با خرد، ژرفای حکمت و با حکمت، ژرفای خرد بیرون آورده می شود . [امام علی علیه السلام]
د یپرس
تو می توانی دوستی مرا نپذیری می توانی مرا از خود برانی می توانی روی از من بگردانی وبرای همیشه مرا را از دیدار خود محروم کنی ولی خاطرات را چه می کنی ایا از او هم گریزانی..........................

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/17:: 8:26 صبح     |     () نظر

یک روز حمید تصمیم گرفت برای روحیه من مرا به مکان همیشگی  در امتداد  پر پیچ وخم رودخانه ببرد    برای ماهگیری لباس گرم پوشیدم ووسائل را اماده کردم وسوار ماشین شدم و بسوی مقصد حرکت کردیم در مسیر راه وکنار جاده درختان رنکارنگ  طبیعت  هریک نقش ونگاری داشتند جلب توجه میکرد و هردرختی که ازکنارش می کذشتیم سالهای کذشته را تدائی میکرد که چه زود کذشت اتومبیل به ارامی در حرکت بودو صدای ملایم موزیک دورن خودرو ارامش خاصی میداد وحمید از اینکه توانسته بود مرا به دشت وصحرا وبه نقطه ای که سالهای طولانی با هم بودیم ببرد خوشحال بود زمانیکه به محل مورد نظر رسیدیم وسائل را از خودرو بیرون اوریم ودر کنار رودخانه اطراق کردیم واقعا پائیز قشنگه. باور کنید بزرکترین نقا شان جهان هم نمی تواننداین زیبائی را به تصویر بکشند  ساعتی گذشت ومشغول گرفتن ماهی از رودخانه بودیم همانطور که کنارهم نشسته بودیم گفتم : حمید نمی خواهی بقیه ماجرا را برایم بگی . چیزی نگفت . دوباره حرفم را تکرار کردم .

حمید نگاهی بمن کرد وگفت . به چه درد تو می خورد که اسرار می کنی .گفتم دوست داری بگو اگر هم دلت نمی خواهد چیزی نگو . دیدم حمید زیر لب زمزمه می کند وبه اهستگی چیزی می گوید گوشم را نزدیکتر بردم که می گفت یکی را دوست داشته باشی پیشش باشی ولی به او نرسی .گفتم چه میکی باخودت .گفت همینه که شنیدی واو ادامه داد مدتها باهم بودیم وروزها یکی پس دیگری می کذشت تا اینکه نیروئی جهت قسمت بخش فراورده های نفتی پالایشگاه نیاز داشتندواز من خواستند نیروی مجرب را معرفی کنم .مانده بودم چه کنم .نمی خواستم اورا از دست بدهم ولی چون اینده خوبی در انتظارش بود تصمیم گرفتم برخلاف میل باطنیم اورا معرفی کنم وخودش هم وقتی شنیده بود نیرو لازم دارند اسرار داشت اگر امکان دارد من را معرفی کنید او رفت ومرا با هزاران ارزو تنها. گذاشت .قبل از رفتن باوگفته بودم اگر کمک خواستی کوتاهی نکن اوائل مرتب تلفن می کرد واز کارش برایم می گفت وبعضی مواقع چون نمی توانست  بیاید تلفنی تماس می گرفت  کم کم باین موضوع پی برده بودم که این فاصله نباید اتقاقی باشد ولی همیشه خودم را نهی می کردم میگفتم امکان ندارد وضعیت شغلیش وهم چین وضع مالی او خوب شده بودبطوریکه در خواست های او هم نسبتا کمتر شده بود  وکمتر سراغی از من میگرفت فاصله ها روز به روز بیشتر می شد وسعی می کرد خودش را به نوعی از من دور نگه دارد وهمیشه تکیه کلامش کارم زیاده وقت نمی کنم بود بعد فهمیدم که من وسیله ای بودم جهت رسیدن به هدف خودش . بارها می خواستم با او صبحتی داشته باشم ولی او مغرور ازخود شده بود وچنان در غرور پوچ خودش فرو رفته بود که اطرافش را نمی دید بطوریکه اطرافیان خودش را ازار میداد تا اینکه یکی از دوستان بمن اطلاع داد (خانم ش) بایکی از همکاران بیشترین وقتش را با او می گذراند و دوستی دیرینه دارد .اول باورم نمیشد اونیکه مدتهای طولانی بامن دوست بوده وقرار های اینده را باهم داشتیم به یک باره مرا فراموش کرده باشد نمی توانستم قبول کنم ولی واقیعیت داشت  چندین روز گیج ومنک بودم دیگر قادر به کار کردن نبودم وخودم را نفرین می کردم عاشق کسی شدم که عاشق دیگری بود زندگی برایم سخت شده بود  تصمیم گرفتم محل کار خودم را از ناحیه جنوب به اصفهان انتقال دهم هرچند مسولین مخالفت میکردند   ولی من اسرار داشتم که بروم  بعدا که موافقت شد بدون ازاینکه بدونه وبدون خداحافظی شهری که سالیان طولانی در ان زندگی کرده بودم را ترک کنم . حمید لحظه ای ساکت شد . ودیگر ادامه ندادگفتم حمید .وقتی اوبرگشت اشک از گونه اش سرازیرودر زیر چانش ناپیدیدمی شد ودر حالیکه مات ومهبوت به نقط ای خیره شده بود گفت نمیدونی چقدر دوستش دارم .......................... حمید ساکت شدبایک مشت خاطرات ناگفتنی . نمیدانستم چه بگویم فقط از خدا می خواستم که این دوست داشتن به نفرت عشق تبدیل نشود.

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/11:: 10:0 صبح     |     () نظر

اوائل پائیز بودکه در بستر بیماری افتاده بودم قدرت وتوانی نداشتم وهرروز از پشت پنجره درختان زرد وسبز توی حیات را تماشا می‌کردم تلفن منزل زنک خورد واز ان سوی تلفن صدای دوستم حمیدراشنیدم  گریه امانم نداد وهردو گریه می کردیم فقط صدائی شنیدم که گفت امدم تلفن قطع شد به ارامی گوشی را زمین کذشتم ودر روی تخت دراز کشیدم بفکر رفتم که چراوبرای چه باین روز افتادم روزوشب را  به هر سختی که بود   به صبح رساندم فردای انروز حمید دوست چندین ساله ام همراه مادرپیرش برای دیدنم امده بودن حمید به سویم امد ومرا در اغوش گرفت وگریه میکرد ومدت ها در اغوش هم بودیم به ارامی ازهم جدا شدیم ویک لحظه زدیم زیر خنده وروی تخت نشستیم وهمدیگر را نگاه می کریم روز هایکی پس دیگری می گذشت  واو در کنارم بود وبرای اینکه ناراحتیم را فراموش کنم از کذشته برایم  می گفت وانروزها رابیاد می اوردیم چه روزهای بود گفتم همه این هارا گفتتی ولی تواز چیزی ناراحتی چشمات اینه میگه به هرترتیبی که بود اورا راضی کردم انچه در دلش می گذرد برایم بازگو کنه تا اینکه یک شب با هم خلوت کرده  بودیم وبه صدای ملایم موزیک گوش می کردیم برایم این چین تعریف کرد.........................................

 

 

 

یک روز که در محل کارم مشغول به کار بودم دخترک سبزه وباریک اندام که سالهای اخر دانشگاهش بود وبرای هزینه های تحصیلش مجبوربود کار کند ازمن درخواست کار کرد به چهره اش نگاه کردم و بی اختیار گفتم فعلا نیازی نداریم در اینده خبرتان می کتیم نگاهی کرد وبدون ازاینکه حرفی بزند خدا حافظی کرد ورفت من هم مشغول کارهای خودم شدم چند روزی از این موضوع گذشت ومجدا به محل کارم مراجعه کرد ودر خواستش را تکرار کرد بهش کفتم خانم نیازی نداریم وگفتم خبرتان می کنم مکثی کردو گفت من نیاز باین کار دارم برای اینکه بتوانم هزینه تحصیلم را تهیه کنم  این همه اسرار میکنم اگر بتوانی جائی برایم پیدا بشود ممنونم وسکوت اختیار کرد نگاهش کردم وبیش خودم گفتم این کسی است که به درد من می خورد بعد از چند روز باو تلفن کردم وگفتم میتونی مشغول به کار شوی فردای انروز امد در حالیکه کمی هم به خودش رسیده بود ولبخندی برروی لبانش داشت با ان چشمانش سیاهش تشکر میکرد قلبم لرزید نگاهش چیز دیگری بود مکث کردم واو رفت کار او اغاز شد دختران دیگری هم بودن روز های سخت در پیش داشتمیم وباید انجام میشد اینقدر در گیر کاربودم که زمان را نمیدانستم چطوری می گذرد فقط اینو فهمیده بودم که خانم (ش) توجه خاصی نسبت به من دارد وسعی میکرد بیشتر کارهای مرا انجام دهد  در کارش زرنگی مربوط به خودش را داشت که نسبت به بقیه فرق میکرد هردو ما اسیراحساس درونی خود شده بودیم که نمیدونسیم از کجا شروع کنیم روز به روز  علاقه مانسبت بهم زیاد تر میشد بطوریکه بعضی وقت ها از من می خواست که از گذشته برایش بگویم فرصتی پیش می امد برایش تعریف میکردم احساس می کردم چیزی وجودش را عذاب می دهد ولی میدونستم دوستم داردبرای اینکه بتواند دوست داشتن خودش را به اثبات برساند سعی می کرد همیشه رضایت مرا جلب کند دوستم چنان غرق در کفته هایش بود که فراموش کرده بود ساعت از سه نیمه شب گذشته به اهستگی باو گفتم اگر تو خوابت نمی اید من میخواهم بخوابم یک لحظه به خودش امد و عذر خواهی کرد ودر حالیکه قطرات اشک در کنار چشمانش حلقه زده بود بلند شد وبه ارامی در روی تخت دراز کشید و سقف را تماشا میکرد سکوت مطلق فضای اطاق رافرا گرفته بود وهردو به خواب رفتیم . (1)ادامه دراد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/5:: 10:49 صبح     |     () نظر
 خسته ودلتنکتر ازشب غریب و پیرتر از تک درختی تنها صدای زوزه گرک این باد بی پروا .............. یکی ترانه قلبم را می شنود از دور دلم گرفته دلم تنهاست دلم غریب ودر بهانه است به خیانت دوستی که مرا در عذابی قرارداده که با او چه کنم اگر زودتر سراغ این تنهایی هایم نیائی خودرا با بوی یاس ها سر گرم می کنم وتمام خاطرات را به فراموشی می سپارم و ......................

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/8/8:: 9:42 صبح     |     () نظر
چشمش باو افتاد دلش لرزید به رفتن ادامه داد به ناگهان بر گشت او نبود عینکش را با انگشت به چشم نزدیک تر کرد چند قدم جلوتر رفت ودر میان جمعیت ناپدید شده بود وچند لحظه مکث کرد و به رفتن ادامه داد وزیر لب زمزمه میکرد دشمن نکرد انچه تو کردی به دوستی بیگانه هم نکرد ای اشنا برو

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/8/7:: 4:25 عصر     |     () نظر

چه کلمه ایی وقتی به او نگاه میکنی بی اختیار بیاد موبایل می افتی دوستت دارم ووقتی باوخیره می شی چقدر پول داری ووقتی خوب توی عمق ان میروی قایم موشک را مبینی واگر زیاد نگاهش کنی جدایی رامبینی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/7/17:: 2:12 عصر     |     () نظر

خسته وناتوان وعاصی از این دنیای پوچ وسرخوردهاز دست زمانه سربه بیابان گذشته بود ومی رفت وبا خدایخودش زمزمه می کرد درکنار جاده ای بادرختان سر به فلک کشیده فصل پائیز ونسیم ملایم برگهای زرد درختان را به زمین می انداخت وصدای برگ درختان در زیر پاهای بی هدف شنیده نمیشد به ناگه سرانداخت ودید در میسرجاده قبرستان قرارگفته هوا نیم تاریک با مه غلیظ فضای قبرستان را پوشانده بود ومردگان همگی در قبرستان انتظار اورا می کشیدن وهر کدام اورا به سوئی جوانی خوش سیمادستش راگرفته بود واورا به سوی قبرش میکشد وگفت ببین روی قبرم چه چیزی نوشته شده من ارامش ندارم بکو نوشته ها پاک کنند انچه نوشته شده این من نیستم دیگری فریاد میزد به مادرم بکو گریه نکنند من جایم خوب است دیگری می گفت من خیانت کارم ونوشته ها راپاک کننو هریک فریاد میزد وچیزی می گفت...............گرما خورشید بر روی شانه های مرد اورا ازخواب بیدار کرد هاج واج مانده بود کجاست بر روی قبرها نگاه میکرد دید همه نوشته ها پاک شده وواقعیت ها روی سنگ ها نوشته شده به اهستگی بلند شد وارام ارام از قبرستان سرزیر شد در حالیکه ترس وجودشرا گرفته بود از قبرستان دور شد


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/7/17:: 11:38 صبح     |     () نظر

خوش امدید


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/7/14:: 4:42 عصر     |     () نظر
<   <<   16   17   18