دو هفته بعد حمید تلفن کرد که برای دیدنم همراه مادرش می اید قبل از آمدن حمید ویلائی مجهز با همه امکانات در شمال که مربوط به یکی از همکاران بود در اختیار گرفتم وبا چند تا از دوستان همکار تماس گرفتم در صورت امکا ن برای یک هفته برای امدن دوستم ومادرش به شمال برویم همگی در جریان زندگی حمید بودند قبول کردند که همراه من به شمال بیاینداواخر هفته بود که دوستم به همراه مادرش پیشم امد وروزبعد مستقیما به ویلائی که از قبل در شمال تهیه کردم بودم رفتیم همه گونه امکانات فراهم بود حمید با دیدن این همه دختر تعجب کرده بود یک راست سراغ مادر حمید رفتند واورا در اغوش گرفتند مثل اینکه سالیان سال همدیگر را می شناختن هریک به نوعی حمید را محاصره کرده بودند وهیچکدام صبحتی از مسائل عشقی حمید به میان نیاوردند خودشان می خواهند وضعییت حمید را به سنجند وبدونند که حمید چه جور ادمی است حمید مرا صدا کرد وگفت این چه بساطی است که درست کردی گفتم هیچی خودت بهتر میدانی که کسی را ندارم از تو پذیرائی کند مجبور شدم از همکارانم بخواهم در این راه کمکم کنند.
هریک از دختر ها مشغول کاری شدند وبساط پدیزائی را فراهم می کردند مادر خیلی خوشحال بود که حمید به مسافرت آمده تا کمی از فکر گذشته بیرون بیاید واز من تشکر می کرد گفتم . مادرحمید را چنان بسازم که خودش هم ندونه مادر خنده ملایمی کرد وگفت خوشحالم که دوستی مثل تو دارد .
ساعت 10 صبح بود من وحمید وشیوا ونسترن برای خرید با خودرو بیرون رفتیم شیوا پیش حمید نشست ونسترن پیش من واز توی آئینه حمید را نگاه می کردم گفتم حمید حرفی نمی زنی ؟ حمید گفت رانند ه گیت را بکن وصبحت نباشد. زدم زیر خنده وگفتم حرفهای خودم را به خودم می زنی. به بازار شهر نزدیک شدیم ودر یک فرصت بدست آمده به شیوا گفتم حالا فرصت خوبی که حمید را عوض کنی واز هم جدا شدیم .
عقربه ساعت 2 رانشان می داد که ناهار اماده شده بود وهریک چیزی می اوردومادر حمید هم تعجب می کرد برای مادر احترام قائل بودند که فرصت باو نمی دادند که دست به کاری بزنند شیوا پیش حمید نشست وبرایش غذا کشید وبا هم مشغول غذا خوردن وصبحت شدند .
دوست دارد .خوبه بریم منزل .شیوا گفت اقا حمید خواهش می کنم چیزی راجع به دوستت نگی که اگر فهمید ناراحت می شود ومن نمی خواهم که اینطور بشود حمید گفت قول می دهم در بین راه شیوا پرسید شما چرا تاحالا ازدواج نکردی ؟ حمید گفت هنوز فرصتی پیش نیامده اینقدر مشغول کار وزندگی شدیم که خودمان را فراموش کردیم در ضمن من یک مادر پیر دارم که باندازه دنیا دوستش دارم برای همینه هر کجا که می روم اورا باخودم می برم چه کسی را پیدا کنم که بتونه با مادر من زندگی کند من اگر رورزی قصد ازدواج داشتم باشم باید مادرم را هم دوست داشته باشد .شیوا گفت حتما کسی که بخواهد با تو زندگی کند این فکر را می کند چون وقتی شوهرش را دوست داشته باشد حتما خانواده اورا هم دوست دارد تازه مادرت خانم خیلی مهربانی است که کاری به کسی ندارد . تقریبا نزدیکی ها ی منزل رسیده بودند . روز های خوبی بود که یکی پس از روز دیگری سپری می شد وحمید خوشحال بود که با دوستان خیلی خوبی آشنا شده . یک هفته گذشت وتصمیم گرفتند که همگی به تهران برگردند بعد از ساعتی رانندگی به تهران رسیدند وهمگی از حمید ومادرش خدا حافظی کردند و رفتند شب که نشسته بودیم حمید به یکبار گفت کاش (خانم ش) هم اینجا بود در طول مدت همش به فکر بود بعد از دوروز حمید ومادرش به اصفهان رفتند. مدتی بعد شیوا پیشم امد وگفت می تونی تلفن حمید را بمن بدی گفتم شیوا نکند...........گفت نه بابا فقط می خواهم حالش را به پرسم آخه حمید واقعا پسر خیلی خوبی یود دلم می خواهد بااو صبحت کنم .مثل اینکه شوخی شوخی حمید کار دست شیوا داده بود بطوریکه مرتب همش صبحت از او بود و شیوا با حمید در ارتباط بود.
کلمات کلیدی:
این مناظر مرا یاد خاطرات گذشته می اندازد
تو منو با کوهی از خاطرات تنها گذاشتی
رسم ورسوم وقول عاشقانه را شکستی
خاطرات به قلبم زخم می زند ودور می شوند
هرجا که می رنند تورا پیدا می کند
به خاطر وفاداری شکست
رویای دورغین فرومی ریزد
تمام ستم ها ومحبت ها را
هنوزباین دل افتخار می کنم
که به تو وفا دار است
دل شکستن در ذات ما نیست
رو برگردان صورت در ذات مانیست
در کجای راه از همراهی با من باز ماندی
این سفر چگونه باید طی شود که تو جا زدی
دیوانه از مامی پرسه از شب چقدر مانده
در دوره فراموشی اند خاطرات چه چیزی باقی مانده
ا گر پروانه شمع را ترک کند به کجا می ره
من ترا فریب ندادم چرا این فکر راکردی
توعهدی که با من بستی شکستی
این چنان شعله ای از امید روشن کردی ورفتی
که تمام عمر در شعله های اون می سوزم
دوری پایان دوستی نیست
در عشق جائی برای شک نیست
جائی که عشق است فقط عشق است
احساسه که انسانها را به هم پیوند می دهد
وعشق را زنده نگه می دارد
خاطراتم سر شار از بی قراری استکلمات کلیدی:
چند وقت پیش یکی از دوستان قدیمی که مدت ها بود ندیده بودم به سراغم امد وگفت تو که سرت توی کتابه می توانی مرا راهنمائی کنی ؟ گفتمش تا چه باشد . میگفت تصیمم گرفتم ازدواج کنم طرف از کلاس بالا است ولی قبل از اینکه به خواستگاری بروم می خواهم ببینم چیزی قبل از ازدواج هست که برایم بگوئی . گفتم ولا من چیزی نمی دانم باید بروی پیش انهائی که از این در دکانها دارند . گفت پس توکه این همه داستانهای اجتماعی وزندگی می نویسی ومن خواندم نمی توانی مرا راهنمائی کنی .گفتمش چرا ولی هیچ زنی با این اخلاقی که تو داری حاضر به زندگی با تو نیست تو اگر اخلاقت خوب بود سراغ من نمی امدی .دوستم گفت حرفت را زدی . گفتم آخه زندگی چیزی نیست که من در دو کلمه برایت بگویم . گفت تو برایم بگو قول می دهم همه آنها را رعایت کنم وهم چنین یاداشت های تورا مطالعه کنم . گفتم بریم در پارک بنشنیم تا برایت بگویم در ضمن کاغد وقلم هم تهیه کن که بعضی نکات که لازم داری یادداشت کنی . قدم زنان به طرف پارک رفتیم واز نحو آشنائی خودش با نامزدش می گفت وحالا می خواهم در مقابل او کم نیاورم مسا ئلی هست که باید برایم بگوئی به پارک رسیدیم ودر گوشه ای از پارک روی صندلی نشستیم ومن شروع کردم نکاتی را برایش تعریف کردن وگفتمش اگر می خواهی که عشقت را برای همیشه داشته باشی سعی کن این مطا لب را یاد داشت کنی . اول باید وفادار ومهربان باشی کاری کنی که هیچکاه موجب پریشانی طرف مقابل نشوی دوم توجه کردن باو اهمیت بدهی حتی کوچکترین حرکتی که در خانه انجام می دهد سوم خیر خواه وبخشنده باشی یعنی اینکه در زنگی باید تنوع داشته باشی وتا انجائیکه می توانی گذشت داشته باشی
چهارم باید صبور باشی سعی کنی عصبانیت به خودت راه ندهید ومسانل را تجزیه وتحلیل کن وبا حوصله به پایان برسان پنجم صادق باشی که حرف اول می زنه وهیچ چیزی مثل داشتن صداقت نیست وهمیشه راست گوئی را بیشه کن. ششم شوخ طبع باش زندگی بدون استرس وبذله گوئی در زندگی بیشه کن که خیلی مهمه. انعطاف پذیر باش در زندگی انسان دوچار تغیرات فراوان میشود حوصله داشته باش هفتم سخاوتمند هدیه دادن در زندگی خیلی مهمه گل و شکلات وکارت وهدایای عشق را محکم می کنه همیشه در دسرس باشی یعنی اینکه برای صبحت کردن در کنار یکدیگر ودر اطراف شهر به گردش رفتند ودر نهایت عشق شما ماهیت حقیقی دارد وحتما نباید بر اسب سفید از ابرها پائین بیاید عشق وعلاقه با صرف وقت وانرژی بوجود می اید اینها نکاتی بود که باید رعایت کنی وهمانطور که برایت توضیح دادم وعشق محکمی خواهی داشت . دوستم نگاهی به من کرد وگفت اینها که تو گفتی من هیچ کدام ندارم .زمان می برد تا بتوانم خودم را به این مسائل برسانم واقعا توی زندگی باید اینها را داشته باشم . گفتم پس چی می خواهی با زور گوئی وتند خوئی زنکی کنی معلومه که پس از مدتی کارتان به طلاق خواهد کشید سعی کن اول خودت را بسازی بعد وارد زنگی دیگران شوی .دوستم به آرامی بلند شد ودر حالیکه خیلی ناراحت بود از من خدا حافظی کرد وقبل از رفتن گفت پس من کجا زندگی می کردم که اصلا هیچ چیزی از مسائل زناشوئی نمیدانم .
کلمات کلیدی:
مدتها بود حمید را ندیده بودم فرصتی پیش آمد برای دیدنش به اصفهان بروم سوار بر اتوبوس شدم وطوری بلیط تهیه کردم که فردا صبح آنجا باشم در بین راه در حالیکه بیرون را نظاره می کردم همش به فکر او بودم که حمید چقذر صبر وتحمل دارد وهنوز مسائلی بود که برایم بازگو نکرده بود . به خاطر چه موضوعی محل کار وزنئگی خودش را رها کرد وبه اصفهان آمده او کسی نبود که به این سادگی از موضوعی بکذرد وهزاران سوال دیگر که برایم پیش آمده بود.حمید را از زمانی که خودم را شناختم با او دوستم بودم ومیدونم کسی نیست که به این سادکی از چیزی بگذرد مگر اینکه ..... فردا صبح به اصفهان رسیدم وقتی زنگ در منزل را زدم حمید در را باز کرد از قیافه حمید تعحب کردم خیلی پیر شده بود ریش بلندی وقیافه ای ژولیده که در طول دوستی اورا این چنین ندیدم بودم چهره اش به کلی عوض شده بود .مادر پیرش در حالیکه گریه می کرد مرا در آغوش گرفت وگفت کار خوبی کردی که بدیدن حمید امدی به اطاق ناهار خوری رفتیم هنوز حمید و
ومادرش صبحانه نخورده بودند ومنتظر بودند که من هم بیایم حمید مثل همیشه نبود یک جای کار اشگال داشت .بعد از ساعتی که استراحت کردیم حمید برای خریدن مقداری مواد غذائی از خانه بیرون رفت فرصتی پیش آمد تا ماجرا را ازمادرش به پرسم مادرش پیشم آمد وگفت از روزی که آن دختره باو چنین رفتاری کرده حمید پناه آورده به خوردن مشروب وخودش را گرفتار کرده بعضی مواقع چنان می خورد که از خود بیخود می شود حالا یک کاری بکن بلکه فرامو ش کند .آنروز به هر نحوی که بود گذشت وفردای آنروز شروع کردم حمید رااز آن حالتی که داشت بیرون بیاورم باهم بیرون رفتیم یک راست بردمش آرایشگاه وسر وصورت را اصلاح کردیم وبعد حمام و... به حمید گفتم دوست دارم تا زمانیکه من اینجا هستم مثل روزهای اول شیک ومرتب باشی یادته به من چه می گفتی ؟ حمید گفت حوصله داری آنوقت تا حالا خیلی فرق می کند . چه فرقی کرده که باید این همه زجر وبد بختی بکشی مگر دنیا زیر ورو شده که این همه عزا وماتم گرفتی در این مملکت دخترهای خوب فراوان هست توسراغ هیچکدام از آنها نرفتی فکر می کنی فقط اونه که می تونه تورا خوشبخت کنه. از این فکرها بیا بیرون بریم مردم را ببینیم چطور زندگی می کنند .ببین زندگی چقدر قشنگه فکر مادر پیرت باشد که داره به پایت می سوزد ودم در نمی آورد. در این موقع حمید به ناگهان دست مرا
گرفت وگفت آمدی برایم معجزه کنی من حوصله این حرفها را ندارم توچه میدونی معنی دوست داشتن را . که داری برایم روضه می خوانی. گفتم معنی دوست داشتن را خیلی خوب میدونم همین بلا هم سر من آمده ولی وقتی کسی خیانت میکنه وسراغ کسی دیگری می رود چه باید کرد حتما با کسی دیگری خوشبخت می شوند که می روند نباید خودمان را از بین ببریم ارزو سعادت وخوشبختی برایش داشته باش عشق انونکه اورا خوشبخت ببینی واز دیدن او که غرق در خوشبختی است لذت ببری نه اینکه بنشینی عزا وماتم بگیری که چرا نتوانستی با او ازدواج کنی. زخم های توسرمایه
توست با دیگران تقسیم نکن سر وصدا هم نکن سعی کن
تحمل کنی. حمید به اهستگی دستم را رها کرد وقدم زنان به طرف منزل آمدیم ومادر غذای خیلی خوبی درست کرده بود گفتم مادر ببین حمید چه خوشگل شده ؟ مادرش در حالیکه حمید را می بوسید گفت پسرم همیشه خوشگل بود خدا ذلیل کنه آن دختره که پسرم را باین روز انداخت من زدم زیر خنده گفتم انشااله؟ حمید گفت تند نرو قرارمان این حرفها نبود .گفتم بنشین ناهارت را بخور جیک نزن .حمید زد زیر خنده وگفت تو همیشه همنیطور بودی ناراحتی وخوشحالی را در چهره تو ندیدم . گفتم همینه که می ببینی . ....ناهار را خوردیم واستراحت کردیم واز گذشته ها می گفتیم شب که فرا رسید دیدم حمید بساط مشروب خوردن را جور می کند . گفتم حمید چکاری می کنی گفت چیزی نیست فقط برای اینکه بتوانم فکر اورا از سرم بیرون کنم یک کمی .گفتم جون کسی که دوستش داری دیگه نخور آمدم پیششت که باهم خوش باشیم ولی این کار نه ؟حمید گفت فقط امشب خیلی چیز ها هست که برایت نگفتم ولی دوست دارم در حالت مستی که میگن راستی برایت تعریف کنم شاید خالی بشوم وقول میدم که دیگه نخورم به جون خودت ومادرم قول می دم . قبول کردم .حمید پسر خیلی خوبی بود که در طول مدت عمرش لب به مشروب نزده بود واز روزی که مسائل عشقی برایش پیش آمده به مشروب پناه برده بود فکر می کرد می تواند از مشکلات نجات پیدا کند . حمید در حالیکه لیوان مشروب را به سلامتی من می خورد می گفت دوستی مثل تو ندیدم خیلی دوستت دارم همیشه به مادرم میگم (.هو.....)چیز دیگری است ولی در یک مورد مرا درک نکردی .تو نمیدونی که من چقدر خانم (ش) را دوست دارم چقدر برایم عزیز است وچقدر مواظب او بودم و چقدر برایش زحمت کشیدم وقتی لبخند به من می زد به اندازه ای لذت می بردم که حد وحساب نداشت با حالیکه سبزه بود ولی خیلی با نمک بود چشمانش مرا دیوانه کرده بود وقتی اورا در آغوش می گرفتم وبه چشمانش نگاه می کردم در دریای چشمانش غرق می شدم روز ها وقتی بیرون می رفتیم ودستش در دستم بود احساس عجیبی داشتم همیشه فکر می کردم دیگه او مال من است اگر یک روز اورا نمی دیدم دیوانه می شدم نمی توانستم کارم را به درستی انجام بدهم .وقتی از آینده برایم صبحت می کرد فقط نگاهم توی چشمانش بود که بعضی وقتها فراموش می کردم کجا هستم .که یکدفعه می گفت .کجائی حواست کجاست همیشه وجود آنرا حس میکنم یادم می افتاد روزها باهم بودیم می خواهم دیوانه بشوم حمید درحالیکه لیوان را بالا می رفت معلوم بود که پیش از حد خانم (ش)
را دوست دارد شاید من نتوانم دوست داشتن اورا درک کنم یاد داستان شیرین وفرهاد افتادم ولی به نوعی دیکر که باعث نابودی اوشده بود . گفتم حمید توکه اینقدر اورا دوست داشتی انهم تورا دوست داشت .گفت آنهم مرادوست داشت نمی دانم چه وضعیتی پیش امد که بعد از سه سال دوستی که خصوصیات یک دیگر را داشتیم به یکبار کنار کشید .گفتم اینطور که تو میگی حاضری بروم واز او به خواهم مجددا دوستی خودتان را ادامه دهید . حمید گفت نه؟ گفتم چرا ؟ مگر تونمی گی که دوستش داری گفت چرا دوستش دارم ولی باید در روبروی من قرار بگیرد وبرایم توضیح بده چرا بامن این چنین کرده منی که برای او همه چیز بودم . حمید در حالیکه می خواست مجددا لیوانی بالا برود اجازه باو ندادم و حمید با خاطرات گذشته خودش زند نگی می کرد .به حمید کفتم تصمیم دارم با یکی از همکارانم که دختر خیلی خوبی است تورا آشنا کنم .حتما یک روز باید بیائی به من سر بزنی واطراف خودت را ببین که دختر های خوب فراوان است توباید فراموش کنی . بعضی از دختران این تیپی دوست دارند در جامعه خودشان را مطرح کنند تو تقصیری نداری فکر می کنی دنیا به اخر زمان رسیده فردای انروز حمید وضعیت بهتری داشت از او قول گرفتم که دیگه مشروب نخورد وبهم قول داد وقرار گذاشتیم هفته بعد به دیدنم بیاید واگر فرصتی شد به شمال کنار دریا برویم که از این دنیائی برای خودش ساخته بود خلاص شود...............ادامه دارد
کلمات کلیدی:
فرصتی پیش امد تا برای دیدن آثار تاریخی به شهر یزد بروم در طول مد تی که انجا بودم همیشه گرد وخاک فضای شهر را پوشانده بود در یکی از روزها برای تفریح در منطقه ای که همه مسافران برای پیاده روی وشتر سواری به دشتی که داری تپه های شنی بود رفتم تورهای زیادی از نقاط مختلف امده بودند وامکانات رفاهی در حد مسافران نوروزی تهیه کرده بودند جای مناسبی بود برای افراد که می خواستند ساعتی را مشغول باشند در نقطه ای که همگی تلاش می کردند که شتر سواری کنند ازدحام جمعیت بیشتراز نقاط دیگر بود بی اختیار در حالیکه نوشابه خنکی در دست داشتم به ان ستم رفتم ودر نقطه ای ایستادم ومردم را تماشا می کردم تا شاید نوبتی هم به ما برسد در میان جمع عده ای خانم بودند که خیلی هیاهو می کردند ودوست داشتند هرچه زود تر سوار شتر شوند قیافه زشت شتر همراه با وسائل اضافی که بگردان او اویزان کرده بودند تا شاید مقداری از زشتی او به کاهد پس از دقایقی خانمی توانست سوار شتر شود هنوز مسافتی نرفته بود که ناگهان شتر حرکتی از خود نشان داد ومسافر خودش را بر روی ماسه های گرم بیابان انداخت وترس بیشتر از دردی بود که به زمین خورده بود .باو خیره شدم وخنده ام گرفته بود نگاهم کرد وگفت مگر خنده دارد ؟ گفتم خیر به شتر می خندم که نتوانست خانمی باین خوشگلی را تحمل کند واورا بر زمین زده . به طرفش رفتم ودستش را گرفتم وگفتم اشکالی ندارد یک بار دیگر امتحان کن .
در حالیکه عصبانی بود گفت ارتباطی به شما ندارد .چیزی نگفتم واز او فاصله گرفتم ولی حواسم باو بود دیدم در گوشه ای نشسته انکار جائی ازبدنش درد می کند نوشابه خنکی تهیه کردم وبطرف او رفتم نگاهی بمن کرد وگفت تو باز امدی ؟ گفتمش فکر کردم تشنه ای ونیاز به یک نوشیدنی خنک احتیاج باشد به هر ترتیبی بود از من نوشابه را گرفت وتشکر کرد روبروی قرار گرفتم وگفتم اگر میدونی ناراحتی بریم دکتر . تشکر کرد وچیزی نگفت لحظه ای سکوت کرد و بعد از دقایقی پرسید بچه کجائی ؟ خوزستانی هستم اسم ………..گفت من هم رویا هستم کارمند مخابرات تهران برای چند روزی با توربرای گردش آمدم شما چی؟ گفتمش من هم برای گردش به یزد آمدم اگر صلاح می دانی وتور شما موافقت کند حاضرم هزینه تور را پرداخت کنم که این چند روز باهم باشیم با هم به سوی مسول تور رفتیم وصبحت کردیم ولی با آمدن من موافقت نشد قرار گذاشتیمم که هرروز مرا در جریان گردش های تور قرار دهد . پس از ساعتی تور انها عازم حرکت بود شماره تلفن خودش رابمن داد ورفت در حالیکه می خندید بسوی اتوبوس تور حرکت کرد .فردای آنروز تلفن کرد وگفت برای دیدن آتشگاه واثار تاریخی در شهر می رویم ساعت 9 صبح را نشان می داد اتوبوس انها نزدیک های آتشگاه متوقف شد اورا دیدم که با دوستانش پیاده شد در حالیکه متوجه من باشد در گوشه ای ایستادم واورا تماشا می کردم مرتب به ساعتش نگاه می کرد وبه اطرافش او کمی از دوستانش فاصله گرفته بود باو تلفن کردم با عجله تلفن را از کیفش
همکار هستند مجبورم با انها باشم گفتم هیچ اشکالی ندارد سعی کن هر طور که بهت خوش میکذارد رفتار کن ساعتها آنجا بودم کم کم افتاب غروب میکرد مجبور بودند به کمپ خودشان برگردند قبل از اینکه سوار اتوبوس بشود گفتمش اگر می شود فردا با هم باشیم در صورتی که مسولین اجازه می دهند ونقاطی که می روند هم بپرس که چه برنامه ای دارند وشب بمن تلفن بزن از او جدا شدم . شب رفته بودم رستوران ساعت 9 شب را نشان می داد که تلفن زنک خورد رویا بود که صبحت می کرد می گفت اول مسولین قبول نمی کردند ولی موافقت انها را گرفتم که فردا با هم باشیم .تمام شب به فکر او بودم که چه زندگی سختی داشته ودر طول این مدت چقدر زجر کشیده . فردای انروز قرارمان صبح در هتل بود منتظر اوبودم خیلی خوشگل شده بود معلوم بود این چند روز در روحیه او خیلی تاثیر کذشته در حالیکه کیفش را بر روی شانه اش انداخته بود به طرفم آمد وهردو سوار خودرو شدیم در بین راه باو گفتم دوست دارم هر چه توبگوئی انجام دهم هر اثار تاریخی که می خواهی ببینی یا بازار یا هرنقطه ای که دوست داری ببرمت روز آخر است شاید همدیگر را ندیدیم ناراحت شد گفت حرف اخرت را پس بگیر من تورا همیشه می بینم دیکه تکرار نشود .اول بریم بازار می خواهم مقداری سوغات برای مادرم بخرم بعد هرکجا که دوست داشتی می رویم در خیابان ها قدم می زدیم ومغازه ها را تماشا میکردیم هرچیزی که دوست داشت خرید می کرد گفتمش دوست دارم یک هدیه کوچک به عنوان یادگاری برایت بخرم اگر اشکالی ندارد .در یکی از طلا فروشان گردنبندی که دوست داشت خریداری کردم وبه اودادم خیلی خوشحال بود ومی گفت اورا هیچوقت از خودم دور نمی کنم در طول زندگی هدیه ای باین قشنگی کسی بمن نداده بود ازت متشکرم . تمام مدت با هم بودیم وسعی می کردم بی نهایت باو خوش بکذارد شب وقتی اورا به هتل رساندمش اشک در چشمانش جاری بود از من خدا حافظی کرد ورفت فردا صبح برای بدرقه او به هتل رفتم اتوبوس عازم تهران بود لحظه خدا حافظی بود نمی دانستم با و چه بگویم فقط می دانم گریه امانش نمیداد در حالیکه دستانش را در گردان من انداخته بود وبمن نگاه می کرد می گفت بهترین لحظات زندگی من با تو بود نمیدانم چه طوری تورا ترک کنم با و خیلی دلداری دادم گفتم تلفن وsms فا صله ها را کوتاه کرده هر وقت اراده کنی میایم تهران هیچ نگران نباش تا پای اتوبوس رفتم ودستش در دستم جدا نمیشد وتمام نگاهش من بودم . هنوز مدتی از حرکت اتوبوس نگذاشته بود که اولین پیامک اورا دریافت کردم .
کلمات کلیدی:
دوران دانشگاهی را پس ازگذراند 4 سال تازه اول بدبختی او بود که چگونه می تواند کاری دست وپا کند وهر روز که می گذشت روزهای سخت وطاقت فرسا بود تمام اگهییا روز نامه را مطالعه می کرد تا شاید بتواند کاری را پیدا کند وپیش خودش گفت 4 سال زحمت وتلاش همه بر باد رفت به امید روزی بودکه از لحظ موقعیت شغلی واجتماعی رشد کند اما حالا یک مدرک قاب کرده به دیوار عایده او شده خانواده روزیتا شرایط مالی مناسب نداشتنداما خواستکاران زیادی برایش می امد ولی قصد ازدواج نداشت او می خواست پله های ترقی را طی کند که به جائی برسد که بلکه بتواند نقطعه ضعف خانواده را به پوشاند اما تلاش های اوبی نتیجه ماند به هرکسی که می دانست دوست وآشنا وهر کسی که دستش را بگیرد رو انداخت.اما هرکدام بهانه ای آوردند . آستین همت را بالا زد وبارها در آزمون های مختلف استخدامی شرکت کرد اما به هدف اصلی خودش نرسیده وچندین بار هم که قبول شد در مصاحبه اورا رد کردند هر روز روزنامه ها را مطالعه می کرد تا شاید بتواند کاری بدست آورد .دو سال بیکاری برای او سخت بود تا اینکه بعد از در بدری که بدنبال کار بود در یک شرکت به کار او نیاز داشت فرم های استخدامی را پرکرد وتحویل منشی آن اداره داد ومنتظر ماند تا اورا برای مصاحبه خبر کنند .بعد از چند روز منشی اورا پیش مدیر عامل شرکت برد هیجان خاصی باو دست داد ودست پایش را گم کرده بود مدیر عامل شرکت مرد خوش پوش وحدودا سنی داشت ونامش همایون بود که استقبال گرمی از او کرد و با لب خندی به سوی او آمد وگفت فکر کنم توانائی وقابلیت های زیادی داری ومی توانی با ما همکاری کنی من یک دستیار با هوش وزرنگ لازم دارم که بتواند کارهای روابط عمموی این شرکت را انجام دهد احساس می کنم این خصوصیات در شما وجود داشته باشد . خوش برخورد داری همایون وحقوق ومزایای کارش اورا به یاد ارزوهای دیرینه اش انداخت اما با این حال روزیتا جوابی نداد وگفت باید فکر کنم .فردای آنروز روزیتا با خانواده اش مشورت کرد وتصمیم را به عهده خودش گذاشتند و در نهایت تصمیم گرفت برای مدتی آزمایشی کار کند مدیر عامل شرکت طی چند روز وظایف کاری اورا تعریف کرد ومشخص کرد وبه شدت تشویق می کرد وباو بها می داد . همایون مرد خوش برخوردی بود وفکر می کرد مردی بااین سن وسال وموقعیت مالی زندگی وزن و بچه خوشبختی دارد روزیتا روزبه روزدر کارش پیشرفت داشت وهمایون توجه ویژه ای نسبت باو داشت واعتقاد داشت برای بالا بردن سطح کار باید به کارکنان بها داد . روزیتا هر روز که می گذشت بیشتر علاقمند به همایون می شد وهمایون برایش الگوی زندگی شد . روزیتا در هنگام کارکردن متوجه شد که همایون مجرد است وتاکنون ازدواج نکرده است در طول مدت کارکردن در ان شرکت طوری رفتار کرد که همایون در خواست ازدواج باو را داد و روزیتا قبول کرد ولی از طرفی پدر ومادرش با این ازدواج مخالف بودند واز طرفی پدرش مخالفت کرد که به سرکار برود روزیتا وقتی دید پدرش مخالفت می کند ومانع خوشبختی او می شود با کمال بی ادبی در مقابل پدرش ایستاد وخواهان ازدواج با همایون شد. وسرانجام روزیتا با همایون ازدواج کرد .سال اول زندگی به خوبی گذشت اما بعدا متوجه شد که فقط او در زندگی همایون نیست واو با زنان زیادی پنهانی معاشرت دارد این مسله اورا به شدت آزار می داد وبارها باواعتزاض کرد اما او که در اروپا بزرگ شده بود وافکار غربی داشت توجهی نمی کرد وهمیشه احساس می کرد با دیگران فرق دارد و فکر می کرد مرگ برای همسایه است .اینجا بود که حرفهای پدرش را به خاطر اورد ومتوجه شد که چرا پدرش مخالفت می کرد وچرا حرف پدرش را گوش نکرده واین گونه بد بخت نمی شد .
کلمات کلیدی:
ترمینال جنوب مملو از جمعیت بود ودکه بلیط فروشی اتوبوس شلوغ از فروش بلیط بود به مسافران پیرمردی که در یکی ازاین دکه ها که سالیان سال عمر ش را گذرنده بود مشغول فروش بلیط بود ومهارت خاصی نسبت به فروش ودریافت داشت در دوران خدمت که در این اطاقک یک متری نشسته بود وهرروز همین کارش بود واز روزگار هیچگونه گله ای نداشت بعضی مواقع اسکناس های پاره را به خونسردی هرچه تمامتر چسب می زد وصاف می کرد .زخم انگشتانش ناشی از تماس با اسکناس ها کهنه وفرسوده بود وچشمانش به دریچه کوچک می دوخت در یکی از روز ها دستی داخل آمد ویک اسکناس نو ازدریچه تحویل پیرمرد می دهد دلش شاد شد وخوشحال بود بالاخره کسی پیدا شد که اسکناس نو بدهد سرش را بلند کرد ودختر خانمی خوش قیافه ای باو لبخند می زند .پیرمرد چند بلیط به دست او می دهد وسرش را پائین می اندازد ودختر به سمت اتوبوس می دود وپیرمرد مشغول فروش بلیط می شود .روز بعد دختر اسکناس نو را از دریچه رد می کند جهت خرید بلیط واین کار هر روزش شده بود پیرمرد وقتی هرروز دختر رامیدید در یکی از روها صبح زود وقتی دستهای اورا دید دلش لرزید وپیرمرد از پشت شیشه دکه بلیط فروشی با چشمانش اورا تعقیب می کرد .انگار یاد چیزی افتاده بود برایش سال های گذشته را تداعی می کرد دستی به ریشش کشید وبه فکر فرو رفت . یادش آمد درهنگامی خانمش می خواست زایما ن کند وقتی دخترش بدنیا آمد زنش ازدنیا رفت دخترش را به سختی بزرگ میکرد مجبور بود برای خاطر دخترش ازدواج مجددا کند در یکی از روزها که به مشهد رفته بودند دخترش را در همانجا گم کرد خیلی به دنبال اوگشت ولی اثاری از او بدست نیامد وفکر می کرد اگر دخترش بود باندازه او شده بود فردای انروز مجددا دستهای دخترک داخل شد واسکناس نوراازدریچه وارد کرد به ناگه پیرزنی یقه دخترراگرفت وناسزاگوئی را شروع کرد .
دخترک به چشمان پیرمرد زل زده بود وتکان نمی خورد پیرزن به صورت دختر خیره شد یادش آمد که دخترک را سر راهی گذشته بود وبه شوهرش گفته بود دختر عزیزتر ازجانش گم شده است پدر اشک ریخته بود وبدنبال دختر گشته بود اما اورا هرگز نیافته بود هیچگاه چهره همسر اولش را هنگام مرک فراموش نکرده بود که دختر کوچک را به او سپرده بود وحالا بعد از سال ها روی به روی پدر ایستاده بود
کلمات کلیدی:
آزیتا دانشجوی رشته............بود که به تازگی کامپیوتری خریداری کرده بود
وخوشحال بود که می تواند بخشی از کارهای دانشجوئی خودش را انجام دهد به تشویق دوستانش از او می خواستند که شبها از طریق اینترنت چت بزنند هر وقت فرصتی پیش می آمد بادوستانش ساعتی از شب مشغول به چت بودند تااینکه دریکی از روزها فردی بر روی برنامه او امد وشروع به پیغام مختلف دادند آزیتا به شوخی ادامه به این کار داد تا اینکه بر روی کامپیوتر اورا به یک مهیمانی دعوت شد که آدرس ومشخصات دقیق محل دعوت را داده بود ابتدا دودل بود که برود یاخیر بادوستانش مشورت کرد که در شب قبل برایش چنین اتفاقی افتاد همگی کنجکاو شدند که جریان چیست باو گفتنند برو بین چه خبر است . فردای آنروز تصیم گرفت به آدرسی که در کامیپوتر داده شده برود . وقتی به محل آدرس مورد نظر رسید یک خانه ویلائی خیلی بزرگ بود ابتداترس بر جان او افتاد که چرا آمده تا اینکه برترس غلبه کرد وبطرف در رفت وزنگ منزل را به صدا در آورد پس از لحظه ای مرد جوانی در را باز کرد وقتی وارد خانه شد پسر جوانی به استقبالم آمد که خودرا پویا معرفی کرد ومرا به داخل سالن بزرگی که صدای موزیک با صدای بلند به گوش می رسید راهنمائی کرد داخل سالن دود غلیظ سیگار وموادوغیره فضا را پرکرده بود ودر حالیکه محوتماشا دختران وپسران عجیب وغریب شدم که در حال رقص وپایکوبی بودند پس از مدتی آرام وبی صدا در گوشه ای از سالن نشستم در همین موقع پویا با لیوانی از نوشیدنی خنک سراغم آمد واز من پدیرائی کرد .وسپس کلماتی به کار برد که تا کنون نشنیده بودم .
تمام جمعیت حاضر در سالن را به دور خودش جمع کرد وکلماتی به کار برد که اصلا شبیه هیچ زبانی نبود . تمام افراد صورت های خودشان را به رنگ های مختلفی در اورده بودند ودستها وسینه وپشت کمر پوشیده از خالکوبهابود پس از ایراد سخن لوحی را به افراد نشان داد ودر حالیکه کلمات عجیب وغریب بر روی آنها نقش بسته بود برای حاضران تشریح می کرد واز انها می خواست که آنها تکرار کنند ازیتا که در چنین مهیمانی ها نرفته بود ترس عجیبی بر وجودش افتاده بود وپویا لوح را بالا وپائین می کرد وبا حرکات عجیب با عث تشویق مدعوین می شد و رقص های عجیب وغریبی از انها سر می زد پس از برگزاری مراسم پویا به سوی ازیتا امد واز او خواست که خودش را برای حضار معرفی کند آزیتا غافلگیر شده بود ونمیدانست که چکار کند در همین حال پویا به ازیتا گفت از اینکه به مهیمانی شیطان پرستان آمدی خوشحالم واز امورز عضو از گروه ما هستی سپس یک کردن بندی که مربوط گروه خودشان بود به گردان آزیتا انداخت .سپس دختری که خودش را به رنک های مختلف ونیمه برهنه بود سینی در دست داشت که در دورن ان قرص های سفید رنگی در میان آن بود به هریک از دختر ها وپسر ها تعارف میکرد وبا شادی وهیجان قرص هارا می خوردنند وهر یک صداهای نا هنجاری همراه با حرکات مارپیچی که ازخودشان در می اوردنند آزیتا تصمیم گرفته بود به هر طریق که شده از آنجا بیرون برود فضا آنجا آزیتا راخفه می کرد ومجبور بود از پویا خدا حافظی کند در همین موقع پویا اورا برای هفته اینده دعوت کرد وتا نزدیک در همراه او آمد وشماره تلفن خودش را به ازیتا داد که باو زنگ بزند .وقتی به منزل رسید آرامش خاطر خاصی با و دست داد وروی تخت دراز کشید وتمام اتفاقات شب را در ذهنش مرور می کرد تا اینکه از خستکی خوابش برد. نزدیکهای صبح بود که چندین پیامک برایش رسیده وپویا تشکر می کرد که به خاطر او در مهیمانی شرکت کرده بود .وخیلی مودبانه از او خواسته بود که شام را در یکی از رستوران های شهر با او بخورد . در حالیکه غافلگیر شده بود وانتظار نداشت که باین زودی با او تماس برقرار کند تا فرصتی باشد که بیشتر فکر کند ولی پویا اصرار عجیبی داشت که دعوت او مورد قبول واقع شود که بیشتر بتواند در مورد گروهش با آزیتا صبحت کند پس از چندین مکالمه تلفنی مجددا عصر همان روز تلفن زنگ خورد واز ازیتا خواست که دعوتش را بپذیرد
وبا چرب زبانی مخصوص خودش کاری کرد که مجبور شد دعوتش را قبول کند
وقتی به محل ملاقات که در رستورانی در شهر بود رسیدم دید م که او قبل از من آمده ودرست میزی مشرف به درب ورودی به آرامی نشسته است وبادیدن من با اشاره دست از من خواست تا سر میزش بروم بعد از اینکه نشستیم بدون مقد مه شروع به صبحت کردن کرد وگفت در همان شب که دیدمت به تو علاقمند شدم می خوام بتو پیشنهاد ازدواج بدهم به نظرم میائی که دختر با خانواده ای هستی ......... ...........واو از خصوصیات اخلاقی خودش تعریف کرد واز چگونگی آشنائی با شیطان پرستان اروپائی سخن گفت وآموزشی که در کشور های اروپایی دیده بود واز تمام . واز تمام دختر ها وپسر ها که عضو شیطان پرستان هستند خوشحالند واز من خواست که به جمع آنها به پیوندم پس از صرف شام او با اتومبیلش مرا به منزل رساند. واز من درخواست ازدواج کرد تا جواب اورا بدهم وقتی به خانه رسیدم وبه حرفهای او تا صبح فکر می کردم ومی دیدم که پویا علاقه شدیدی به من دارد واز شهرت خاصی در میان شیطان پرستان دارد نا خواسته عضویت شیطان پرستان را پذیرفتم ودر میهمانی ومراسم آنها شرکت می کردم ازیتا چون در تمام مهیمانی های انها شرکت میکرد بدون از اینکه خودش بداند در دام انها افتاده بود وبر اثر مصرف قرص های روانگردان ومواد مخدر اعتیاد پیدا کرد وچون به پویا علاقمند شده بود سعی می کرد بیشتر وقتها در منزل پویا باشد غافل از اینکه پویا برایش دام شیطانی پهن کرده بود واو در قبال تامین هزینه های اعتیادش از او سو استفاده می کرد وسپس اورا وادار می کرد تا برایش مواد مخدر بفروشد .
کلمات کلیدی: