پایمرد ، خواهنده را همچون پر است . [نهج البلاغه]
د یپرس

 این
روزها وقایع تلخی صورت میگیرد واین پرسش را در ذهن مردم ایجاد می کند که  این تراژدی ها تکرار می شود و کسی نیست که از
حرمت انسانها دفاع کند . چندروز پیش اتفاقات عجیب وغریبی در این شهرتهران رخ داد
که روح هر انسانی را خد شه دار می کند . چند مرد شرور زنگ در خانه یک سرایدار را
به صدا در می آورند و مردی در را باز می کند ومردان شرور در حالیکه در دست خود
چاقو وقمه داشتند وارد خانه می شوند مرد خانه وهمسر اورا مورد ضرب وجرح قرار می
دهند وسپس مردخانه را دست وپایش را می بنندند وکودک انها را به کشتن تهدید می کنند
وهمسر جوان اورا مورد آزار واذیت قرارمی دهند واز محل متواری می شوند .در نقطه
دیگری خانمی از بانک مقداری پول دریافت می کند در هنگام بازگشت به خانه اش مردی با
قمه سد راهش می شود هرچه زن بی گناه التماس می کند که کاری باو نداشته باشد ولی
گوشش بدهکار نمی شود وزن شروع به فرار می کند .مرد قمه به دست باو حمله ور می شود
واورا به شدت کتک می زندواورا به کنار خیابان در جوی اب می اندازد وکلیه پول وطلا
وگوش تلفن همراش را به سرقت می برد . ازاین دست اتفاقات در گوشه وکنار این مملکت به
خصوص در منطقه تهران و کرج و......... دیده می شود اینجاست که انسان به فکر فرور
می رود که آیا این سرزمین من است که این اتفاقات روزمره می افتاد ؟ چرا این همه
تاامنی کجای کار اشکال دارد ؟ ایا زنی که در حضور همسر وبچه اش مورد تجاوز این
چنین افرادی قرار می گیرد شبیه به جنایت نیست ؟ ایا آنها از نظر روحی نمرده اند ؟
تاکه باید تکرار این نوع حوادث در جامعه باشیم ؟ در برابرمتجاوزان به نوامیس مردم
چه باید کرد ؟ فردا نوبت کدامین بخت برگشته ای خواهد بود تا حرمت وحیثیت او این
گونه خدشه دار شود ؟ یادم افتاد به زندگی( صادق کرده ) که خودش وزنش قهوه خانه ای
داشتند که یک شب شوهرش به شهر جهت خرید مواد غذائی به شهررفته بود زنش توسط یک راننده کامیون مورد آزار واذیت قرار می
گیرد وسپس اورا به قتل می رسانند وقانون هیچ کاری برای او انجام نداد ومجبور شد
خودش قانون را اجرا کند واین بود که وحشت در جان رانندگان انداخت که سالیان سال
مورد بحث بود .در این چند روز گذشته اخبار تلخی در خصوص تجاوز به عنف در تیتر های
بزرگ روزنامه ها حک شده است تا شاید مسوولان با خواندن آن چاره ای بندیشدن وبا
اجرای قاطع قانون از قربانیان چنین حوادثی احقاق حق کند اگربه روزنامه های همین
ماه نگاهی بیاندازید خواهید دید که چه اتفاقاتی ناگواری افتاده است در ماهشهر مردی
زنان را مورد آزار واذیت قرارداده و آنها را می کشد در پارک چیتگر تهران چند مرد
شرور چند زن را همین بلا سر او می اورند واینک این اتفاق می افتد . حرمت نوامیس در
جایگاه ویژه ایی قراردارد شواهد وقرائن
نشان داده که مجازات باز دارنده نیست متاسفانه این تبهکاران هیچگاه به مفهوم واقعی بر اساس قوانین کشور تاوان
اعمال مجرمانه خودرا نمی پردارند در عوض این قربانیان هستند که یک عمر با کابوس
تجاوز زندکی کرده وبه بیمارروانی مبتلا می شود مجرمی که خیالش از هر نظر فکرش
اسوده که در زندان صبحانه وناهار وشام وهمه امکانات رادیو وتلویزیون
مهیاواستراختگاه خوبی برای اوست وپس از مدتی تحمل زندان مجددا از زندان ازاد شده
وبه عملیات نگین خودشان ادامه می دهند وقانون تکرار می شود . چندروز پیش رئیس قوه
قضائیه از مجازات سنگین برای متجاوزان به عنف خبر داد مجازاتی که اگر اجرا شود
شاید بتواند در کنار آسیب شناسی این قبیل حوادث فضایی را ایجاد کند تا هیچ فردی
اجازه تعدی به نوامیس دیگران را ندهد بامید روزی هستیم که قوانین سنگین برای این
چنین مجرمان صادر شود.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/8/23:: 4:38 عصر     |     () نظر

چند ماهی کذشت هوای ابادان روز به روز خنک تر می شد در یکی
از روزها که هوای بارانی بود واو سعی می کرد خودش را به منزل برساند به ناگه مهدی
صدای فریادی از دورن خودرو که تقاضای کمک می کرد از کنار اوگذ شت دستپاچه شده بود
ونمیدانست چکار کند در همین فاصله تاکسی عبور می کرد به سوی او دوید

واز اوخواست که به کمک او بروند و اورا تعقیب کردند ودر خارج شهر در نقطه ای
در گیر شدند ودختر را از دست اوباش وارزل نجات دادند ولی مهدی مورد اصابت چاقو یکی
از انها قرار گرفت ونقش زمین شد واشرار پا به فرار گذشتند . راننده وقتی مهدی را
غرق درخون دید به سوی او شتافت وهمراه
دختر اورا دورن خودرو قرار داند وبا سرعت به سوی بیمارستان به راه افتاد ودر همین
فاصله دختر با یکی از بیمارستان ها شهر تماس گرفت پس از چند دقیقه تاکسی به
بیمارستان رسید وهمه اماده بودند واورا فورا به اطاق عمل بردند واز طرفی پخش پذیرش
پلیس را در جریان قرار داد . اضطراب ونگرانی بین راننده ودخترک حکمفرما بود دو
ساعت طول کشید که دکتر از اطاق عمل بیرون امد .وضعیت را وخیم اعلام کردوگفت فقط
توانستم  فعلااز خونریزی جلوگیری کنم به
خانواده او اطلاع دهید .راننده تاکسی با مشکل یزرگی روبرو شد شناختی از او نداشت
با هر مشکلی که بود توانست محل کار اورا پیدا کند ودوستانش را در جریان قرار دهد
.از طرفی دخترک که از یک خانواده ثروتمند شهر بود توانست پدرش را درجریان قرار دهد
وسریع خودش را به بیمارستان رساند وموضوع رابرای پدرش تعریف کرد .پدرش وقتی مطلع
شد که به خاطر دخترش این همه فدا کاری کرده با دکتر بیمارستان تماس گرفت وحال اورا
برایش تشریع کرد وبه دکتر گفت کلیه هزینه های اورا پرداخت می کنم هرکجا که لازم
باشد اورا می برم دکتر گفت باید تا فردا صبر کرد تا حال اورا ببینیم .فردای انروز
تمام دوستان مهدی امدند بیمارستان وهرکدام تلاش می کردند بتوانند اورا نجات دهند
وضعیت خیلی بحرانی بود خونریزی او همه را نگران کرده بود پدر دختر (مسعود ) تصمیم
گرفت مهدی را هرچه سریعتر به تهران برسانند در همین میان نیروهای انتظامی جهت گزارش حادثه رسیدند

http://media.farsnews.com/Media/8503/Images/jpg/A0196/A0196005.jpg











  ومشغول کار خودشان شدند واز طرف های
مناقشه خواستند که برای تکمیل پرونده به کلانتری محل مراجعه نمایند .مسعود کلیه
مراحل رساندن مهدی به تهران را فراهم کرد وقرار شد که اورا در بهترین بیمارستانها
ی تهران که از قبل اماده  پذیرائی شده بود
انتقال دهند .از طرف دیگر یکی از دوستان مهدی به سمیه تلفن کرد .

به ارامی شرایط را برای او تعریف کرد تلفن از دست او افتاد وحالش بد شد یکی از
همکاران گوشی را گرفت ومشغول صبحت شد واز انطرف سیم گفته شد که این ادرس را به
همکارتان بدهید .پس از اینکه حال سمیه کمی بهتر شد حال خودش نبود به هر طریقی بود
خودش را به بیمارستان رساند گریه امانش نمی داد خودش را به مهدی رساند که بیهوش
روی تخت خوابیده بود بر روی تخت افتاد بود واو را نوازش می کرد وناله سرمیداد
شرایط خیلی سخت بود همه ناراحت وگریان وفرصت کم مهدی در حال مرگ بود فقط خدا می
توانست اورا نجات دهد قرار بود چند ساعت دیگر با اولین پرواز اورا به تهران
برسانند دونفر از دوستان مهدی وسمیه ومسعود ودخترش کارهای اولیه را انجام دادن
واماده بودند که اورا انتقال بدهتد امبولانس ساعت 8شب دم در بیمارستان انتظار می
کشید همه اماده بودند پس از دقایقی امبولانس همراه پزشک وپرستار ودوستان مهدی به
سوی فرودگاه حرکت کرد وضعیت فرودگاه با اورن مهدی خیلی شلوغ شده بود اورا به ارامی
دورن هواپیما بردن همه بر روی صندلی غمگین وناراحت هیچکس باهم صبحت نمی کرد صدای
هواپیما برایشان درد اوربود وهمه می خواستند هرچه زودتر به تهران برسن ساعتی بعد برروی باند فرودگاه



 

 http://www.ostan-ag.gov.ir/newsite/DesktopModules/Articles/MakeThumbnail.aspx?Image=/newsite/Portals/0/dariushgsdfging.jpg&w=400

 

 بودند وهواپیما به ارامی برروی باند
فرودگاه تهران نشست همه جیز اماده بود همه پیاده شدند ومریض را به دورن امبولانس بردند وآژیر کشان به سوی بیمارستان
حرکت کرد بقیه هم با خودرو دیکری عازم شدند بلافاصله مهدی را به ا به اطاق عمل
بردند ویکی از دوستان به خانواده او تلفن کرد وجریان را گفت . خانواده مهدی پریشان
وفریاد کشان خودشان را به بیمارستان رسانند از طرفی دختر مسعود گریان بود که یک
اتفاق ساده چه بلائی سر همه اورده بود همه پشت در اطاق عمل بی صبرانه انتظار می
کشیدند تا خبری بدست بیاورند . پارگی بد ترین نقطه بدن مهدی را پاره کرده بود پس
از چند ساعت دکتر از اطاق عمل بیرون امد وهمه دور او جمع شدند وهر کس سراغ سلامتی
اورا جویا می شدند .دکتر همه را به ارامی دعوت کرد و به ارامی گفت خطر از او بر
طرف شده ولی هنوز زمان نیاز داریم تا حالش خوب شود . پس مدتی از اطاق عمل بیرون
اوردند در قسمت مراقبت های ویژه قرار دادند ساعت 3صبح را نشان می داد سمیه پیش از
دیگران گریه می کرد خانواده مهدی ازیکی از
همکاران پرسیدند اوکیست که ایقدر گریه می
کند .گفتند دوست اوست که همیشه غمخوار او بوده وتمام زندگانیش را رها کرده وبدنبال
او امده است شاید 10 روزطول کشید تا بالاخره مهدی به هوش امد در اولین نگاهش سمیه
را دید که بالای سرش بود نگاهی باوانداخت واشک در چشمانش سرازیرشد به ارامی دستش
رادر دست سمیه کذاشت وگفت به خاطر من اینجائی وسمیه به ارامی سرش رانکان داد وگفت
به خاطر تو .          پایان


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/8/21:: 8:49 صبح     |     () نظر
http://i4.tinypic.com/15q5hkw.jpg

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/8/5:: 3:32 عصر     |     () نظر

مهدی وقتی پیش
خانواده اش امد آن شادی وطراوت در چهره آنها نبود واستقبال سردی از او شد پیش خودش
فکر کرد باید اتفاقی افتاده باشد سعی کرد به آرامی از جریان با اطلاع شود به همین
خاطر سراغ همه فامیل را گرفت وقتی از خواهرش پرسید وضعیت تغیر کرد بالاخره اینقدر
پی گیری شد تا جریان را به صورت خلاصه از مادرش شنید به رامش تلفن کرد واز او
خواست برای شام همراه شوهرش بیاید هنگام
غروب بود که رامش برای دیدن براردش به منزل آمد پس از دیدار در گوشه ای از اطاق
نشست واز شوهرش خبری نبود . مهدی گفت پس ازمحمد خبری نیست ؟  

بعدا می آید
.

آنشب خیلی منتظر
شدند ولی خبری نشد . مهدی در حالیکه ناراحت بود وخودش را کنترل می کرد گفت اگر
مسله ای است تا با محمد صحبت کنم به همین خاطر فردای آنروز به سراغ محمد رفت ودر
اداره اورا ملاقات کرد خیلی خوشحال شدند پس از ساعتی از اوخواست که امشب همراه
رامش برای شام به منزل بیایند . محمد سکوتی کرد وگفت آخه خواهرت من را قبول ندارد
؟ یعنی چه این حرفها نیست حتما امشب منتظرهستم که بیائید شب هنگام محمد جدا آمد ورامش جداگانه وهریک در
گوشه ای نشستند بطوریکه از هم جدا بودند آنشب مهدی مهیمانی مفصلی گرفته بود و دوست
داشت مشکلات محمد و رامش را به طریقی حل کند در این میان مهدی ازهردوآنها خواست
که موضوع خودشان را مطرح کنند و رامش بدون  مقد مه شروع  کرد به صبحت و گفت در طول
مدت زناشوئی تمام تلاشم صرف اداره امور زندگی وآسایش شوهرم کدم ودرس را به خاطر


http://img.majidonline.com/pic/129201/DSC00023.JPG


 او ادامه ندادم چون او چنین می خواست همیشه
احساس بیهوده بودن ویاس مرا تا مرز نابودی کشاند از سوی دیگر وقتی همکلاسهایم را
دیدم که دوران تحصیل خودرا به پایان رسانده ودکتر شده اند به شدت دچار سر خوردگی
وضربه روحی شدید شدم به همین خاطر تصمیم
گرفتم به تحصیل ادامه دهم پدر هم وقتی دید که علاقه دارم به تحصیل ادامه دهم حاضر
شد کلیه هزینه های تحصیل را پرداخت نماید باین ترتیب مقد مات شروع تحصیل فراهم شد
در همین حال برای آرامش روحی وعصبانیت همسرم به ناچار بخشی مهریه را بخشیدم  ضمن اینکه محل برگزاری کلاس ها در طول ترم در
تهران بود فکرنمی کردم غیبت چند ساعتی اختلاف در زندگی مشترکمان وارد کند بتابراین
چند ترم باین مشکل سپری شد تا این که مدتی قبل بار دیگر شوهرم بنا به ناسازگاری را
گذشت واز من خواست یکی از شروط عقد تقسیم نیمی از دارائی شوهر را از عقد نامه حذف
کنیم که دیگر طاقت نیاوردم ومشاجره با او پرداختم واو یک مرد لجباز وبهانه گیر شده
که دیگر نمی شود با او زندگی کرد در همین فاصله محمد طاقت نیاورد واوشروع کرد از
خودش دفاع کردن وگفت همانطور که خودتان می دانید من در یک شرکت به عنوان حسابرس
مشغول کار شدم همان موقع با خودم عهد کردم تا وقتی صاحب خودرو وخانه نشوم به
ازدواج فکر نکنم دلم می خواست همسر آینده ام از همه امکانات رفاهی برخواردار شود
وزندگی راحت وبی دغدغهای داشته باشم تا اینکه با رامش ازدواج کردم از همان موقع با
همسرم شرط کردم که تحصیل را رها کند وتمام توانش را برای فراهم کردن یک محیط
خانوادگی شاد ونشاد آور به کار گیرد ورامش هم تمام خواسته های مرا پذیرفت در همین
حال امیدوار بودم بزودی صدای خنده های فرزندمان را بشنوم اما افسوس که همسرم علاقه
ای به بچه دار شدن نداشت وآن را اتلاف وقت می دانست بعد از مدتی کوتاهی تصمیم گرفت
اوقات فراغتش را به مرور کتابهای درسی ومطالعه پرکند تا اینکه به طور پنهانی وبدون
اطلاع من در آزمون یکی از دانشگاه های کشور شرکت کرد و پذیرفته شد ابتدا فکر کردم
او به این طریق قصد داشته تا اطلاعات علمی وسواد تحصیلیش را محک بزند وباور نمی کردم
بدون رضایت واجازه شوهرش در دانشگاه ثبت نام کند اما رامش بدون توجه به تعهداتش
تصمیم به ادامه تحصیل گرفته ومن علاقه شدید به فرزند دارم بارها از همسرم خواستم
ولی او توجه نکرد وهنوزپس از کذشت سالها
هنوز پدر شدن را تجربه نکرده ام وهمسرم به فکر ادامه تحصیل طولانی مدت است ودر فکر
من نیست در این موقع محمد سکوت کرد وچیزی نگفت وسکوت مطلق حکم فرما بود . مهدی
نگاهی به هردو انها کرد وخنده اش گرفت وگفت شماها چند سال به خاطر درس وبچه دار
شدن زندگی خودتان را خرابی کردید اگر من از رامش قول بگیرم که در آینده من دائی
بشوم شما باید اجازه بدهید رامش هم درسش را تمام کند واز مادرم می خواهم در
صورتیکه صاحب فرزندی شدید کمک تان کند . هردو به تصمیمی که برایشان گرفتم قبول
کردند مهدی بی نهایت از این موضوع خوشحال بود ولی هیچکس از دل حمید خبر نداشت که
چه اتفاقی برایش افتاده وچرا تاکنون ازدواج نکرد . از طرف دیگر یک ماهی بود که
سمیه خبری از مهدی نداشت ولی از اینکه با او آشنا شده بود خوشحال بود واز اینکه ان
وضعیت برایش رخ داده بود نگران بود تمام افکارش پیش اوبود وشیفته رفتار وکردار
اوشده بود .دوستانش به شوخی باو می گفتنند نکند گرفتار او شده ای؟

هرروز
انتظار اورامی کشید ومرتبا به محل کار او تلفن می کرد تا شاید خبری از او داشته
باشد . بعد از یک ماه مهدی مجددا به محل کارخودش برگشت وروحیه ای تازه بدست آورد
بود واتفاقا روز 5شنبه بود که به شهر محل کارش آمده بود عصر آنروز همراه با دسته گلی زیبا بر مزار
کسی که دوست داشت رفت تا وفا داریش را ثابت کند در حالیکه برروی مزار نشسته بود شقایق
دوست سمیه  اورا دید کنجاو شد وچشم از او
بر نمیداشت می خواست جلو برود ولی شهامت آنرا نداشت شاید چند دقیقه ای طول کشید که
از روی مزار بلند شد وبسوی خودرو خودرفت . فردای آنروز شقایق تمام جریان آمدن مهدی را باو گفت وعصر همانروز بر سر
مزار رفتند تا اورا شناسائی کنند اما شناختی از او نداشتند .

فردای آنروز سمیه
تلفنی با مهدی تماس گرفت تا اورا ببیند ولی مهدی تمایلی باین ملاقات نداشت ولی به
ناچار قبول کرد . نزدیک های غروب بود سمیه با خودرو خودش سراغ مهدی رفت وهردو به
سوی پل خرمشهرحرکت کردند. بعداز مدتی به خرمشهر رسیدند در کنار پل در گوشه ای کنار
اب نشستند تا باهم صبحتی داشته باشند سمیه گفت از اینکه وقت تورا گرفتم بابد ببخشی
واقعا برایت نگران هستم از وقتی موضوع دوستت را مطرح کردی متوجه شدم که چقدر باو
فا داری ودر طول مدت 7 سال چقدر برایت سخت بوده امیدوارم من دوست خوبی برایت باشم
ودوست دارم اگر مشکلی داری بامن در میان بکذاری شاید بتوانم کمکت کنم صحبت آنها
خیلی طول کشید پس از صرف شام به طرف منزل حرکت کردند .ادامه دارد


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/8/5:: 2:46 عصر     |     () نظر

سرنوشت ننوشت

گرنوشت بد نوشت

اما باور کن

سرنوشت رانمی توان از سرنوشت

 http://files.myopera.com/iractor.blogfa.com/albums/724541/iractor_gholikhani_4.jpg



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/8/4:: 2:9 عصر     |     () نظر

****

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

بهار-بیست دات کام   تصاویر زیبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/8/4:: 7:40 صبح     |     () نظر
http://marshal-modern.ir/Archive/2009/10/11/0003.jpg

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/8/2:: 8:3 صبح     |     () نظر

اقا مهدی همسفر ما
هستند که تا تهران همراشان هستیم وشروع کردند به معرفی خودشان ، پس از آشنائی یکی
از دختر ها بساط چای را فراهم کرد ودیگری اهنگ ملایمی بوسیله موبایل خودش به صدا
در آورد نمی دانستند از کجا شروع کنند ولی سمیه خیلی تمایل داشت که از وضعیت او با
اطلاع شود .این بود که به یکباره سمیه گفت بچه ها اقا مهدی مثل خودمان هستند که در
منطقه ابادان زندگی می کند وکارمند شرکت نفت است که برای دیدن همسرش و خانواده به
تهران می رود .

به یکباره
مهدی گفت ؟ سمیه خانم برای دیدن خانواده می روم ومن همسر وبچه ندارم حرف شما را
اصلاح می کنم .

سیمه : من
فکر کردم شما همسر دارید ؟

خیر ندارم
.



 یکی از
دختر ها پرسید تصور می کریم که ازدواج کردید ؟ جوانی به این خوش تیپی تا حالاتنها
ماندید خیلی عجیب به نظر می آید

سرش را
پائین انداخت وسکوت کرد وچیزی نگفت .

در این
موقع چای ومیوه اماده بود .

مهدی در
حالیکه لیوان در دستش بود گفت دلیلی دارد که بدونید چرا من ازدواج نکرده ام ؟ اگر
نیازی است بگویم در غیر اینصورت...........................

سیمه : نه
نیازی نیست بدونیم که چرا ازدواج نکردید فقط برایمان سوال بر انگیز بود

در این
موقع مهدی گفت حتما شما ها ازدواج کردید ؟ که اینقدر مرا سوال پیچ کردید .

سمیه گفت
خوشبختانه با این اوضاع واحوال هنوز نتوانستیم جوانی که بدرد ما بخورد که اهل
زندگی باشد و صداقت ودرست کار باشد پیدا نکردیم . می دونی که امروز زندگی بدون عشق
وعلاقه یعنی هیچ ........

مهدی در
حالیکه خوشه انگوری در دستش بود نگاهی به دختران کرد وگفت از اینکه با شما ها آشنا
شدم خوشحالم مثل اینکه سالها است شما ها
را می شناختم راست می گفتند خوزستانی ها
خون گرم ومهیمان نواز می باشند البته در محیط کاری برایم روشن شده بود نه باین
روشنی . حالا می بینم که چقدر شما ها بی ریا مرا در جمع خودتان راه دادید بدون از
اینکه واهمه داشته باشید ومن خوشحالم .

سمیه گفت
: وقتی شمارا بیرون دیدم حدس زدم که در دنیای دیگری سیر می کنی در رستوران قطار
وقتی کنار پنچره نشسته بودی حدس زدم باید در گیر مشکلاتی باشی وسعی کردم با شما
آشنا شوم تا شاید مقداری از مشکلات شما را کاهش دهم .









 http://jahangard.persiangig.com/image/w_Edited2_IMG_3903.jpg











 

مهدی تشکر
کردوگفت خیلی خوشحام که در جمع شما هستم . همگی مشغول صرف چای ومیوه بودند و هریک
به نوعی صبحت می کردند . تا اینکه یکی از دخترها پرسید اقا مهدی تا حالا شده با
دختری دوست شده باشی ؟

مهدی در
حالیکه به سمیه نگاه می کرد .گفت بله.........دورغ هم نمی گویم

   دوستی ما نتوانست دوام بیاورد .

سمیه گفت
چرا نتوانست دوام بیاورد

مهدی در
حالیکه به پنچره بیرون نگاه می کرد گفت داستانش زیاد است که گفتن ندارد جز عذاب .

دخترها که
از موضوع اطلاعی نداشتن اصرار داشتند که دلیل انرا برایشان شرح دهد .

مهدی در
حالیکه نگاهش سمیه بود مثل اینکه دراو چیزی پیدا کرده باشد ونسبت به او اعتماد
کرده باشد واز گوشه های چشمش اشک می ریخت که نظر همه را جلب کرده بود گفت .

چندین سال
پیش با دختری آشنا شدم که خیلی ساده وبی ریا بود وسعی می کرد که با من ارتباط
دوستی بر قرارکند ولی من به خاطر کار زیاد نمی توانستم خواسته اورا بر اورده کنم
وبه دوستی او پاسخ درستی بدهم بالاخره به هر طریقی بود در محیط کاری ارتبا تش را با
من نزدیک کرد وکم کم سعی کردم وقت بیشتری برای او بکذرم این بود که همدیگر را در
بیرون از محیط کاری می دیدم . وبیشتر اوقات شام را باهم بودیم وسینما می رفتیم کم
کم علاقه من به اوبیشتر می شد ومرتب چه تلفنی وچه حضوری در ارتباط بودیم . دوستی
ما شاید دوسال طول کشید ولی هیچکدام از ما صحبت ازدواج نکردیم تا اینکه یک روزکه
باهم بیرون رفته بودیم من باو پشنهاد ازدواج دادم وگفتم امادگی آن را دارم .در
صورتیکه تمایل داشته باشی باهم زنگی کنیم . نگاهی به من کرد وگفت چند روزی مهلت
بده جوابت را می دهم . از انروزکه من پشنهاد دادم دیگر کمتر بامن ارتباط بر قرار
می کرد وسعی می کرد به نوعی طرفه برود انکار از چیزی وحشت داشت با این حال اصرار
داشتم که اور ا ببینم ولی مثل همیشه نبود سعی کردم دلیل اورا بدونم ولی جواب درستی نمی داد . بیشتر روز کارم شده
بود که چرا جواب نمی دهد واو مرا گرفتار خودش کرده بود دیگر صبرم تمام شده بود
وهرروز عصبانی تراز روز قبل بودم تا اینکه از اوخواستم برای شام بیرون برویم . در
کنار رودخانه رستورانی بود که انجا رفیتم هردو ما سکوت کرده بودیم نمی دانستیم چه
بگوئیم . تااینکه خودش سکوت را شکست وگفت میدونی چرا جواب درستی به تو ندادم نمی خواستم با احساسات تو بازی کنم آخه یک
موضوعی هست که قادر به گفتن ان نیستم ؟ بی اختیار گفتم نکند کسی دیگه را دوست داری
؟ اصلا حرفش نزن .  

من قبلا
ازدواج کردم وبعد از مدتی وقتی فهمیدم شوهرم معتاد است طلاق گرفتم نمی دانستم او
چه می گوید نگاهش کردم واو ادامه داد . پیش خودم فکر کردم  شاید تو تمایلی نداشتی باشی با کسی که قبلا
ازدواج کرده ادامه بدهی برای همین سعی کردم حالا که دوستی ما به اینجا رسیده تو
بیشتر از این گرفتار من نشوی؟

گفتمش چرا
قبلا به من نگفتی ؟

فکر نمی
کردم که دوستی ما به این نقطه برسد برای همین خاطر نمی خواستم ترا از دست بدهم .

من ترا
دوست دارم می خوام باتو زندگی کنم همیشه دوستت داشتم وحالا هم دوست دارم برای من
مهم نیست قبلا ازدواج کردی ؟

سمیه
گفت آینده را می بینم امکان دارد در آینده
دوستی ما باعث دشمنی شود منم دوستت دارم ولی حاضر نیستم زندگی ترا خراب کنم هرچه
التماسش کردم که این موضوع برایم مهم نیست قبول نکرد ولی دوستی ما ادامه داشت ولی پرده ای میان ما کشیده شده بود .نمی
دانستم چکار کنم واو مرا از فکر ازدواج بر حذر می کرد .او اولین عشق من بود که
داشتم سعی می کردم که این دوستی وصداقت که بین ما بود از بین نرود تا اینکه در یکی
از روزها که برای مسافرت به شهرشان رفته بود در جاده اصفهان به تهران تصادف کرده
وکشته شد نمی دانستم چکار کنم زندگی برایم سخت شده بود مدتها حال خودم را نداشتم
بعدا فهمیدم به خاطر من رفته تا باخانواده اش صحبت کند وحالا مدت 7 سال است که از
مرگ او می کذرد .در این موقع در حالیکه اشک در چشمان مهدی حلقه زده بود سکوت
اختیار کرد وافسوس ان دوران را می خورد .صدائی شننیده نمی شد در همین موقع سمیه
گفت حاضر نبودیم شمارا ناراحت کنیم واین خیلی دردناک است واقعا متاثر شدیم  

مهدی گفت
مثل اینکه خیلی از نیمه شب گذشته خوبه دیگه زحمت را کم کنم از جایش بلند شد وبسوی
کوپه خودش رفت. سمیه ودوستانش از وضعیتی که برای مهدی پیش آمده بود ناراخت بودند
وخودشان را سر زنش می کردند که چرا از او خواستند برایشان تعریف کنند .

ساعت 7
صبح بود ساعتی دیگر قطار به تهران می رسید در حالیکه مشغول جمع اوری وسائل خودشان
بودند سمیه گفت یادمان رفت شماره تلفن مهدی را بگیریم قطار آرام آرام به تهران
نزدیک می شد مهدی پس از دیدن سمیه ودوستانش به کمک آنها امد در این هنگام قطار در
ایستگاه تهران متوقف شد بیرون امدند وبرای انها تاکسی گرفت وادرس مورد نظر را به
تاکسی داد که آنها رابه مقصد برسانددر همین موقع سمیه گفت فراموش کردم شماره تلفن
را از شما بگیرم پس از یادداشت تلفن تاکسی در حالیکه بوق می زد به سوی آدرس داده
شده به حرکت در آمد. مهدی در حالیکه سیگاری در زیر لب داشت به آرامی به انطرف خیابان
آمد وسوار تاکسی شد وبطرف منزل حرکت کرد .

فردای
آنروز پیغامی دریافت کرد که ساعت 7 بعد ازظهر ملاقاتی با بچه های قطار داشته باشد
تا بتواند شام را باهم باشند وسمیه همگی را دعوت کرده بود ولی مکان پذیرائی با مهدی بود نقطه ای ازتهران
که هتلی مجلل بود انها را به انجا برد وهمگی خوشحال بودند که یکبار دیگر پیش هم
هستند صدای موزیک ملایمی شنیده می شد و هریک از مسافرتی که داشتند صحبت می کردند
وحمید هم مجبور بود با آنها همراه باشد .مهیمانی تا دیروقت ادامه داشت . پس از چند
روز تلفن کردند که ماموریت آنها به اتمام رسیده وعازم خوزستان هستند . ادامه دارد


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/7/15:: 3:36 عصر     |     () نظر

تابستان
گرم خوزستان با آن هوای شرجی بیداد می کرد مهدی کارمند شرکت نفت برای دیدن خانواده
تصمیم گرفته بود به تهران برود او مردی قوی هیکل ویکی از ورزشکاران بنام بود
اوشاید حدود 35 سال سن داشت وتاکنون ازدواج نکرده بود .در دنیایی که برای خودش
ساخته بود زندگی می کرد . سوار تاکسی شد وبه طرف ایستگاه راه اهن خرمشهرراهی شد
.گرما اورا کلافه کرده بود ومی خواست هرچه زودتر به ایستگاه برسد دقایق بعد پیاده
شد واز پله های ایستگاه بالا رفت ساعت بزرگ 6 را نشان می داد وهنوز یک ساعت مانده
بود به حرکت قطار . ایستگاه مملو از جمعیت
بود وقطار اکسپرس منتظر مسافران بود . مهدی نگاهی به اطراف انداخت وبسوی کافه تریا
رفت ودر گوشه ای نشت ودستور نوشیدنی وبستنی را داد سالن پراز جمعیت بود وفکرش این
بود که زودتر به منزل برسد .دقایق به کندی می گذشت واو بی صبرانه منتظر بود که
سوار قطار شود عقربه ها به ساعت هفت نزدیک می شد وصدای بلندگو مسافران را جهت سوار
شدن فرا می خواند از جایش بلند شد ودر حالیکه کیفی در دست داشت بسوی قطار رفت وتا
جائی که روی بلیط برای او پیش بینی شده سوارشود پس ازچندی کوپه وصندلی مورد نظر را
پیدا کرد ودر جای خودش مستقر شد . از پنجره بیرون را تماشا می کرد که مردم با عجله
خودشان را به قطار می رسانند . روزنامه ای ازکیفش بیرون آورد ومشغول مطالعه شد .
در همین فاصله صدای سوت قطار به صدا در آمد وقطار به آرامی شروع به حرکت کرد
وجعمیت توی ایستگاه برای مسافران دست تکان می دادند لحظه جالبی بود صدای قطار
برروی ریل که بر سرعتش افزده می شد نمای دور دست درختان نخل که خرمای قرمز وزرد
اویزان بود به وضوع پیدا بود ومناظر نخل ها ازدورن قطار واقعا جالب بود .قطار به
سرعت می کذاشت وایستگاه ها را پشت سر می گذشت  در همین فاصله اعلان کردند که رستوران اماده
پذیرائی می باشد از جایش بلند شد وبطرف رستوران رفت او همیشه سعی می کرد در گوشه
ای بنشنید در حالیکه دنبال جای مناسب می گشت توانست جای دلخواه خودش را پیدا کند
ودر همانجا مستقر شد در همین فاصله مسول غذا حاضر شد ودستور غذا داد دقایقی بعد
برای مسافران جهت صرف شام به رستوران هجوم اوردند در حالیکه نگاهش بیرون بود متوجه
نشد که تمام سالن مملو از جمعیت شده ودر کنار او دونفر دیگر نشستند یک لحظه به
خودش آمد واطراف را نگاه کرد











 


http://www.rai.ir/Statics/Rai_Photo_Gallery/Large_Img/MSC_100.jpg

 

.ساکت
وآرام در حالیکه دستهایش را زیر چانه اش بود همه را نگاه کرد سرصدای عجیبی در سالن
بود وهمکی منتظر غذایی خودشان بودند .دوردیف جلوتر دوریک میزعده ای از خانمها  نشسته
بود ند که سر وصدا زیادی راه انداخته
بودند بطوریکه نظر همه را جلب کرده بودند. مهدی در حالیکه مشغول غذا بود فراموش
کرده بود سفارش نوشید نی بدهد .یکی از خانم ها متوجه او بود بالاخره نوشیدنی
دریافت نمود پس از صرف غذا مهدی به طرف کوپه خودش رفت بدون از اینکه نگاهش جای
دیگری باشد .نزدیک درب ورودی ایستاد ودر حالیکه هوای بیرون تاریک بود می خواست
دقایقی از پنجره ماه را ببیند که همراه اوبود وبعدا برای استراخت برود .در همین
فاصله خانمهایی که دررستوران مهدی را دیده بود ند از راهروی می آمدند ونزدیک که
شدند وارد کوپه بغلی شدند .یکی از آنها متوجه حرکت مهدی بود بعد از مدتی طاقت
نیاورد وپیش او امد. 

سلام

سلام

چقدر دیگه
داریم تا به تهران برسیم ؟

شاید حدود
10 ساعت دیگه

شما تهران
می روید؟

من هم
تهران می روم .مثل اینکه تا تهران با هم همسفریم

اسم من
سمیه است . که برای یک ماموریت به تهران می روم.

منم مهدی
هستم .

در این
حالت سمیه فرصت را مغتنم شمرد وشروع کرد خودش را معرفی کردند

من کارمند
وزارت بازرگانی هستم ودر آبادان زندگی می کنم و همراه همکارانم به ماموریت می رویم
.

شما نمی
خواهید خودتان را معرفی کنید ؟

مهدی گفت
بچه تهران هستم که در شرکت نفت آبادان مشغول به کار هستم وبرای دیدن خانواده به
تهران می روم خیلی وقت است که خانواده را ندیدم موقعیتی پیش نمی امد که به تهران
بروم حالا فرصتی شد که بروم

سیمه
احساس کرد که فرصت خوبی است وسعی می کرد به نوعی نظر اورا جلب کند . اودختری بود
بلند قامت وسبزه با چشمان نافذ اهل ابادان با هوش وزرنک بود .

سیمه اورا
دعوت کرد به دورن کوپه بروند تا بیشتر با هم آشنا شوند ودر ضمن چای صرف کنند

مهدی نمی خواست که
مزاحم دوستان او بشود واصرار داشت که نرود بالاخره برای اینکه ناراحت نشوند قبول
کرد .دورن کوپه 4 دختر ویک پسر بود او احساس خجالت می کرد که در یک محیط بسته ای قرار
گرفته بود ونمی دانست چه کار کند .مهدی وسیمه روبروی هم نشستند وسکوتی حکفرما شد
تا اینکه سمیه به حرف در آمد وشروع کرد به صبحت وگفت : ادامه دارد



کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/7/15:: 2:54 عصر     |     () نظر

وقتی از خانه بیرون
آمدم خیابان برایم خیلی زیبا بود وآفتاب هم همانند هرروز نبود خورشید نورطلائی
خودش را بر روی بام های زرد رنک ساختمان چنان می تابید و جلوه خاصی داشت که تاکنون
ندیده بودم وشاید هم توجه ایی نداشتم . آهسته آهسته به طرف خیابان آمدم توی خیابان
همه باهم فرق داشتند خیلی متین وخیلی خوش برخورد با لباسهای شیک ومرتب خودروها توی
خیابان ردیف ومرتب پشت چراغ قرمز ایستاده بودندوا ز هیچکدام از انها صدای بوقی
شنیده نمیشد وهمه خیلی ارام بودند وهیچگونه بی نظمی دیده نمیشد. باخودم گفتم چه شده
که اینقدر مردم فرق کردند .مغازه دارها همه جلوی مغازه خودشان را تمیز می کردند
ارامش خاصی در خیابان بود کارمندان ادارات خیلی مرتب وخوش اخلاق با ارباب رجوع
برخورد می کردند .روابط انسان ها بقدری خوب شده بود که نمی دانستم چه اتفاقی
افتاده است از در دادگاه رد می شدم خبری از جرم نبود ماموران تنها ایستاده بودند
به دکه روزنامه فروشی رسیدم مطالب روزنامه ها هم فرق کرده بود تیتر درشت صحفه اول
واقعیت را چاپ کرده بود وخیلی ساده بدون تحریک آمیزی دست بردم یکی از روزنامه را
تماشا کردم صحفحه حوادث نوشته بود چون مطالبی نداشتیم سفید می باشد اولین بار بود
چنین چیزی را می دیدم هیچکس پیشاپیش کاری که صورت نگرفته بود نوشته نشده بود بیشتر تبلیغات دورغین وغیره حذف شده بود به
راهم ادامه دادم خیابان تمام اسفالت وتمیز بدون از اینکه چاله ای باشد .در معابر
خبری از کاری وصندوق ومقوا وغیره نبود .در یکی از چهارراه ها ایستاده بودم وتماشا
می کردم واز این همه نظم لذت می بردم که واقعا چنین شهری داریم .یکی بر روی شانه
ام زد تا امدم برگردم . مادرم گفت مگر نمی خواهی سرکار بروی ؟ دیرت شده . بیدار
شدم ودر رویای شهر طلایی خودم بودم . وقتی آمدم بیرون به نا گه یک موتوری با سرعت
زیاد از کنارم ردشد .باخودم گفتم عجب نظمی.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/6/23:: 4:59 عصر     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >