غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
غنچه ان روز ندانست که آن گریه زچیست
باغ پرگل شد و هر غنچه به گل شد تبد یل
گریه باغ فزون تر شد و چون ابر گریست
باغبان آمد و گلها را چید
رسم تقدیر چنان است و چنان خواهد شد
میرود عمر ولی خنده به لب باید زیست
کلمات کلیدی:
<!-- /* Son1 {pag
یکی میگفت روزی به باغی رفتم که محل آمدن بعضی از بزرگان بود رفتم تا در آن فضای سبز وخرم خوش باشم .رئیس آنجا شاگردی داشت که با جد یت تمام و پرتلاش کار می کرد وهرچه امر ونهی به او می شد با چالاکی تما م ا نجام می داد .رئیس ان باغ تفریحی که از چالاکی شاگردش خوشش آمده بود باوگفت : آری همین گونه باش اگر همیشه همین طور باشی مقام خودرا به تو دهم و تورا به جای خود بنشانم . خنده ام گرفت و با خود اندشیدم که رئیسان این عالم همه در وعده دادن به زیر دستان این چنین هستند
کلمات کلیدی:
<!-- /*یکی از درخت زرد آلولی بالا رفته بود و میوه می خورد و برزمین می ریخت صاحب باغ دید و گفت چرا چنین میوه را حیف و میل میکنی؟ از خدا نمی ترسی ؟
گفت چرا بترسم درخت از آن خداوند است و من بنده خدا از درخت خدا می خورم.
صاحب باغ گفت باشد تا جوابت بدهم . صاحب باغ غلامش را صدا کرد وگفت طناب را بیاورد و مرد را بردرخت بست و چوب زدند . مرد فریاد بر آورد که از خدا نمی ترسید؟
صاحب باغ گفت چرا بترسم توبنده خدایی واین هم چوب خدا ست که بنده خدا را می زند.
کلمات کلیدی:
برما سالی گذشت، بر زمین گردشی وبر روزگار حکایتی...
امید آ ن که کهنه رفته باشد به نکویی و نو همی آیدبه شادمانی...
نوروز مبارک
کلمات کلیدی:
<!-- /*
پیرمرد در گوشه اطاق نشسته بود ودر حالیکه سیگاری زیر لب داشت چشمانش را به تلویزیون دوخته بود و وبه فکر دخترش بود که در دانشگاه قبول شده و فکر می کرد چگونه می تواند شهریه تحصیلی اورا تهیه کند در همین اندیشه بود ودر ذهنش نقشه های متفاوتی می کشید تا صبح خواب به چشمانش نرفت ودر همان گوشه اطاق لم داده بود صدای اذان اورا از آن حالت بیرون آورد بلند شد به طرف دستشوئی رفت آستین ها بالا زد و شیر آب گرم را باز کرد و شروع کرد به وضو گرفتن برگشت وسجاده را در کنار بخاری پهن کرد و باآرامش شروع به نماز خواندن کرد در پایان نماز ارزوی سلامتی میکرد برای همه واز خدا میخواست که از خجالت بچه هایش در اید به آنچه که دارد شکر می کرد کم کم خودش را آماده می کرد که سر کار برود ولی قبل از آن می خواست دخترش بنفشه را ببیند صبر کرد تا دخترش از خواب بیدار شود . بنفشه از ذوق قبول شدن اوهم خواب نداشت و برای خودش نقشه می کشید که چگونه می تواند خانواده اش را از این بحران نجات بدهد پرده اطاقش را به ارامی کنارزد تا روشنائی روز را ببیند تاریکی مطلق بود چقدر سخت زمان می گذاشت در یک لحظه پدرش را دید که در گوشه اطاق لمه داده ولی بیدار است می خواست به سراغش برود به خودش اجازه نداد نمیدانست پدرش در چه فکریه ؟ برگشت و به انتظار صبح نشست هوا کم کم روشن می شد دخترک بدون مقد مه به سوی پدرش رفت و گفت پدر شما با من می آئید؟ پدر سکوتی کرد و به آرامی گفت دخترم شما بروید انشااله برای فردا می آیم . پدر در را باز کرد و به اهستگی ار خانه خارج شد . ساعت 8 صبح را نشان می داد سوار اتوبوس شد و خوشحال و مسرور از اینکه می تواند به دانشگاه برود از پشت شیشه اتوبوس میسیر دانشگاه را تماشا می کرد وبرایش تازگی داشت و اتوبوس ناله کنان سر بالائی را می شکافت و پیش می رفت پس از مدتی به دانشگاه رسیدند از اتوبوس پیاده شد و به سوی محل ثبت نام رفت دم در ورودی کنار یک پنجره کوچک خانمی فرم ها را بین خانمها توزیع می کرد و او مشغول مطاله شد در محوطه پارکینک دانشگاه میز هائی مستقر کرده بودند که به راحتی بشود چیزی نوشت خودکار را از کیفش بیرون آورد وشروع کرد به نوشتن مدتی گذاشت که توانست فرم هارا پرکند به لیست سیاهی که در دست داشت نگاهی کرد برایش خوشایند نبود اسامی زیادی نوشته بود یکی یکی باید سراغشان برود نمیدانست از کجا شروع کند وآنهائی هم که میدانستن جواب های سر بالائی می دادند مرحله اولیه را به اتمام رساند مهمترین بخش گرفتن وام بود و پرداخت شهریه که مبلغ زیادی باید پرداخت کند ابتدا پیش خودش گفت سراغ وام بروم پشت یک پنجره در هوای سرد همه به صف بودند در حالیکه محوطه محل وام جا برای مراجعه کنندگان داشت مجبور بودیم به ایستیم و نوبت را راعایت کنیم ولی گاه گاهی نگاهی بدرون می انداختم افرادی بودند که کارشان به راحتی صورت می گرفت ولی جای حرفی نداشتم همه چیزدستگیرم شد که رفیق بازی در تمام ادارات رواج دارد در همین خیال بودم که صدایم کردند مسئول وام گفت نامه داری گفتم چه نامه ای ؟ بدون از اینکه توزیعی بدهد گفت برو پیش رئیس صدایش قطع شد چیزی نگفتم نمیدانستم چه می گوید برای اینکه اولین بار بود می آمدم 0یکی از دانشجویان پیشم بود گفت تازه واردی؟ گفتم آره . گفت حال حالا ها باید بدوی . تعجب کردم پرسیدم چرا . گفت چرا ندارد کسی جواب درست نمیده برای همین سرگردون هستی نمونه اش رادیدی وقتی اطاق رئیس میری میگویند جلسه دارد راست و ودورغش با خودشان اطاق معاون می ری نیست میگویند کلاسه یا هنوز نیامده خلاصه کلام حرفی که زدم باید بدوی دورغ نگفتم . پرسیدم مگر شما ترم چندم هستی ؟ گفت ترم 3 ولی ایکاش به دانشگاه نیامده بودم . پرسیدم چرا ؟ گفت از روزی که امدم برخورد مسولین خیلی بد است بطوریکه اصلا نمی شود با انها حرف زد دوستی دارم در آموزشکده سما درس می خواند از نظر مالی مشگل داشت از بسکه با او بد رفتاری کردند مجبور شد انصراف بدهد برود . افراد اینجا هم دست کمی از آنها ندارند از او خدا حاقظی کردم برگشتم در این روز هیچ کاری نتوانستم بکنم خسته ودرمانده با دست خالی به خانه برگشتم برخورد اولیه حالم را بهم زد تصورات دانشجویان از محیط دانشگاه ذهنیت بدی برایم به جای گذاشت چیزی از دانشگاه برای پدرم نگفتم تا صبح با خودم تجزیه و تحلیل کردم . احساس بدی داشتم نمی دانستم چکار باید کرد مجبور بودم تا صبح صبر کنم . فردای انروز همراه پدرم مراجعه کردم تا بلکه پدرم پشتوانه من باشد به همین خاطر اولین قدم را برداشتم به اطاق یکی از معاونین رفتم تا بلکه شهریه به صورت قسطی پرداخت نمایم ابتدا گفتن حتما باید نصف شهریه به صورت نقدی و مابقی به صورت وام هرچه گفتیم فایده نداشت پدرم می خواست به صورت چک ثبت نام شوم چاره ای نداشتم به ریاست مرا جعه کردم آنهم حرف معاون را زد التماس های من به جائی نرسید مانده بودم چه باید کرد هرچه حقوق ماهانه پدرم و خانواده ام را این سو ان سو کردم دیدم نمیشود نگاهی به چهره پدرم کردم انگار شرمنده بود لبخندی باو زدم گفتم پدر من دخترم نظام وظیفه ندارم که برایم مشکل باشد . درس می خوانم برای سال دیگردر دانشگاه دولتی قبول می شوم .
دست پدرم را گرفتم اهسته آهسته به سوی درب خروجی حرکت کردیم دربین راه پدرم زمزم می کرد می گفت نمی دانستم به صرف نداشتن پول فرزندم محروم می شود دخترم مرا ببخش.
کلمات کلیدی:
کلمات کلیدی: