مرد نگاهی به دنیای رنکا رنگ آن سوی پنجره انداخت برگ های زرد
و نارنجی یکی یکی از درخت تنومند خدا حافظی می کردند و خودرا به
آغوش مهربان باد می سپرد
ثانیه شمار کوچک ساعت چرخید و جرخید و مرد را به یاد خاطره آن
عصر پائیزی برد که همراه اولین عشق خودش کنار برگ های رنکا رنگ
بودن و امروز نیست .
کلمات کلیدی:
هروقت فرصتی پیش می امد برای دیدن مادرم به تهران می رفتم واز شهرهای بین راه بدون از اینکه از وضعیت آنها با اطلاع باشم می کذاشتم و می رفتم وعلاقه آنچنانی نشان نمی دادم . اینقدر خودمان را گرفتار کار کرده ایم که باید همیشه سرکار باشیم انکار جائی دیگری نیست و یااینکه فردا کسی جای مارا می گیرد و یااینکه در فکر مال اندوزی هستیم نمی دانم چه چیزی مارا اسیر کرده که از اطراف خود بی خبریم تااینکه یکی از همکاران از وضعیت جغرافیائی شهر کاشان و به خصوص از ابیانه و نیاسر تعریف کرد و چنان مارا مجذوب کرد که تصمیم گرفتم در سفر بعدی سری به انجا بزنم .
تااینکه چندروزی مرخصی گرفتم وبرای دیدن آثارباستانی شهرکاشان به راه افتادم ماشین سینه جاده را می
شکافت و بیش می رفتم تابلوها میسر جاده و کیلومتر را نشان می داد ساعتها گذاشت تا تابلو ها مسیر ابیانه را خبر داد به سمت جاده ابیانه به راه افتادم جاده ای تنک که به سختی دو ماشین از کنار هم رد می شد در اوائل جاده زیبائی خاص خودش را نشان داد درختان رنگارنگ که خبر از پا ئیز می داد هرچه جلوتر تر می رفتم طبیعت زیبا تر می شد تنها چیزی که می توانست این همه زیبائی را ثبت کند دوربین بود باور کنید بزرکتری نقاش دنیا هم نمی توانست این همه زیبائی را ترسیم کند به اندازه ای مسیر جاده قشگ بود که انسان افسوس
می خورد که عمرش را در یک اطاق حبس کرده واز راز طبیعت بی خبر هستیم انقدر محو جاده ابیانه شدم که نمی دانم چه موقع رسیدم از ماشین پیاده شدم نگاهی به اطراف انداختم خانه ها در سینه کوه مثل قوطی کبریت روی هم چیده شده بود خیلی برایم جالب بود از گوشه و کنار کشور برای دیدن شهر آمده بودند ادم ها ی مختلف با سلیقه های متفاوت . ولی من من بادید کار شناسی و اطلاع قبلی به این سفر آمدم . مجبور بودم خانه ها را یکی یکی با نحو سبک ساخت آنهارا ببنیم . خانم ها ی محلی با پیراهن خا لدار سفید وقرمز و مردان با شلوار کشاد و کلاه نمدین خاص همانجا که در اولین نظر جلب توجه می کرد وبرایم تازگی داشت و هنوز
اصالت خودشان را از دست نداده بودند . من نمی توانم ابیانه را با چندین سطر وعکس های گرفته شده واز طریق دوربین برای شما توصیف کنم برای دیدن ابیانه باید روحیه شاد ودلی عاشق داشته باشی تا عاشق نباشی قدر تمام زیبائی معشوق را نمی توانی ببینی از اولین کوچه گذاشتم سبک معماری و درب های چوبی که دوردگران سابق چقدر حوصله داشتند که این چنین نقش ونگار کرده اند کوچه های تنک وباریک وسر در های کوتاه که برای دیدن انها باید سرت را خم کنی وزیر تاق های چوبی بنشینی وبرگردی به گذشته وتاریخ را ورق بزنی و پای صحبت پیر زنان وپیرمردانش بنشینی تا از درد دل های شان که تا حالا برای کسی از زندگی خودشان نگفته اند بشنوی. در کوچه پس کوچه ها قدم بزنی وبه پستو و اتشکده و زیارتگاه سرک بکشی تا بتوانی تمام زیبائی انرا حس کنی .خانه های ابیانه را پله پله روی هم ساختن اند مثل اینکه می خواستند تا
فلک بالا بروند . بهترین وسیله نقلیه مردم انجا همان چارپای وسخت کوش است .
براه افتادم تک دری خیلی جلب توجه می کرد دستگیره های خیلی قدیمی لولای های زنگ زده بر روی در های پیر که هنوز باز وبست می شود می توان دید سکوی های در ورودی که نشان از استراحت انزمان زنان و مردان میانسال باشد در مسیر راه و درمیان دلاان های روستا پیر زنانی می بینی نشسته اند تامن تو برویم سرکه و سیب و برگه قیسی و....... بخریم او هم مثل خیلی از همشهریانش نمی خواهد هرکسی می رسد از اوعکس بکیرد وتوی البوم یا مجلات یا نمایشگاه ها قراردهد وقتی من زیاد اصرار میکنم ژستی به خودش می گیرد وبا لبخندی که بر لب دارد به شوخی می گوید زود تر عکست را بگیر و برو و برای سپاس و مهربانیش مقداری از او خرید می کنم واز او دور می شوم جلوتر می ایم مردی را می بیبنم که در روی سکوی در خیلی ارام نشسته باو نزدیک می شوم به ارامی باو سلام می کنم جواب مرا با متانت می دهد نمی دانم سوالم را چگونه مطرح کنم کنارش قرار می گیریم و مثل اینکه فکر مرا خوانده باشد می گوید حتما اطلاعاتی راجع به این روستا می خواهید ؟ بی مقد مه می گویم دانشگاهی هستم مقداری اطلاعات راجع به این روستا می خواهم مثل اینکه خودتان فهمید ید؟ می گوید من هم فوق لیسانس شیمی هستم تمام اعضای خانواده من در تهران است ولی تابستان برای استراحت وتفریح وچون مقداری باغ دارم امدم در همان مرحله اول که دید مت حدس زدم با بقیه خیلی فرق داری برای همین تصمیم گرفتم با شما آشنا شوم . تشکر کردم . پرسیدم میشه بپرسم فرق من با بقیه چیست ؟ سری تکون داد و گفت از کجا برایت بگویم که اوقات تلخ نشود از بی حرمتی عده ای جوان که اصلا هیچ چیزی حالیش نیست انگار برای مسخره بازی امد نشان می دهد که خانواده اش هم به همین سبک است وقت و زندگیش را تلف می کند تا شاید از حرکات جلف او کسی بخندد وخیلی ها برای عشق بازی می آیند کسی نیست که کنترل کند و خیلی چیزهای دیگری می بینی که انسان از گفتنش شرم دارد و می خواهند بگویند که ما سرآمد هستیم چون پول داریم در صوتیکه فرهنگ زندگی را نمی داند و من متاسفم برای چنین آدمهایی که این چنین فکر میکنند و کمی از ادمها هستند که برای پژوهش می آیند و من افسوس می خورم که این تاریخ چندین ساله را زیرا پایشان می گذرند و بی حرمتی می کنند تصور می کنند که ادمهای اینجا فقیر و یا گدا هستند اگر می ببیند که چیزی را بفروش می رساند برای اینکه مشغول باشد در حقیقت مغازه سیار است مگر خودشان چکاره هستند آنها هم از همین قشر می باشند باور کنید نمی خواهم به کسی توهین کنم ولی خیلی ها امدند کوبه های در را کندند وبا خودشان بردند از سر جایش بلند شد و همراه من امد که ریزه کاریهای ابیانه را بمن نشان دهد . خانه ای دو طبقه ای را بمن نشان داد که روزگاری از اعیان نشینان ابیانه بود و بزرگترین مهیمانها در آن صورت می گرفت . خانه دیگری را نشان داد که داشتند آنرا تمیز می کردند جهت فیلم برداری می گفت خیلی از کارگردان ها و مستند سازان برای تهیه فیلم به اینجا می ایدند و ما مجبور هستیم ان را اجاره دهیم . به نقطه ای رسیدیم که بان آتشکده هارپاک می گفتند و سالهای خاموش شده است پس از گذاشت از کوچه پس کوچه ها به اب انبار رسیدیم از پله ها پائین رفتیم سقف آب انبار جلب توجه می کرد طاق حصیری که در انزمان زدند خیلی جالب است وامروزه بر اساس فرمولی زده می شود از انجا خارج شدیم به زیارتگاهی رسیدیم که بر سردر ان نوشته شده عیسی، یحیی که در مکان ضلع بالا قرارگرفته بود بطوریکه درختان پائین ساختمان بود که فضای خیلی جالبی بوجود آورده بود که واقعا دیدنی است دوست دارم برای یکبار هم که شده از این مکان تاریخی دیدن کنید که واقعا جلب است نا گفته نماند که دیدگاه ها تمام انسان ها باهم فرق دارند شاید شما با من هم عقیده باشید
کلمات کلیدی:
اوائل جوانی بود که پدرش را از دست داد وسر پرستی خانواده اش بعهده او شد روز های سختی در بیش داشت مجبور بود هم درس بخواند و هم کار کشاورزی پدرش را اداره کند روزها می کذ شت واو با تلاش شبانه روزی خودش زندگی را به هرصورت بود می کذرند و سعی می کرد برای برادران وخواهران چیزی کم نداشته باشند چند سالی بود که از مرگ پدر می کذ شت و او در شهرداری با حقوق ناچیزی استخدام شد واین را به فال نیک گرفت دلگرمی اوبه زندگی بیشتر شد خانواده به کمک او شتافتن و با قالی بافی کمکی برای او و خانواده بود واز همان جا بود که نذر کرد هرسال دردهه محرم باشد وکسانی که برای امام حسین عزاداری می کنند در خد متشان باشد او علاقه عجیبی به اهل بیت حسین بن علی داشت چرا که این دوماه محرم شبانروز در تکیه محل خودشان بود وهمیشه با نام علی علیه السلام زندکی می کرد بالاخره عشق حسین با وجود اینکه در عراق جنگ بود به جان خرید و عازم کربلا شد وقتی از کربلا برگشت از حسین می گفت واشک در چشمانش سرازیر بود لحظه ای نمی توانست حسین بن علی را از یاد ببرد در محل کارخودش سعی می کرد تا انجاکه می توانست مشکلات مردم را حل می کرد و اگر هم خودش نمی توانست از طریق همکارانش تلاش می کرد همیشه غصه دیگران را می خورد و اینقدر دلش نازک بود که ناراحتی دیگران را نمی توانست تحمل کند چه کند که خودش هم گرفتارروزگار بود چند سالی کذاشت وبرادران بزرگتر می شدند ومشغول تحصیل ودر تابستان ها در بعضی شرکت ها مشغول به کار می شدند زندگی باهمان اندک مخارجی که بدست می امد می کذشت و کسی از درد دورن اوخبری نداشت شبانه روز از خدا می خواست که بتواند برادرانش وخواهرانش را سر وسامانی بدهدو روح پدرش را شاد کند یک روز برحسب اتفاق از کنار زمین کشاورزی انها عبور می کردم در حالیکه مشغول ابیاری بود به سراغش رفتم خیلی خسته بود حالش را پرسیدم با همان حالت خنده با روی خوش مرا به چای دعوت کرد باهم قدم زنان به کنار درخت گردو بزرگی رفتیم بساط چای مهیا بود باد خنکی می ورزید گفتمش خدا رحمت کند پدرت را اینجا خیلی زحمت کشید حالا می بینم توهم مثل پدرت اهل زحمتی؟ در حالیکه باچوب اتش را زیاد می کرد گفت : مسولیت سخت است گفتم درست ولی روزگار می گذرد 0 بختیار در حالیکه چای در دستش بود گفت منتظرم این بچه ها بزرگ بشوند برای خودشان کسی بشوند انوقت شاید دینم را ادا کرده باشم . باو گفتم یادم در سالهای نه چندان دور استادی داشتم هروقت سرکلاس می امد همیشه تذکر می داد که چشم بهم بزنی عمرتان تمام شده ان موقع است که افسوس می خوری که زود گذاشت همه بچه ها می خندیدند یکی از بچه که همیشه جایش آخر کلاس بود می گفت ای بابا حالا کو تا پیر شویم زمانه به سرعت می گذردوبهار با تمام زیبائیش می ایدومی رود به یک بار می بینی عمرت گذاشته و هیچ چیزی برایت باقی نماند .بختیار گفت تاببنی چگونه می گذرد بر من سخت گذشت . باو پیشنهاد ازدواج دادم . وگفتم منهم کمکت می کنم هرچه زودتر سر سامانی بگیری ؟ با حالتی که از او انتظار نداشتم گفت توکه تمام زندگی مرا می دانی تمام زندگی من این این بچه ها هستند چطور می توانم انها را تنها بگذرم . اومشغول کار بود وزمان به سرعت میگذاشت بالاخره بچه ها بزرگ شدند وبختیار هم ازدواج کرد روزی متوجه شد که زمان کذشته وسالهای پایانی باز نشستگی او فرارسیده بهترین سالهای زندگی در کنار خانواده وبرادران وخواهرانش بود اوباتمام توانش 30 سال خدمت در شهرداری را با صداقت تمام به پایان رساند روزهای اول استراحتی داشت وبه زمین کشاورزی که یادگار پدرش بود هنوز انرا حفظ کرده بود می رفت وخودشرا مشغول میکرد در یکی از روزها دردی درناحیه زیر کشاله رانش احساس کرد ومجبور بود در بیمارستان بستری شود با روحیه خیلی زیاد خودش را برای عملی خیلی کوچکی اماده می کرد در بیمارستان بستری شد و فردای انروز مورد عمل جراحی قرار گرفت در معاینات پزشکی مشکل قلبی هم داشت فرزندش بعنوان همراه در کنار او بود زمان به کندی می گذاشت وبرای او خیلی سخت بود که شب را در بیمارستان باشد مجبوربود تحمل کند عقربه ساعت 2 بعد از نیمه شب را نشان می داد دردی در قسفه سینه فشار می اورد وصدای او بلند شد کسی نبود که به فریاد های او جواب بدهد پسرش به هر طرف می دوید کسی نبود که که اورا یاری بدهدد بالاخره پس از گذشت نیم ساعت پرستاری خواب الود با امپولی در دست بدون اینکه به بیماری قلبی او توجه کند مسکنی وارد کرد وبدون توجه باو راهش راکشید و رفت درد او بیشتر شد هرچه پسرش فریاد زد دکتر قلب را صدا کنید کسی نبود عقربه ساعت 4 صبح را نشان می داد درد اورا کلافه کرده بود فریاد او تمام بیماران را بیدار کرد ولوله ای در بخش بیمارستان شد از اکیسژن بالای سر بیمار خبری نبود از دکتر خبری نبود پرستار با دستپاچکی کپسول اکیسژن دستی را اورد متاسفانه کسی نحو استفاده انرا بلد نبود بختیار فشار خیلی زیادی تحمل می کرد وهر لحظه احساس خفکی بیشتری می کرد چشمانش را خون گرفته بود ودرست در فاصله ساعتی فدای بی توجه ای مسولین بیمارستا ن قرار گرفت وجانش را از دست داد بیمارستان شلوغ شد برادران خودشان را به بیمارستان رساندند واز ناحیه خانواده بختیار شکایتی تسلیم پلیس شد و حراست بیمارستان با تحقیقاتی که صورت گرفت بیمارستان را مقصر دانست جنازه بختیار در حالیکه در سالن بود کسی جرحت دست زدن را نداشت روح بختیار در بیمارستان نظاره گر آنها بود در حالیکه فریاد می زد صدای اعتراضش بلند بود و مقصرین مرگش را با دست نشان می داد و لی کسی صدایش را نمشنید
کلمات کلیدی:
یادم در سالهای نه چندان دور استادی داشتمیم هروقت سر کلاس می امد همیشه تذکر می داد که چشم بهم بزنی عمرتان تمام شده ان موقع است که افسوس می خوری که چه زود گذاشت سرکلاس همه بچه ها می خندیند مسعود که بچه فضولی بود و همیشه آخر کلاس می نشست. می گفت ای بابا حالا کو تا پیر شویم . زمانه به سرعت می گذاشت وبهار باتمام زیبائیش می امد ومی رفت به یک باره می دیدی سن از 26 گذاشته و تو هنوز اندر خم یک کوچه ای با گذاشت زمان ادم ها فرق میکنن همانطورکه دنیا فرق میکنند دیگه از دوستیهای گذاشته هیچ چیزی برایت باقی نمانده انهائی که چند تا پیراهن بیشتر پاره کردند و سردی و گرمی دنیا دیدند راست گفتند که تا پول داری رفیقتن رفیق بند و ..........
حالا شده این دوره زمانه بیکاری و گرانی و در امد کم در این جامعه خودش یک مساله شده بیشتر ما عادت بدی که داریم این است که می خواهیم سریع و با عجله کارها را تمام کنیم و نتیجه شان را هم زود ببینیم گاهی با خودمان خیالبافی و رویا پردازی می کنیم و در همان حال تصمیم هایی می گیریم که اشکمان را در می اورد .گاهی هم در ان لحظه که فکری به سرمان زده و می خواهیم تصمیمی بگیریم آنقدر ذهنمان مشوش است که معمولا بدترین تصمیم ها را می گیریم و گوشمان هم به حرف هیچ کسی بدهکار نیست .
حتما تا به حال با آدم هایی روبرو شده اید که زمانی که تصمیمی گرفته اند حالا از نیجه آن حسابی پشیمانند دلیل این مساله هم شاید عجله در تصمیم گیری بوده است زیرا موقع تصمیم گیری منطقی نبوده اند و فقط بر اساس ظاهر هر چیز عمل کرده اند بدون این که در باره نتیجه کارهایشان فکر کنند . حتما خودتان دیده اید زمان هایی که استرس داریم می خواهیم همه کارها را زود انجام بدهیم فکر می کنیم اگر سر فرصت بنشنیم و باخودمان فکر کنیم زمان از دست می رودو دنیا به آخر می رسد بنا براین انگار با خودمان مسابقه گذاشتیم فقط می خواهیم تصمیمی بگیریم واز شر قضیه زودتر خلاص شویم . در تصمیم های مهم زند گیتان مثل ازدواج و انتخاب رشته تحصیلی یا شغلتان عجله نکنید همیشه به چند سال بعد فکر کنید وببنید که اگر بزرگ تر بودید باز هم همین تصمیم را می گرفتید درست است که باید تجربه کنیم و شکست بخوریم تا ورزیده شویم اما گاهی تجربه ها به قیمت زندگی مان تمام می شود .
کلمات کلیدی:
این روزها وقتی روز نامه های پایتخت را مطالعه می کنی به خصوص صحفه حوادث اتفاقات عجیب و غریب مشاهده می کنی که وحشت بر تن ادمی می انداز نمی دانم این ها از کدام سرزمین وملیتتی هستند که اینقدر بی رحمانه به جان و ناموس مردم تعرض می کنند و زندگی انها را به تباهی می کشند خیلی راحت دست به سرقت و قتل و غیره و...... می زنند. آیا انها بوئی از انسانیت نبرده اند که چنین می کنند باید دید نقطعه ضعف از کجاست که این چنین دست به قتل و غارت مردم می زنند این نیرنگ ها وترفند هارا از کجا یاد می گیرند ؟ کدام نقطه از از قانون را مورد ضعف قرار داده اند که هچیگونه ترس و واهمه ندارند یادم است خاطرات یکی از قاضی ها را مطالعه می کردم که در ان کتاب آمد بود پسرکی بود که مرتب تخم مرغ دزدی می کرد وهرگاه اورا می گرفتنند خیلی سریع از زندان ازاد می شد هرچه مردم باو می گفتند که چنین کاری نکن گوش به حرف کسی نمی داد وکار خودش را ادامه می داد می گفت هروقت کاری بکنم زود ازاد میشوم تااینکه بر حسب اتفاق حکمی بمن دادند که باید به شهر....... بروم در اولین فرصت پرونده ها را مورد رسیدگی قراردادم و بر حسب اتفاق چشمم به پرونده پسرک افتاد که بارها دست به سرقت و دزدی زده ولی هیچوقت به زندان نرفته است فوری اورا خواستم واورا به زندان انداختم پسرک هرچه التماس کرد فایده ای نداشت باو گفتم به شرطی ترا ازاد می کنم که شرایط مرا به پذیری تورا ازاد میکنم
پسرک قبول کرد .
گفتم 10 عدد تخم مرغ را داخل اب جوش می اندازم اگر آنهارا از درون اب بیرون بیاوری تورا ازاد میکنم در غیر اینصورت باید در زندان بمانی.
پسرگ التماس کرد ومن قبول نکردم مجبور شدم تخیف دادم وانرا به نصف رساندم ومجددا شرط خودم را برایش باز گو کردم .
پسرک قبول کرد که تخم مرغ ها را از درون ظرف بیرون بیاورد . روز موعود فرا رسید وظرفی از اب جوش وتخم مرغ دورن ان انداختم وپسرک اماده جهت بیرون اوردن تخم مرغ شد آب به اندازه ای جوش بود که وقتی اولین تخم مرغ را بیرون آورد تمام دستش سوخت پسرک در حالیکه ناله وفریاد والتماس می کرد که بخشیده شود به سه تخم مرغ راضی شدم وپسرک هردودو دستش سوخت و اورا بخشیدم بطوریکه پسرک قسم خورد که دیگر دست به دزدی نزد پیش خودش گفت فکر همه جارا کرده بودم ولی فکر اینجا را نکردم بودم حالا اگرقوانین خیلی سخت ومحکم باشد این چنین افراد به خودشان اجازه نمی دهند که به مال وناموس مردم هتک حرمت کنند
کلمات کلیدی:
این روزها دوستی معنی اصلی خودش را از دست داده ومفهومی ندارد وجود ترا برای کارهای خودش می خواهد در غیر اینصورت آن روی سکه را می گذرد تازه آنهم با حرکات های بچه گانه که سر چشمه از بی فرهنگی ودرک درست از زندگی است.
تا حالا شده فکر کنید که چرا با فلان دوستتان قهرید یا از او ناراحتید ؟ یا چه اتفاقی افتاد که کارتان به اینجا کشید ؟ گاهی دچار حالتی می شویم که همه چیز را زود به دل می گیریم و از هر حرف و کلمه ای که بقیه می گویند برداشت های بد و گوناگون می کنیم یا گاهی بااین که طرفمان منظور خاصی نداشته دلگیر می شویم و مدام در پی تلافی و مقابله به مثل هستیم تاروی طرفمان را کم کنیم .گاهی هم از بزرگ کردن مسائل خوشمان می آید بعضی وقت ها هم در اوج عصبانیت و ناراحتی حرف هایی به دوستانمان می زنیم که بعدا حسابی پشیمان می شویم و با خودمان می گوئییم چرا این حرف را زدم یا این کار را کردم و به رغم همه اینها انتظار هم داریم که طرف مقابلمان برای رفع کدورت پا پیش بگذارد . حتما تا حالا هزار بار پیش آمده که وقتی عصبانیت تان فروکش کرد و قدری آرام شدید فکر کنید که به خاطر چه چیز های کوچکی چه چیز های بزرگ تری را نادیده گرفته اید و همه چیز را خراب کرده اید . تازه وقتی بیشتر به عمق ماجرا پی می بریدکه ماجرای قهرتان را برای بقیه تعریف می کنید و خودتان بیشتر خنده تان می گیرد کمی با خودتان خلوت کنید و خودخواهی و غرور را کنار بگذارید و با دوستی که قهرید آشتی کنید بعضی از ما بی جهت به خودمان مغرور می شویم و مدام از بقیه انتظار داریم که همیشه هوایمان را داشته باشند یا چیزی نگویند که ما ناراحت شویم .فکر می کنیم اگر حرف محبت آمیزی بزنیم یا برای دوستیمان تلاش کنیم خودمان را کوچک کرده ایم همین موضوع هم با عث می شود که روز به روز دوستانمان از دورمان پراکنده شوند یا وقتی با آن قهر می کنیم توقع داشته باشیم آنها برای از سر گیری رابط تلاش کنند همیشه یادتان باشد که هیچ چیز به اندازه خود دوستی ها مهم نیستند و اگر کمی فکر کنید متوجه می شوید که هیچ یک به اندازه رابطه ای که حالا خراب شده ارزش ندارد مسائل را پیچیده و سخت نکنید یا باخودتان فکر نکنید اتفاقاتی که افتاده یا حرف هایی که رد وبدل شده آنقدر بد است که هیج وقت نمی شود جبرانشان کرد خودتان را هم با این فکر که اگر دوستی تان از سر گرفته شود مثل روز های اول نمی شود گول نزنید یک بار حرف هایی را که می خواهید به دوستتان بگوئید با خود مرور کنید خجالت وغرور را کنار بکذارید و با دوستان تماس بگیرید وطوری رفتار کنید که از آن حرف و کار ها قصد بدی نداشته اید انوقت قدر دوستی و محبت مجدا را خواهید دید به امید انروز که همه ما خوب باشیم .
کلمات کلیدی:
همیشه فکر می کردم زندگی یعنی دور اندیشی و عاقبت اندیشی همیشه در فکر این بودم که مردم سعی می کنند که برای خودشان وخانواده شان زندگی خیلی خوبی درست کنند به همین دلیل سعی می کنند که مرتب کار کنند وپس انداز داشته باشند که در کهنسالی احتیاجی به کسی نداشته باشند در بعضی از مواقع از چیزی خوششان می آید ولی از آن طفره می روند و زندگی را چنان سخت می گیرند که انگار دنیا همین امروز و فردا است همکاری دارم بنام جمشید که کارمند انبار است از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری ندارد اول هرماه که حقوق میکیرد وجیبش پرمی شود شروع می کند به خرج کردن.
روز اول ماه هنگامی که از بانک به اداره بر می گشت براحتی می شد بر امدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن گذاشته است .
جمشید از روزی که حقوقش را می گرفت تا روز پانزدهم که پولش ته می کشید نیمی از غذایش را بیرون می خورد ونیمی از ماه هم اندک غذایی از خانه به هرحال شاد بود و سر خوش .
من حدود 9 سال با جمشید همکار هستم بعد ها شنیدم که تمام زندگی خودش به همین نحو کذرانده است هر روز اورا می دیدم و دنیا برایش بی خیالی بود.
برحسب اتفاق یک روز سراغش رفتم تا از او حالی بپرسم کنارش نشستم وبعد از کلی حرف زدن عاقبت پرسیدم چرا سعی نمی کنی زندکیت را سر سامانی بدهی تا ازاین وضع نجات پیدا کنی؟ هیچ وقت یادم نمی رود همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت وبا چهره متعجب پرسید کدام وضع؟
بهت زده شدم همین طور که باو زل زده بودم بدون از اینکه حرکتی کنم ادامه دادم همین زندگی نصف اشرافی .نصف گدایی جمشید با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود رو به من کرد وگفت
تا حالا توی عمرت سیگار کشیده ای؟
گفتم نه.
گفت تا حالا تاکسی در بست گرفته ای ؟
گفتم نه .
گفت تا حالا به یک کنسرت و یا جشن عالی رفته ای ؟
گفتم نه.
گفت تا حالا توی یک رستوران رفتی و غذای خوب بخوری ؟
گفتم نه.
گفت تا حالا همه پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریده ای تا خوشحالش کنی ؟
گفتم نه.
گفت اصلا عاشق شدی واورا به اندازه دنیا دوستش داشته باشی وبا اینکه میدونی ترا ترک کرده بازم دوستش داشته باشی؟
گفتم نه.
گفت تا حالا زندگی کرده ای؟
با درماندگی گفتم آره ..... نه....... نمی دونم
جمشید همین طور نگاهم می کرد .............. نگاهش تحقیر آمیز بود و سنگین
حالا که خوب نگاهش می کردم مردی جذاب بود و سالم به خودم که آمدم جمشید جلویم ایستاده بود ویکی از کارکنان رسید جمشید تکه ای کیک که در دست داشت تعارف کرد وبعد جمله ای گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد.
او پرسید تاکی زنده ای
جواب دادم نمیدانم؟
جمشید گفت سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی امروز روز جهانی ادم های آشفته است هر 60 ثانیه ای که با عصبانیت و ناراحتی و دیوانگی بگذرانی از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است که دیگر به تو باز نمی گردد . بدان زندگی کوتاه است قواعد را بشکن سریع فراموش کن وافعا عاشق باش بدون محد دیت بخند وهیچ چیزی که باعث خنده ات می شود را رد نکن وقتی مرتب به فکر آینده و فرداهای بهتری باشی امروز هم از دست می دهی و ان فردا ها را هم چون عادت کرده ای در لحظه دیگری باشی از دست خواهی داد.
پس سعی کن زندگی کنی زندگی زندگی مانند رودخانه جاری باش وتسلیم .
کلمات کلیدی:
چون پیر
شدی حافظ از میکده بیرون شو این شعر را مش جعفر زیر لب زمزمه می کرد ومی خواند
وگهکاهی اشک از گوشه چشمش می چکید .
مش
جعفرچندسالی بود که همسرش را از دست داده وبا اینکه سنی داشت جوانی خودش را حفظ
کرده بود همیشه به باغی که در روستا داشت می رفت ودر آنجا خودش را مشغول می کرد
وسرسامانی به درخت ها می داد و هر وقت خسته می شد بساط چاهی را درست می کرد
واستراحتی داشت .
یک روز
تصمیم گرفتم سری باو بزنم وحالش را بپرسم ساعت از 4 گذشته بود که بسوی باغ مش جعفر
براه افتادم وقتی به درون باغ رفتم اورا در جای همیشگی اش دیدم بر درختی تکیه کرده
بود نزدیک او شدم، با آغوش باز از من استقبال کرد مثل همیشه ولی ان دلخوشی همیشکی
را نداشت پس از دقایقی در حالیکه چاهی بمن تعارف می کرد از دست روزگار می نالید و
افسوس دوران گذاشته را می خورد .
پرسیدم چه
شده که این قدر ناامیدی ؟
گفت دست روی دلم
نکذر که پراز درده ؟ از کدام یکی بگویم که ناراحت نشی؟
گفتم ای
بابا مش جعفر زندگی یعینی درد، سختی، و زحمت باید ساخت چاره ای نیست . مش جعفر در
حالیکه به من نگاه می کرد گفت دوست عزیزم از کجا برایت بگویم که خاطرت ازرده نشود
. گفتم از هرگوشه دلت برایم بگوئی برای من جالب است .
مش جعفر
در حالیکه عصایش را از این طرف برداشت وانطرف گذاشت ونگاهی به خورشید کرد وچنین
گفت .وقتی همسرم فوت کرد انگار ستون زندگیم افتاد ودنیا بر سرم خراب شد همه چیز را
از دست دادم ودیگر دلخوشی نداشتم با اینکه فرزندانم بیشم بودند انگار اصلا کسی
نبود در حالیکه مش جعفر صحبت میکرد بعض گلویش را می فشرد واشک از دیدگانش جاری بود
انچنان احساس بدی داشتم که فکر میکردم یک روز بدون او نمی توانم زندگی کنم سه سالی
از این جریان گذاشت تا اینکه اقوام و فامیل مرا تشویق به ازدواج مجدد کردند
در حالیکه از فرزندانم
خجالت می کشیدم اینقدر مرا وسوسه کردند که مجبور شدم با یکی از دختران روستا که
حدودا 27 سال داشت و حاضر بود با من ازدواج کند وضعیت زندگی مرا می دانست وقتی
تمایل خودش را نشان داد مرا به یاد روزهای اول زندگیم انداخت مش جعفر دراین موقع
سکوت کرد در حالیکه دستش را محکم بر روی زانویش می کوبید . گفت عشق پیری سر به
رسوایی می زند من هم رسوای خاص وعام شدم اینقدر به خانه این دختر رفتم و هدیه بردم
که هردو پای بند هم شدیم و این قدر طنازی کرد که پس ازمدتی قرار ازدواج گذاشتیم . عروس ازیکدر آوردم وبچه
هایم را ازدر دیگری بیرون کردم پسرم به خاطر کاری که انجام داده بودم دانشگاه را
ول کرد ودخترم در یک کارخانه مشغول به کار شد وانها رفتتند وزندگی دیگری را شروع
کردند و ماهم مانند دو دلداده عاشق هم بودیم ودر فکر ساختن خانه جدید .
دختر پس
از مدتی گفت من با تو رودربایسی ندارم من هیچ چیز ندارم اگر می خواهی با من ازدواج
کنی باید باغ ات و 500سکه طلا و..... پشت قباله من کنی . من که باو علا قمند شده
بودم پیش خودم گفتم این زن ضعیف وبچه هایم که همگی برزگ شده اند وفکری به حال
خودشان می کنند هرچه خواست به نامش کردم پس از مدتی مراسم عروسی ما سرگرفت ولی
هیچیک از فرزندانم و فامیل به عروسی نیامد ند تا اینکه چند ماهی که از مراسم عروسی
گذاشته بود به تحریک فامیل هایش کاری کرد که نه فرزندانم ونه فامیل به دیدنم نمی
امدند . تا اینکه یکبار به خاطر بی ادبی و گستاخی ای که در جلوی دیگران نسبت به من
و همسر مرحوم کرد با او دعوا کردم وپس از چند روز قهر کرد و به خانه پدرش رفت
ویکماه نیامد تا اینکه یک از اقوامش خبر آورد که طلاق می خواهد . آنجا بود که
فهمیدم چه کلاهی سرم رفته انها هدفشان ازدواج نبوده و بیشتر به کلاهبرداری شیبه
بود چند ماه طول کشید و باغ و نیمی از آن سکه ها را از طریق دادگاه خانواده از من
گرفت دیگر چیزی نداشتم داروندار من را گرفت وقتی بچهایم فهمیدن که بی چیز شدهام
دوباره دورم را گرفتتند و انقدر شرمندم کردند که نمی توانم سربلند کنم سکوت مطلق
فضا را گرفت وبجز صدای پرندگان که نوید از بند رستن مش جعفر را خبر می دادند
.......... مجددا مش جعفر ادامه داد بچه
ها کلیه هزینه های مرا که پرداخت کرده بودم را به حسابم ریختتند وباغ از دست رفته
را برایم خریدند اره دوست عزیز به بخشید
که ناراحتت کردم . افسوس خوردم که با مرد شریفی چه رفتار بدی کردند بیخود نبود که
مش جعفر شعر حافظ را زیر لب می گفت چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو.
کلمات کلیدی: