیز اگر نیائی عقدی در کار نیست اشک درچشمانم حلقه زد وخوشحال بودم که
توانستم ناصر را نجات دهم ........... 

  


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/10/12:: 9:19 صبح     |     () نظر

لطفا تا اطلاع آینده به وبلاک زیر مراجعه شود

www.hssmb.blogfa.com


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/10/9:: 3:48 عصر     |     () نظر

عید عاشقان مبارک باد


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/26:: 3:14 عصر     |     () نظر
روزبارانی بود دلم گرفته
وتنهایی را به خوبی در زیر باران وخیابانهای خلوت حس می کنم پیش خودم میگم نکند
هیچ کس دوستم نداردبه سرکوچه می رسم پیرمردی کمر خمیده را دیدم که عده ای جوان
دورش راگرفتند هی می گفتند نکنه عمو پیری چیزی گم کردی تا چشمشان به من افتاد به
سرعت از ان محل دور شدند نزدیک شدم به مرد خمیده که روزگار اورا بااین روز انداخته
بود گفتم می توانم کمکت کنم وبه منزل برسانم تشکر کرد وتاکسی برایش گرفتم وادرس
اورا دادم که اورا به منزل برساند یادم افتاد که بزرکترها همیشه از جوانها گله می
کنند که ماها احترام حالیمون نیست از قد رشد می کنیم ولی مغزمان هر روز نخودی می
شودپیش خودم گفتم  پیرمرد جوانی خودش را گم
کرده وپیری واقعا دوران سختی بهتره به جای تمسخر احترمشان را داشته باشیم ما
جوانیم وتوانائی تلاش ورسیدن به افکار بهتر وایده های نورا داریم از این موقعیت
استفاده کنیم تا اگر پیرو از کار افتاده شدیم حداقل حسرت نخوریم

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/24:: 1:34 عصر     |     () نظر
روز های اخر اسفند ماه
بود فرودگاه تهران مملو از جمعیت صدای بلند گو مرتبا ساعت ورود وخروج پرواز ها
اعلام میکرد پرواز کیش بروی تابلو اعلانات ساعت 10 صبح ثبت شده بود شهلا ومرضیه دو
دوست دیرینه  که تصمیم گرفته بودند عید نوروز
را در جزیره کیش بکذرانند پرواز انها با 30دقیقه تاخیر فرودگاه تهران را به مقصد
جزیره کیش ترک کرد وساعتی بعد در جزیره کیش فرود امد شهلا ودوستش مستقیما به طرف
هتلی که قبلا رزوه کرده بودند رفتند وقرار  شد پس از استراحت از فرصت پیش امده به نحو احسن
استفاده کنند وبعداز ظهربه بازار کیش




رفتند جهت خرید تا دیر
وقت مشغول تماشا وخرید بودند ودر هنگام برگشتن برای خوردن شام به رستوران مجلل هتل
خودشان بروند در همین رستوران بود که شهلا با سروش که مرد میانسالی بود وتقریبا 20
سال اختلاف سنی داشت آشنا شد از فردای آنروز سروش بیشترین وقت خودش را با آنها می کذراند
وکلیه هزینه های آنها را در طول سفر که در کیش بودند پرداخت می کرد واز خرید
وهدایا گرانقیمت برای آنها کوتاهی نمی کرد سروش چنان در دل شهلا جای گرفته بود که
باورش نمیشد روزها یکی پس از دیگری می گذشت وروز موعد جهت برگشت به تهران رسید
سروش هم با آنها به تهران برگشت در فرودگاه تهران سروش ادرس وشماره تلفن خودش به
انها داد وگفت اگر تمایل داشتیدتماس بگیرید سروش مرد سرمایه دار ودارای کارخانه
وغیره در تهران ودارای خانه ای خیلی بزرگ در شمال تهران بود وزندگی خیلی راحتی داشت  شهلا که تمایل داشت با او باشد مرتبا تلفنی با
او ارتباط داشت وقرار می گذاشتن که شام یابرای تفریح بیرون بروند در یکی از روز ها
که باهم بودند سروش از مرگ همسرش که به علت بیماری سرطان فوت کرده بودمی گفت که
هرجا که توانستم برای بهبودی او را بردم تقد یر چنین بود که پس از دوسال از
ازدواجمان او فوت کرد بعد از او 20 سال گذشت که فکر ازدواج نبودم وخودم را مشغول
ساخت کارخانه کردم تا مشغول باشم تا اینکه با شما آشنا شدم ونور امیدی در دلم قوت
گرفت ومرا به آینده امیدوار ومطمن کردی که حاضر شدم باردیگر سر نوشتم را در معرض
بوته ازمایش بگذرم واینک برای اینکه روابط ما پاک با شد ازت خواستگاری می کنم
وپیشنهادی که بهت میدم دوست ندارم فوری جوابم را بدی وراجع بآن و شرایط سنی من
فکرکن وبعد جواب بده فردای آنروزشهلا با دوستش مرضیه مشورت کرد وهم چنین خانوادش
را در جریان گذاشت 0 شهلا از این وصلت خوشحال بود وتوجه ای به اختلاف سنی نداشت
وهمینقدر که میدانست زندگی راحتی در آینده خواهد داشت حوشحال بود که این ازدواج سر
بگیرد این بود که تلفنی به سروش زنگ زد وجواب مثب خودش را اعلام کرد 0 از انطرف هم
دوستان سروش هم اصرار داشتند که هرچه زودتر به این تنها ئی وعزلت نشینی پایان دهد
وخاطرات تلخ ازدواج قبلی را به فراموشی بسپارد وبالاخره در جشن بزرگی که از طرف
سروش گرفته شد عروسی انها برگزارشد وانها زندگی جدیدی را شروع کردند 0 اوائل زندگی
به خوبی می گذاشت ودر طول مدت سه سال هیچگونه اختلافی پیش نیامد وسروش اعتماد
کاملی به شهلا پیدا کرده بود ومرضیه مرتبا به خانه شهلا رفت وآمد داشت  مرضیه وقتی وضعیت دوستش را این چنین دید به فکر
شییطانی افتاد که بتواند انها را به جدائی بکشاند این بود که یک روز به شهلا گفت
برای اینکه ارامش فکری و پشتوانه مالی خوبی در اینده داشته باشی به سروش بگو که
بخشی از کارخانه را به نامت بکند وحرکت مرضیه شیطان صفت اول راه بود که بتواند سنگ
زیرین را بکشد 0 شهلا در یکی از روزها موضوع را با سروش مطرح کرد اول تعجب کرد که
چرا چنین سوالی کرد قدری فکر کرد وبرای اینکه علاقه ودوستی خودش را باو نشان دهد
قسمتی از کارخانه را به نام او کرد فردای انروزشهلا از علاقه ومحبتی که نسبت او
داشت با همدستی مرضیه شیطان صفت به مرور زمان دست به جمع آوری اموال سروش زدند وبا
حیله مخصو ص خودشان بیشترین اموال به نام شهلا شد 0 بعد از اینکه خیالشان راحت شد
که ثروت هنگفتی نسیب انها شده تصمیم گرفت از سروش طلاق بگیرد 0سروش اینجا بود که
فهمید کلیه ثروت وزندگی او به باد هوا رفته ومتوجه شد شهلا قصد زندگی را نداشته
غافل ازاینکه همسرش برای تصاب ثروتش با همدستی دوستش نقشه های زیادی در سر پروانده
بودند وبه اهداف شوم خودشان رسیده بودند 0 زمانی که برگ احضاریه بدستش رسید سرش
تکانی داد ودر گوشه ای از اطاق نشت 0 فردای انروز که در جلوی میز قاضی ایستاده بود
گفت من همه چیز داشتم وبه تما م خواسته هایم رسیده بودم با مرگ همسرم من هم مرده
بودم وتو امیدی به زندگی برایم به وجود اوردی اگر اینکار هم نمی کردی من کلیه
ثروتم را قصد 
داشتم به نام تو کنم و در حالی که ورق طلاق اورا امضائ
میکرد به ناگه دست بر روی قلبش گذشت ونقش بر زمین شد وامبولانس  آژیر کشان اورا به سمت بیمارستان می برد.



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/24:: 1:33 عصر     |     () نظر

نیم کت های حیاط دانشگاه برایش خاطرات زیادی داشت یاد روزهایی افتاد که همراه مهناز روی نیم کت می نشست وبرای هم نقشه های زندگی اینده را می کشیدند  جمشید را روی نیم کت دانشگاه دیدمش سراغش رفتم وحالش را پرسیدم گفتم از این طرفها شما که سالهای پیش درسست را تما م کردی . گفت امدم مدرکم را بگیرم خوشحالم که دیدمت یاد انوقتها افتادم هروقت مشکل داشتم سراغت می امدم وکمک فکری می کردی وهمیشه راضی از پیشت می رفتم گفت بریم هم دانشگاه را می بینم وهم وضعیت خودم را برایت تعریف  کنم  اهسته اهسته به راه افتادیم گفت دانشگاه قشنگ شده اوائل یادته گفتم اره خوب یادم شماها بازحمت فراوان درس خواندی جمشید گفت برای من همیشه سختی وزحمت بود گفتم چطور گفت سال سوم دانشگاه بودم که با مهناز که او هم در سال سوم رشته پرستاری  بود اشنا شدم وبه سادگی هرچه تمامتر عاشق یکدیگر شدیم وبه خاطر اینکه ازخانواده اش دور بود بمن احساس وهمدردی بیشتری داشت وعلاقه او نسبت به من بیشتر شده بود ومدتها از اشنائی ما می گذاشت تا ا ینکه تصمیم گرفتیم باهم ازدواج کنیم خانواه او با این مسله مخالف بود بالاخره مهناز توانست خانواده اش را راضی کند که ما به خواستگاری او بروم شب خواستگاری همراه خانواده راهی منزل مهناز شدیم رفتار و بر خورد سرد خانواده به خوبی مشخص بود ولی ما چون همدیگر را دوست داشتیم اهمیتی ندادیم خانواده او اعتقاد داشت که این ازدواج به تحصیل وهم چنین وضعیت روحی هردو ما لطمه خواهد زد قرار بر این بود بعد از تحصیل مراسم بر گزار شود بالاخره پس از کش وقوس های زیاد سر انجام بعد از چند ماه موافقت کردند که ما باهم زندگی کنیم اما قهرو غضب خانواده مهناز مجبورم کرد هم درس بخوانم وهم کار کنم این بود که زندکی مشترک را زیر یک سقف را شروع کردیم ابتدا زندنگی برایمان سخت بود ولی هر طور بود با قرض وبدبختی توانستیم درس را تمام کنیم ومهناز مایل بود که تحصیلش را ادامه دهد من هم مخالفتی با او نکردم ودوست داشتم به خاطر حرف خانواده مهناز هم که شده درسش را تمام کند وحاضربودم کار کنم که او درس بخواند مسولیت زندگی به عهده گرفتم وبرای ادامه تحصیل او از هیچ تلاشی فرو کذر نکردم واو مجبور بود برای ادامه تحصیل به تهران برود. برای تحصیل او همه گونه امکانات از قبیل منزل وغیره را برایش مهیا کردم که براحتی درس بخواند وتنها ارتباط ما فقط تلفن بود ومرتبا سری باو میزدم  در همین موقع به درب دانشکده پرستاری ومامائی رسیدم که یکبار جمشید لعنت ونا سزا گفتن را شروع کرد گفتم چی شده گفت این دانشکده را که می بینم مثل اینکه قلبم را کسی فشار میدهد به سرعت اورا از جلوی دانشکده دور کردم ورفتیم ......... وپس از مدتی که آرام گرفت گفت مهناز مجبور بود برای کارهای عملیش در یک بیمارستان در تهران مشغول به کار شود  شروع کار در بیمارستان باعث گردید که با یکی از کارکنان بیمارستان آشنا شود ومجذوب او گردد و کم کم سردی رفتارش با من موضوعی نبود که از نظر فامیل واطرافیان دور بماند و پیش خودش احساس می کرد بدون هیچ شناخت وتجربه ای زندگی را با من اغاز کرده وتصیم برای ازدواج عجولانه واز سر نادانی وبچگی بوده است گفتمش چگونه باین موضوع بردی گفت یک روز برحسب اتفاق موبایل اورا برداشتم که تلفن بزنم ناخداگاه چشم به پیامک های اوافتاد که همه عاشقانه است از اوسوال کردم جریان چیه اول که منکر می شد ولی بعدا فهمیدم که در ارتباط با کسی هست که اورا دوست دارد وقتی موضوع بر ملا شد دیگر زندگی برای هردو ما امکان نداشت واو از من خواست طلاقش بدهم من هم دیگر نمی توانستم با زنی که خیانت کرد ادامه دهم 0 گفتم باین سادگی گفت 0به همین سادگی شروع شد وپایانش هم به این سادگی تمام شد وحالا هم دنبال کارش هستم کم کم به در دبیر خانه رسیده بودیم رفت مدرکش را گرفت گفتم کجا می ری گفت تصیم دارم بروم خارج برای ادامه تحصیل از من خدا حافظی کرد ورفت ومن ماندم با این دنیای رنگ رنک چطوری امکان دارد با یک نگاه ویک لحظه عاشق یکدیگر شوند دوستی باعشق جایشان عوض شده و الا امکان ندارد بدون از اینکه از قبل شناختی داشته باشی به صرف اینکه همکلاس ویا در یک محیط کاری باشی  زندگی را به این سادگی اغاز کنی که پایانش چنین باشد .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/17:: 8:27 صبح     |     () نظر
<   <<   16   17   18      >