تابستان بود فصل رسیدن میوه و .. باغ های سرسبز و شاداب به هر فردی چشمک می زد جلیل با دوستانش که از بیکاری زجر می کشیدند و در امدی نداشتند تصمیم گرفتند از توی باغ شهر خودشان کاری صورت دهند باهم دیگر صحبت های خودشان را کردند و قرار شد در یکی از روز های خوب طرف های عصر به یکی از باغهای شهر بروند که از همه بهتر بود روز موعود فرا رسید و سوار موتور هایشان شدند و رفتند وقتی به نزدیک باغ رسیدن ازموتور پیاده شدن و اماده برای چیدن گردو شدند جلیل وظیفه هرکدام را گوشزد می کرد به غلام و عبدول گفت شماها برین بالا به کیا شما گونی ها اماده کن در این هنگام مش حسین از زیر برگهای مو بیرون امد وگفت منهم برایتان جمع می کنم در این هنگام همگی سوار موتور شدند و در حالیکه خنده به آنها امان نمیداد از محل فرار کردند .
کلمات کلیدی:
منوچهر از بیخوابی و افسرده گی شدید رنج می برد دکتری نبود که او نرفته باشد و چنان اورا رنجور و بیمار کرده بود که از این دنیا خسته و وامانده شده بود تا اینکه یکی از دوستانش با و گفت
تو که همه جا رفتی یک بار هم شده برو سراغ فالگیر و رمال شاید مشکلت را حل کند . منوچهر در حالیکه دستی به سرش می کشید . گفت ای بابا این همه دکتر توی این مملکت هست کیلو کیلو قرص به من دادند به جای اینکه من خوب شوم دیوانه ام کردند حالا تو می گوئی برو پیش رمال بی سواد حقه باز . دوستش گفت تنها راهی که برایت مانده همینه که بهت گفتم می خواهی برو می خواهی نرو . از منوچهر خدا حافظی کرد و رفت .
منوچه به فکر رفت و گفت ضرری ندارد یک سری هم به رمال می زنیم ببینیم چه می شود .
فردای انروز سراغ یکی ازرمال های شهررفت و جریان زندگیش را برای رمال تعریف کرد . رمال از ساده گی او استفاده کرد و اورا به طرف قبرستان معرفی کرد . منوچهر تعجب کرد و رمال گفت تنها چاره تو همینه که می گویم .
رمال گفت باید بروی روی سکو مرده شور خانه به ارامی بخوابی و از مرده شور بخواهید که تورا با همان وسایلی که مرده ها را می شوید تورا شستشوی بدهد و مدتی به ارامی بخوابی که همه تصور کنند تو مرده ای تا خوب شوی .
منوچهر از پیش رمال جدا شده و با یکی از مرده شور های قرار گذاشت که در وقت معینی این کار را انجام دهد .
وقت موعد فرا رسید و منوچهر عازم مرده شور خانه شد و طبق دستور لخت شد و روی سکوی مرده شور خانه خوابید و مرد مرده شور امد نگاهی باو انداخت و لیف و صابون وغیره را اورد . منوچهر نگاهی به لیف و صابون انداخت حالش دگر گون شد به ارامی گفت 20هزارتومان بهت میدم لطف کن یک لیف و صابون نو برایم بیاورید .
مرده شور خوشحال به سرعت رفت تا لیف و صابون بیاورد و منوچهر ساکت وارام روی سکو دراز کشید . در این هنگام دونفر اقا با حالتی نگران داخل مرده شور خانه شدند و باصدای بلند دنباله مرده شور می گشتند . منوچهر بلند شد و گفت مرده شور رفته برایم لیف و صابون بیاورد .بلافاصله یکی از اقایون زبانش بند امد و در جا سکته کرد ودومی مسافتی رفت از ترس جانش را از دست داد . منوچهر تا وضع را چنین دید بلند شد و لباسهایش را پوشید و از مرده شور خانه فرار کرد
کلمات کلیدی:
عباس بعد از یک ماه کارکردن خوشحال بود که آخر برج شده و حقوق می گیرد هر ماه به سختی روزگار می گذرند ماه مهربرایش هزاران خرج ناخواسته داشت و بچه ها بی خبر از درد پدر که در مشکلات روزانه اسیر است .0 هرروز از در اطاق حسابداری رد می شد بلکه خبری از حقوق ها داشته باشد . از یارانه ها هم خبری نبود از راهرو خارج شد و سیگاری زیر لب گذاشت و با خودش حرف می زد مثل دیوانه ها آرامش نداشت نمیدانست چکار کند پس از مدتی به اطاقش برگشت چیزی نگفت ابروداری میکرد وسعی میکرد کار ها را به خوبی انجام دهد انروز هرطوری بود به خیر گذاشت و ازدر اداره بیرون رفت سوار تاکسی شد و ادرس خیابانی را داد صدای ملایم موزیک از دورون به گوش می خورد و بعضی مواقع راننده بی خیال با اهنگ هم نوازی می کرد پس از پیمودن مسافتی عباس با دست نقطه ای را نشان داد و از ماشین پیاده شد .در این فکر بود به بچه ها که می خواهند کتاب و دفتر بخرند چه جوابی بدهد چهره اش خبر از غم و غصه می داد در کوچه باریک و طولانی به ارامی به سوی منزل می رفت و سعی می کرد طوری رفتار کند که خانواده اش متوجه وضع بد او نباشند .زنگ در منزل را زد و بچه ها از انطرف در فریاد می زدند با با آمد و خوشحال بودن در باز شد و دختر کوچک خودش را به آغوش پدر انداخت اورا از جا بلند کرد و دست پسرش را هم گرفت و به طرف اطاق رفتند. پدر طوری وانمو می کرد که امادگی دارد برای رفتن و خرید کردن ساعتی استراحت کرد و در همین فاصله جریان را با زنش در میان گذاشت بعد دست بچه هایش راگرفت وبه سوی بازار رفت . مسافتی را پیمودند تابه کتابفروشی محله خودشان رسیدند مغازه دار به اندازه ای کیف در مغازه اویزان کرده کرده بود که هرکس رد می شد جلب توجه می کرد بچه ها خوشحال و عباس مانده بود چکار کند هرکدام از بچهایش تقاضائی داشتند و صاحب مغازه توجه اش به عباس بود می دید که خیلی نگران و سردر گم است بچه ها هرکدام سفارشی می دادند و عباس انها را به صبر و حوصله دعوت می کرد سعادت صاحب مغازه به طرف عباس رفت و به ارامی که بچه ها متوجه نشوند گفت . هرچیزی که خواستی برای بچه ها تهیه کن بعدا پولش را می دهی ؟
عباس نگاهی به سعادت کرد ودر حالیکه اشک در چشمانش بود تشکر کرد . عباس مثل یک پرنده سبک بال به ای سو وانسو می رفت گاه گاهی نگاهی به سعادت داشت و می خواست با نگاهش تشکر کنند که باعث خوشحالی بچه ها شد ه بودهرکدام از بچه ها خوشحال بودند که وسایل مدرسه را خریداری کرده بودند عباس نمی دانست چطوری محبت سعادت را جبران کند و گفت در اولین فرصت حقوق گرفتم پول شمارا می اورم . سعادت به ارامی گفت فکرش نکنید هروقت داشتی بیار همنیکه بچه ها خوشحالند برای من کافی است . عباس از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید از اینکه می دید بچه هایش خوشحال هستند بی پولی را فراموش کرده بود وقتی به خانه رسیدن زنش تعجب کرد و عباس جریان را برای زنش تعریف کرد .
کلمات کلیدی:
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید به آنها گفت : من شمارا نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید . بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم .
انها پرسیدن ؟ آیا شوهرتان خانه است.
زن جواب داد . نه او بدنبال کار بیرون از خانه رفته.
آنها گفتند . پس ما نمی توانیم وارد خانه شویم منتظر می مانیم 0
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت زن ماجرا را برای او تعریف کرد 0
شوهرش به اوگفت : برو به آنها بگو شوهرم آمده بفرمائید داخل 0
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد 0 آنها گفتند ما باهم داخل خانه نمی شویم 0
زن با تعجب پرسید چرا!؟
یکی از پیرمرد ها گفت این نامش ثروت است و به دیگری اشاره کرد و گفت نامش موافقیت است و نام من عشق است 0 حالا انتخات کنید که کدام یک از ما وارد خانه شویم 0
زن پیش شوهرش برگشت . ماجرا را تعریف کرد 0 شوهرش گفت : چه خوب ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پراز ثروت شود ! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت چرا موافقعیت را دعوت نکنیم 0 فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید پیشنهاد کرد بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پراز عشق و محبت شود 0 مرد وزن هردو موافقت کردند0 زن بیرون رفت و گفت کدام یک از شما عشق است او مهمان ماست 0 عشق بلند شد و ثروت و موفقعیت هم بلند شدند و بدنبال او راه افتادند 0 زن با تعجب پرسید : شما دیگر چرا می ایید ؟ پیرمرد ها با هم گفتند اگر شما ثروت یا موفقعیت را دعوت می کردید بقیه نمی آمدند ولی هرجا عشق است ثروت و موفقعیت هم است 0
آری................باعشق هر آنچه که می خواهید می توانید بدست آوردید0
کلمات کلیدی:
مرد نگاهی به د نیای رنکا رنگ آن سوی پنجره انداخت برگ های زرد و نارنجی یکی یکی از درخت تنومند خدا حافظی می کردند و خود رابه آغوش مهربان باد می سپرد ثانیه شمار کوچک ساعت چرخید وچرخید و مرد را به یاد خاطره آن عصر پائیزی برد که اولین عشق خودش کنار برگ های رنکا رنگ بودند و امروزنیستند.
کلمات کلیدی:
افشین درحالیکه پیتی را پراز اتش کرده بود در گوشه ای از محله خودش که هرشب بچه ها جمع می شوند کز کرده بود همراه با بقیه از دوستانش نشسته بود و هریک از گذشته خودش صحبت می کرد بعضی ها از گفته دیگران می زدند زیر خنده و همه چیز را به مسخره می گرفتند از دورن پیت گرمای خاصی به اطراف می داد و افشین گاه گاهی باچوب دورن انرا بهم می زد حمید رو گرد به افشین . گفت توهم حرفی بزن انگار خیلی ساکتی ؟ محمد گفت شاید چیزی برای گفتن ندارد ؟ افشین سرش را بلند کردو نگاهی به محمد کرد و گفت حرف خیلی دارم دلم پرازدرد است توبرام چکار می تونی بکنی ؟ جز اینکه بخندی و مسخره کنی نقصیر نداری چون وضعیت مالی خوبی داری و بی خیال هستی ؟ محمد دستی روی شانه اش گذشت واز او عذر خواهی کرد . افشین در حالیکه اشک در چشمانش بود شروع کرد به صحبت اوائل پائیز بود سرما کم کم خودش را نشان می داد بدعوت یکی از دوستان به مجلس عروسی دعوت شده بودم با بچه هامشغول بزن برقص بودیم چراغ های رنگی که در محوطه نصب کرده بودند جلوه خاصی به محطه جشن داده بودو نظرها را جلب می کرد ماهم بی خیال از همه چیز مشغول بودیم در همین میان تعدادی از دختران امدند و خواستاربودند که حیاط انطرف هم لامپ های رنگی را نصب کنند ظاهرا مشکلی در سیم ها ی برق به وجود امده بود در میان دختران یکی از آنها نظرم را جلب کرد که بعدا فهمیدم اسمش مهناز است ولی نمی توانستم با او ارتباط بر قرارکنم انشب زیاد اورا ندیدم خیلی به فکر بودم سعی کردم هرطور شده اورا پیدا کنم شاید دوماهی گذاشت تا اینکه اورا دیدم سعی کردم هرطور شده شماره تلفن اورا بدست بیاورم او از خانواده محترمی بود تا اینکه بوسیله یکی از فامیل توانستم با اوآشنا شوم و شماره تلفن اورا بدست آوردم و موافقت اورا گرفتم که تلفنی با او صحبت کنم فردای انروز صحبت های ما شروع شد و از وضعیت همدیگربا اطلاع شدیم و این کار ادامه داشت تا اینکه در دراز مدت به هم علاقمند شدیم بطوریکه اگر یک روز مرا نمی دید یا تلفن نمی کرد نمیشد . 6 ماهی گذاشته بود که باهم قرار ازدواج گذاشتیم بهم خیلی خیلی وابسته شده بودیم شرایط زندگی برای هردو ما خوب بود روزهای خوشی داشتم واو امیدوار به زندگی جدیدی که در پیش داشت خوشحال بود. بدبختی من از زمانی شروع شد که دختر دیگری در زندکی من قرار گرفت دراین موقع افشین مشت محکمی بر زمین کوبید و نا سزا گفتن را شروع کرد . محمد در این موقع اورا آرام کرد و مقداری آب باو داد همه ساکت بودند ومنتظر بودند آخرش چه می شود افشین ادامه داد با هردو انها صبحت می کردم از طرفی وعده ازدواج به مهناز داده بودم واز طرفی با رویا اشنا شدم رویا کارمند اموزش پرورش بود و کارش را خوب بلد بود محبت های او وادارم می کرد که هرروز او را به محل کارش برسانم وبیشتر وقتم با او باشد بطوریکه کم کم فاصله من با مهناززیاد می شد رویا تمام پولش را در اختیارم کذاشته بود و من خوشی زندگی را بااو می دیدم مجیور شدم به مهناز واقعیت را بگویم برایم خیلی سخت بود که چنین حرفی باو بزنم ولی مجبور بودم نمی توانستم با هر دو آنها باشم تا اینکه یک روز باو گفتم نمی توانم با تو ازدواج کنم . مهناز که انتظار چنین حرفی را نداشت و به تمام فامیل و دوستان خودش گفته بود که می خواهد با من ازدواج کند به یکباره حالش بهم خورد به طوریکه یک هفته تمام در بیمارستان بستری بود خانواده اش اورا دلداری می دادند و مهناز نمی توانست اولین عشقش را فراموش کند .از طرفی من هم همه چیزرا فراموش کردم تا اینکه در یک میهمانی که از طرف خانواده های نزدیک رویا به خاطر اشنائی ترتیب داده بودند مرا با مواد مخدر آشنا کردند از انشب به بعد بدون ازینکه کسی بداند به مواد پناه آوردم خاطرات مهناز از ذهنم بیرون نمی رفت. تااینکه یک روز شنیدم مهناز با کسی ازدواج کرده که واقعا مورد احترام خانواده داماد است و یک زندگی خیلی خوبی دارد . من هم بعداز مدتی با رویا مراسم عروسی را براه انداخیتم ورویا ازاینکه من مواد می کشم هیچ خبری نداشت روز به روز وضعیت من بد می شد و مرتب با هم در گیر بودیم دیگر مثل اول پولهایش را در اختیارم نمی گذاشت و من وضعیت خوبی نداشتم تا اینکه بر حسب اتفاق یک روز که بیرون رفته بود دوستان اول آشنایی با من به منزل آمدند و بساط را جور کردیم و مشغول بودیم وخبری ازساعت نداشتیم که رویا به منزل آمد بدون ازاینکه من متوجه شوم وقتی وضعیت مرا دید چنان سروصدا کرد که مجبور شدیم همگی فرار کنیم . از فردای آنروز دیگر جاهی در منزل نداشتم خودم از خودم بدم می آمد رویا دیگر توجه ای بمن نداشت وسعی می کرد تنفر خودش را نشان دهد حق داشت هر چند من اورا دوست نداشتم ولی پولش برایم مهم بود که ازمن دریغ می کرد روز به روز وضعیت من بد شد بطوریکه دیگر مرا به خانه راه نداد واز چشم خانواده افتادم خودم خجالت می کشم مدتی نگذاشته بود که در سر خیابان نشسته بودم در حالیکه چرت می زدم ماشینی جلوی پایم ایستاد و نگاهی به من کرد و در حالیکه مقداری پول در دست داشت بمن داد و گفت برو خودت را بساز شاید در دنیای خودت به دیگران خیانت نکنی . اوکسی نبود جز مهناز افشین گریه می کرد به حال بد خودش که هیپکدام را نداشت.
کلمات کلیدی:
عشق بردرزد ودرب دلم را باز کرد
باصدای دلنشین چشمم به دنیا باز کرد
با دوست مهربان دستی به موهایم کشید
بوسه باران صورتم اخم از کمانم باز کرد
چون در آغوشم کشید و پیکرم ناز کرد
مرغ دل آزاد گشت تابام دل پرواز کرد
بی توقف صورتم را بوسه باران می نمود
تاکه جانم برش خفت و روح من پرواز کرد
کلمات کلیدی: