پیرزن در گوشه ای از مغازه نانوایی ایستاده بود وپابه پا می کرد و قادر نبود که بتواند خودش را کنترل کند گوشه ای پیدا کرد و به آرامی بر روی زمین نشت همه متوجه او شده بودن به اهستگی به کنار او رفتم گفتم :مادر می توانم کمکت کنم ؟ خدا خیرت بدهد منمون میشم جلو رفتم و نان های اورا گرفتم و آهسته آهسته همراه او شدم .
از او پرسیدم مادر مگر کسی نیست غیر از شما که بیاید و نان بگیرد ؟ مکثی کرد ورو به من کرد و گفت : پسرم اگر همین کار را هم انجام ندهم جائی در خانه ندارم باید هرروز بیایم و نان بگیرم این جزئی از زندگی من است . تعجب کردم گفتم مادر آخه شما نمی توانید راه بروید .گفت دست به دلم نکذار که مرگ برایم بهترین است . یکه خوردم گفتم می خواهم باشما صحبت کنم ولی میدانم که خیلی عجله دارید به خانه بروید می توانم امروز با شما صحبت کنم ؟
گفت ساعت 8 عروسم و پسرم سر کار می روند می توانی ساعت 9 بیائی تا باهم صحبت کنیم من هم خوشحال می شوم اورا به نزدیکی خانه شان هدایت کردم و خودم برگشتم همش به فکر این مادر بودم و نمی توانستم قبول کنم که خانواده اش راضی باشد که او هرروز بیاید و نان بگیرد انروز سرکار نرفتم و بی صبرانه منظرم بودم که اورا ملاقات کنم. وقتی به ملاقات اورفتم باگشاده روئی از من استقبال کرد در گوشه اطاق نشستم و او هم به سختی خودش را می کشید و روبروی من نشست . گفت چای اماده است ولی من نمی توانم خودت از خودت پذیرائی کنید .
بی مقدم گفتم مادر چرا گفتی مرگ برایم بهترین زندگی است ؟ ومن همش به جمله شما فکر می کردم . در حالیکه برروی مبل لم داده بود قدری فکر کرد و گفت مطمن باشم جائی حرفایم گفته نمی شود چون اگر عروسم بفهمد من دیگر جائی ندارم .
گفتم خیالت راحت باشد من را مثل پسرت بدان .
نگاهی به بیرون پنجره انداخت و گریه مهلتش نمی داد .اورا دلداری دادم و از او خواستم خودش را کنترل کند . سپس چنین برایم تعریف کرد .
سالها پیش من و پسرم باهم زندگی می کردیم محمد کوچک بود که پدرش را از دست داد به سختی بار زندگی را به دوش گرفتم سعی کردم محمد حس بی پدری را احساس نکند و خودم معلم بودم و هرروز صبح تا ظهر به مدرسه می رفتم و محمد هم مشغول تحصیل بود کم کم زمان می گذشت و پسرم روز به روز بزرگ می شد بطوریکه توانست دیپلمش را بگیرد و وارد دانشگاه بشود ودر رشته مورد علاقه خودش ادامه تحصیل بدهد و من هم خوشحا ل بودم محمد وابستگی خیلی شدیدی نسبت به من داشت و اگر اتفاقی برایم پیش می آمد تمام زندگیش را به خاطر من رها می کرد وپیش من میماند و من هم از او راضی بودم تا اینکه پسرم فارغ التحصیل شد ودر اداره ...... مشغول به کار شد وضعیت زندگی روز به روز بهتر می شد و ازاینکه توانست بود در این شرایط سخت برای خودش کار پیدا کند خوشحال بود چند سال گذاشت تا اینکه دختری از همکاران او در مسیر زندگیش قرارگرفت واین زنگ خطری برای پسرم بود که هیچ گونه شناختی از جامعه امروزی نداشت وهمیشه باو می گفتم که مواظب خودت باش واو هم همیشه می میگفت بی خیال همه چیززندگی مثل روال قبل است ولی اینطور نبود مدت ها از آشنایی آنها می کذشت و من شناختی نه از خودش و نه ازخانواده او داشتم و مطمن بودم که پسرم قصد ازدواج ندارد چون هروقت صبحت میشد می گفت تو بهترینی و من هم اروم می گرفتم تا اینکه یک روز به خانه آمد در همان مرحله اول که اورا دیدمش به درد پسرم نمی خورد حرکات مغروررانه داشت و من متوجه شدم که پسرم را به نوعی در چنگال خودش دارد به ظاهر با من خوب بود و طوری وانمود می کرد که به من علاقه دارد و هروقت فرصتی پیش می امد هدیه ای برایم می خرید ولی من هیچوقت راضی نبودم . رفت و آمد مکرر اوادامه داشت و هرروز که می گذشت پسرم باو وابسته تر می شد ولی چیزی از من کم نمی گذاشت و همیشه باو می گفتم مواظب خودت با ش 0 تااینکه زمانی رسید که قرار گذاشتند باهم ازدواج کنند زمان به سرعت می گذشت در طول این مدت آشنایی هیچوقت اختلافی پیش نیامد ولی می دانستم زنی نیست که بتواند پسرم را خوشبخت کند بالاخره آنها زندگی را شروع کردند و هنوز مدتی نگذاشته بود که مرا مزاحم می دانست و اصرار داشت که مرا به خانه سالمندان بفرستد وبامخالفت پسرم روبرو می شد واز اینکه می دانست پشتوانه دارم سعی می کرد در مهیمانی ها ئی ترتیب بدهد که بتواند مرا به باد مسخره بگیرد چاره ای نداشتم مجبور بودم به خاطر فرزندم تحمل کنم هروقت مهیمانی بود پسرم به طریقی خودش را بمن میرساند وبه گوشه ای می برد و میگفت تو استراحت کن خودم کارها را انجام میداد می دانستم بمن بی احترامی میکند و بارها میان هردو آنها به خاطر من دعوا می کردند بطوریکه عروسم به خاطر همین جر وبحث ها خانه راترک میکرد و می رفت منزل مادرش نمی دانم چرا ؟در حالیکه من سعی می کردم همیشه از من رضایت داشته باشد ولی او هرروز باعث آزار و اذیت من بود بی احترامی او حد و مرز نداشت پسرم همیشه به خاطر همین کار هایش مشاجره داشتند درمیان فامیل و اطرافیان طوری وانمود می کرد که من بدترین هستم بارها از پسرم خواستم که مرا به خانه سالمندان ببرد شاید من مزاحم هستم ولی قبول نمی کرد در این موقع پیرزن ساکت شد و چیزی نگفت من هم ساکت بودم . پیرزن در حالی که اشکش را پاک می کرد .گفت مادر ببخشید ناراحتت کردم دلم نمی خواست که چنین شود ولی مجبور بودم که حداقل این حرفها را برایت بگویم حتی مرا از دیدن همسایه ها منع کرد و تمام درها را به رویم بسته من هم برای اینکه زندگی پسرم خراب نشود مجبورم خیلی چیز ها را به پسرم نگویم زندگی برایم خیلی سخت شده مجبورم برای اینکه بتوانم به زندگی ادامه دهم تحمل کنم هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد دلم می خواهد با تمسخر به من نگاه نکند وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمی کند فرصت بده و عصبانی نشود وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند دستش را بمن بدهد که بتوانم بلند شوم اگر می دونه که در کنارش هستم خسته و عصبانی نشود تا بتوانم این راه را به پایان برسانم . در این موقع پیرزن چیزی نگفت ساعت نزدیک ظهر بود و پیش از این نمی خواهستم مزاحم شوم از خانه بیرون امدم حرمت این زن شکسته بود پیش خودم گفتم به کجا می رویم چه شده که خود را بهتر از دیگران می دانیم انسانیت و عواطف ادمی چی شده یعنی اینقدر بی رحم شدیم که حاضریم به خاطر خودخواهی خودمان دیگران را به نابودی بکشیم .
کلمات کلیدی:
فقیر به دنبال شادی ثروتمند و پولدار به دنبال آرامش زندگی فقیر است کودک به دنبال آزادی بزرگتر و بزرگتربه دنبال سادگی کودک است 0
پیر به دنبال قدرت جوان و جوان در پی تجربه سالمند است
آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت و آنان که مانده اند در رویای رفتن
.............خدایا ! کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیجکس به مقصد خود نمی رسند
کلمات کلیدی:
گفته بودم که شقایق زیبا ست!
ونگفتم که چه تنهاست!
دلم آزرده این تنهایست!
و نسیمی که همین نزدیکی است!
به پیامی زبهاردل خونین مرا می خواند !
گرمی جان مرا می گیرد !
سوزه سرمای خزان شب یلدای !
حسرت روشنی صبحی خوش !
همه در وسعت تنهایی من می نشینند!
چه کسی این همه تنهایی را بانگاهش می کشاند به سحرى!
کلمات کلیدی:
باغبان پیرم
که به غیر از گل ها
از همه دلگیرم
کوله ام غرق غم است
آدم خوب کم است
عده ای بی خبرند
عده ای کورو کرند
وگروهی پکرند
دلم از این همه بد می گیرد
وچه خوب
ادمی می میرد
کلمات کلیدی:
کودکی که لنگه کفشش به دریا افتاده بود روی ساحل نوشت:
دریا دزد کفش های من
مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت:
دریا سخاوت مند ترین سفره ی هستی.
موج آمد و جملات را شست
تنها برای من این بیام را باقی گذاشت که:
برداشت های دیگران در مورد خودت را در یک وسعت خویش حل کن تا دریا باشی...
کلمات کلیدی:
از شب قبل اشفته گی خاصی در وجودم حس می کردم پیش خودم می گفتم چیزی نیست امکان دارد سرکار یه چیزی را از قلم انداخته باشم و یااینکه در حساب و کتاب هایم اشتباهی رخ داده باشد هرطوری بود خودم را راضی می کردم . ولی نه نمی شد .
بلند شدم رفتم توی حیاط بلکه هوا بخورم شاید حالم خوب بشود ولی انهم فایده نداشت . سراغ تلویزیون رفتیم این کانال ان کانال زدیم فایده ای نداشت تو اطاق قدم زدم دیدم نمیشه اضطراب تمام وجودم را گرفته بود نمی دانستم چکار کنم . بالاخره هوا کم کم روشن شد و ما آن شب خواب را ندیدیم و با چشم های پف کرده وخسته راهی محل کار شدیم ولی هنوز اضطراب در وجودم خانه کرده بود .در محل کار خسته بودم و نمی توانستم انطور باید وشاید مفید باشم و کار کنم مجبور شدم مرخصی بگیرم وبرگردم سوار مینی بوس شدم تا به منزل برگردم خودم نمیدانستم چم شده همنیقدر می دونم حالم خوش نیست بعد از دقایقی متوجه شدم خوابم گرفته و دیگه چیزی نفهمیدم نمیدانم چه مدتی گذاشت همینقدر می دانم که با صدای sms تلفن موبایل بیدار شدم پیش خودم گفتم خدا کند خبر خوشی باشد و نگرانی بدنبال نداشته باشم به ارامی نگاهی به موبایل کردم برق ازچشمانم جرقه زد نیم خیز شدم دوباره چشمان خودم را مالیدم گفتم شاید اشتباهی رخ داده . ولی نه واقعیت داشت به ارامی نگاهی به دورن مینی بوس انداختم شاید کسی می خواد سربه سرم بذاره ولی کسی نبود دیکه از خواب خبری نبود تو فکر رفتم و پیش خودم گفتم این کیه که اینقدر من را دوست دارد و خودم خبری ندارم گفتم ای بابا اشتباه شده مگر تو از این شانس ها داری . موبایل را در دستتانم گرفتم و پیش خودم گفتم بی خود نبود این همه بی خوابی داشتم شماره تلفن را نگاه کردم برایم غریبه بود ونمی دانستم کی زده به بیرون نگاه کردم وزیر لب گفتم اشتباه شده برای کسی دیگه بوده ولی برای من آمده جملات را یکبار دیگه مرور کردم دیدم طرف مقابل خیلی حا لت بی تابی دارد و چنان مرا دوست دارد که تعجب کردم به مقصد رسیدم و از ماشین خارج شدم وبه طرف منزل بی خیال همه چیز شدم ساعت حدود 9 شب را نشان می داد sms دیگری امد دوباره نگاه کردم دیدم همان شماره است دوباره اظهارعلاقه می کند
مجبور شدم جوابی از طریق پیا مک باو دادم که هرکسی هستید شماره را اشتباه گرفتید یا خودت را معرفی کن بنظر می اید اشتباه گرفتی ؟ جواب داد درست گرفتم دیگه خبری ازم نمیگیری دوست دارم و........
خدایا چه کسی می تواند باشد که این همه علاقه از خودش نشان می دهد ومن نمی دانم بازم گفتم سرکاریه ولش کن یه طوری میشه .
درهمین حول وهوا بودم و به شماره تلفن نگاه می کردم که شاید تلفن اشنایی باشد که پیامک د یگری آمد و نوشته بود عزیز دلم مگه دوست نداری منو بشناسی پس چرا..... د یگه خیلی وسوسه شدم که چنین تلفنی نداشتم منتظر شدیم تا اینکه در یکی از پیام های خودش کلمه ای به کار برد که یقیین کردم باید یکی از کارکنان اداری باشد ولی مطمن نبودم . ازما اصرار که خودت را معرفی کن واز او انکار ماهم عادت کرده بودیم و منتظر بودیم به کجا کشیده خواهد شد . به گذشته خودم برگشتم هرچه گذشته را زیر رو کردیم چیزی دستگیرمان نشد .بیشتر روز ها وقتم را می گرفت کم کم به پیامک های او علاقمند شدم تصمیم گرفتم مثل یک کارگاه طرف مقابل را پیدا کنم . هرروز که می گذشت علاقه او شدید میشد ومن در جستجوی یافتن اوبودم ومنهم به کلمات او عادت کرده بودم . توی اداره شم کارآکاهی ما گل کرد و حرکات را زیر نظر می گرفتیم چه همکار مرد و چه همکارزن .
نود در صد شک ام به یکی از همکارانم زن رفت من باید اورا بیشتر تعقیب کنم چون از او بعید نبود
تا اینکه برحسب اتفاق به کسی که مظنون شده بودم را دیدم که منتظر سرویس بود که به اداره بیاید جلو او ترمز کردم و از او خواستم که سوار ماشین شود و باهم به سرکار بیائیم . از توی آینه جلو حرکات اورا زیر نظر داشتم و همینطور نگران بودم که چیزی نگویم که کار خراب بشود منتظر ماندم تا او صحبت کند توی ماشین تلفن زنگ خورد و بلافاصله قطع شد نگاهی به شماره انداختم دیدم همان شماره ای بود . که همیشه پیامک می داد
گفتم می بینی تلفن میزنند و قطع می کنند و یا جواب نمی دهند ؟
گفت آره مزاحم زیاد هست ولی خوب باید چکار کرد . از روزی که این موبایل ها امدند جز دردسر چیزی ندارد .
دیدم فرصت خوبیه باید از فرصت استفاده کنم این بود که سر صحبت را باز کردم وگفتم والا مدتیست که یک نفر مزاحم میشد ولی خودشرا معرفی نمی کند . و قبل از اینک من بردارم قطع می کند و یااینک حرف نمی زند.
بلا فاصله گفت شاید دوستت دارد .
گفتم ای بابا دیگه از ما گذشته کی به ما نگاه می کند .
گفت خوش تیپ تراز تو کیه هرروز ست می کنی . وجواب طرفدارت رانمی دی.
دیگه مطمن شدم که باید خودش باشد . تلفن را زیر فرمان ماشین یردم و همان شماره را گرفتم و خدا خدا میکردم که زنگ تلفن روی ویبره نباشد خوشبختانه نبود و هم چنان که مشغول صحبت کردن بود متوجه نشد که تلفنش زنگ می خورد وقطع کردم . حدسم درست بود و چیز ی نگفتم و به محل کار رسیدیم و هرکدام به سوئی رفتیم . چند روزی پیام های تند وآتشین می رسید و من فکر نمی کردم که طرف این همه آتشی باشد تصمیم گرفتم با او هم صحبت شوم بینم واقعا خودش هست چندروزی با او هم صحبت شدیم و موضوع های مختلفی مطرح می کردم تا اینکه خودش اقرار کرد که من بودم تلفن می زدم من هم چیزی نگفتم تا آن وقت توی چهره او نگاه نکرده بودم تصورش هم نمی کردم که از این چیزها بلد باشد ودرزیر مظلومیت و ساده او دنیای دیگری بود که شیطان را هم گول می زد خیلی مایل بودم وضعیت روحی وروانی اورا بدانم کنجکاو شدم به چه منظوری این کار را می کند به همین خاطر بعد از اتمام کار مراقب بودم جایگاه اورا در اداره بررسی کنم متوجه شدم با تمام کارکنان نزدیک به خودش مشکل دارد و با توجه باینکه تمام دوستا نش ازدواج کرده اند حالت انتقام گیری و پرخاشگری دارد و دوست دارد مورد توجه قرارگیرد .فردای آنروزدیگه خبری نشد و رفتار وکردار او بکلی عوض شد بطوریکه مرا می دیدید مسیرش را عوض می کرد وطوری وانمود می کرد که مرا نمی شناسد من هم مانده بودم مات چکار کرده بودم نمیدانم توی زندگی من آمده بود وضعیت روح وروان مرا بهم زده بود حالا هم اجازه نمی داد بپرسیم چرا وبرای چی . چند روزی گذاشت حالا من می خواستم بپرسم دلیل این کار چه بوده ؟ پیامی فرستادم و از جواب خبری نبود و مجددا در روز بعد برایش ارسا ل کردم . انگار خجالت زده شده باشد چیزی نگفت ومن ماندم با یک د نیا سوال که خودم باید جوابش را بدهم .
کلمات کلیدی:
آنکه مست آمد و دستی به دل مازد ورفت
دور این خانه ندانم به چه سودا زد ورفت
خواست تنهایی مارا به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سره گل چیدن از این باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تما شا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش آمد
که چو برق آمد و آتش به دل ما زد ورفت
کلمات کلیدی: