کشت در دشت هموار می روید و نه درسنگلاخ ؛ همین گونه حکمت در دل فروتن آباد و بارور می شود، نه در دل متکبّر سرکش . [امام کاظم علیه السلام]
د یپرس

 برروی بلندی
قلعه کوهی که مشرف به دشت سر سبز با درختان سر به فلک کشیده مناظر زیبائی به وجود آورده بود تعدادی روباه در ان نقطه
زندگی آرامی داشتند وبه طرق مختلفی روز خودرا می گذرانند در یکی از روز ها که همگی دور هم جمع شده بودند  یکی از انها تصمیم گرفته بود که به پائین دره
برود واز باغ پراز انگورشکمی از عزا در بیاورد .روباه دیگری گفت مگر نمیدانی که
این باغ توسط سگها وصاحب تفنگ به دست از باغ محافظت می کند وباغ همیشه در محاصره
است توچگونه می توانی به دورن باغ بروی ؟ گفت

 اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشد می روم .
روز ها وشب ها می گذشت وروباه در حسرت بدست آوردن





 http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/thumb/4/46/%D8%B1%D9%88%D8%A8%D8%A7%D9%87.jpg/300px-%D8%B1%D9%88%D8%A8%D8%A7%D9%87.jpg

 

انگور های باغ بی
امان بود . تا اینکه در یکی از روزها فرصتی پیش آمد که صاحب باغ از ان منطقه دور
شد بود به هر طریقی که بود خودش را به باغ
رساند واز دیوار به دورن باغ رفت وتا توانست از انگور های باغ خورد بطوریکه سنگین
شده بود وبه ناچار بقیه را زیر دست وپایش له کرد وباغ را نابود کرد .زمانی که می
خواست از باغ خارج شود صاحب باغ وسگهایش رسیدند وو قتی روباه را دیدند تا توانستن
اورا کتک زدند بطوریکه سه تا از پا یش شکست به هر بد بختی بود خودش را از چنگ انها
نجات داد وکشان کشان خودش را بالای کوه رساند .روباه ها دورش را گرفتنند واورا در
گوشه ای خواباندند . همگی گفتند آخه ارزش آنرا داشت که خودت را به این روز انداختی
. روباه زخمی گفت واقعا ارزش آنرا داشت که دست به چنین کاری زدم . حالا وضعیت طوری
شده هروقت روزنامه ها را مطالعه می کنی
خبرهایی می خوانی که به راحتی ثروت این مملکت را به یغما میبرند وسر مردم را به
سادکی کلاه می گذرند و......... و قانون باید خیلی محکم جلوی این جنایتکاران
اقتصادی بکیرد نه اینکه  زندان استرحتگاه
انها بشود وبعد هم میگن ارزش انرا داشت که این کاررا کردیم .

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/26:: 11:53 صبح     |     () نظر

هرروز که
روز نامه های پایتخت را ورق می زنم تبلیغات کوناگون در آن می بینم که کلیه صفحات
انرا تبلیغات پرکرده واگر هم اعتراض کنی گله مند هستند که کل در آمد ما از تیلغات
است  در یکی از صفحات چند ین مناقصه عمومی
دیدم که تا چشم به  آنها افتاد بی اختیار
خنده ام گرفت . دوستم پرسید؟ چرامی خندی . نکند صفحات رنگی آن با عث خنده تو شده ؟
یا تبلیغات تور هواپیما ها که پشت سرهم سقوط می کنند . گفتم نه بابا همه
اینها    به یک طرف .خنده ام از این مناقصه
های عمومی است که در روزنامه ها به چاپ رسیده برنده قبلا مشخص شده بعدا اعلام
مناقصه می کذراند . دوستم پرسید چطور . گفتمش .

چندی پیش
مناقصه ای در یکی از ادرات برقرار کردند وقرار شد پیمانکاران در آن شرکت کنند هریک
از انها با مراجعه به قسمت فروش اسناد مناقصه فرم های لازم را تهیه کردند بعد از
چند روز پاکت ها پلمب شده تحویل مسولین دادند وخوشحا ل بودند که در این اوضاع
بیکاری مشغول بکار شوند .بعد از مدت طولانی که در انتظار بودند پاکت های مناقصه
بدون از اینکه کسی حضور داشته باشد باز گشائی کردند وهرکدام از شرکت کننده ها تصور
میکردند برنده مناقصه هستند بجز اونی که قبلا از همه چیز اطلاع داشت وخودش را قاطی
انها کرده بود بعد از چندروز در کمال نا باوری متوجه شدند که برنده اصلی همان شخصی
هست که قبلا کارهای پیمانکاری را انجام می داد .بعدا متوجه شدند مناقصه ای که شرکت
کردند بازیچه یک موسسه قرار گرفته اند وهر کدام از انها در حالیکه زیر لب غرولند
می کردند راه خودشان گرفتند ورفتند تنها یکی از اتها بود که مسله شکایت را پیش
کشید وگفت دنبال انرا می گیرم .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/25:: 9:58 صبح     |     () نظر

 

هرروز
غروب به هوای دیدنت کنار پنجره می نشینم

شاید
قاصدکی بوی گلهای نرگس را برایم بیاورد

ا ما افسوس که در
حسرت د یدارت اشک هایم خشک خواهد شد

ونمی دانم کی ام .نمی دانم کجایم چرا خیسه چشمانم

چرا خم
شده شونه هایم نمی دانم تاکی

تاکجا می
توانم دوام بیاورم





 کاش می شد با این با لهای شکسته پرواز کرد

کاش می شد
از یه دل پوسیده ومرداب شده ازیه قلب

شکسته
وزخم خورده انتظار صبوری وتحمل داشت


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/19:: 5:3 عصر     |     () نظر

همزمان با اعیاد
مبارک نیمه شعبان منجی عالم بشریت که مردم جشن وشادی گرفته اند از هرکوی وبرزن
صدای مبارک باد می آید ودر شهرها وروستای کشور جشن عقد وعروسی بر پاست در این شب
ها وروزها عید چهره شهرها وروستا به دنبال حرکت کاروان عروسی حال وهوای دیگری دارد
همه جا صحبت از جشن وعروسی وآغاز زندگی مشترک است به همین خاطر نیز سالن ها
وتالارها وهتل ها برای برگزاری جشن عروسی سفارش گرفته اند بعضی از زوج های جوان به
خاطر نا توانی از پرداخت هزینه های ستگین برگزاری جشن در تالارها وپذ یرائی در هتل
ها ناکزیرمراسم جشن را در خانه ها بر گزار می کنند در خیابان آیت اله کاشانی........برای
نوشته هایم با اجازه خانواده داماد وارد منزل شدم وعروس وداماد بر سر سفره عقد
نشسته اند تا قزارتقسیم امید وصداقت ومحبت را باهم بگذراند .









 



 

قند ها بالای سر
آنها سائیده می شوند ونخستین ضربا هنگ زندگی مشترک به گوش می رسد از ان سوی اتاق  پذیرائی صدای خوش عاقد به گوش می رسد دقایقی بعد
مهیمانان با شنیدن صدای بله عروس خانم هلهله شادی به نشانه شروع یک زندگی شیرین
وموفق سر می دهند این آغاز شیرین است که خود پایانی است بر یک روند دشوار و سنگین
که ازدواج را تبدیل به رسمی گزاف وگرانقیمت می سازد به همین دلیل است که گروهی از
جوانان همچنان دغدغه هزینه های سنگین ازدواج را دارند لحضاتی که در انجا بودم ومن
که مهیمان ناخوانده بودم بعضی ها مرا می شناختن از من پذیرائی حسابی کردند و دوست
داشتم داماد را از نزدیک ببینم وبپرسم از وضعیت مالی که در این مدت برایش پیش آمده
 برایم بگوید. مدتی صبر کردم تا فرصتی پیش
امد نزدیک رفتم وپس از خوش وبش که با او کردم در گوشه ای نشستیم وپرسیدم تا حالا
چقدر خرج شده سری تکان دادواطرافش را نگاهی کرد انکار از چیزی می ترسید گفت از زمانی که شروع کردم ورفتم
خواستگاری     بر خلاف میل باطنی
همسرم برای خرید انگشتر وطلا که بالاترین
قیمت را پرداخت نمودم وخانواده عروس هزینه ها را برایم سخت کردند وچیزی نگفتم با
اینکه می دانستند که من کارمندم باید خودم دست به جیب شوم برای همین خاطر در منزل
پدری مراسم عروسی را گرفتم که خرجم کمتر باشد خرید های انچنانی ارایشگاه وکرایه
لباس عروسی وارکستر وشام و.........همینقدر می دانم بعد از عروسی باید قسط های
انرا چگونه پرداخت نمایم . دیدم ممکن شب عروسی او را خراب کنم از او خدا حافظی
کردم و رفتم در بین راه یاد گفته های پدرم افتادم که می گفت آن روزها در کمال
سادگی به عقد هم در آمدیم بر سرمان نقل وسکه می پاشیدند وپدر بزرگمان برایمان دعا
می خواند وبا سلام وصلوات آنها راهی خانه بخت می شدیم .

اما اکنون
وضعیت خیلی تغیر کرده وسادگی جای خودرا به تجمل گرایی وهم چشمی داده است وبه همین
خاطر شاهد برگزاری جشن های عروسی انچنانی هستیم که با هزینه های سنگین انجام می
شود


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/17:: 12:6 عصر     |     () نظر

هر روز برای ورزش به
باغ های اطراف می روم تا از هوای تازه برای سلامتی استفاده کنم وهرروز دو پیرمرد
را می بینم که بر روی سکوی سیمانی نشسته اند وباهم صحبت میکنند از چروک های روی صورتشان می شد سن
زیادشون را حد س زد . وهمیشه لبخند بر روی چهره آنها بود تا یک روز بر سر کنجکاوی
کنارشون نشستم وکلی با هم حرف زدیم بعدا معلوم شد که از جوانی با هم دوست بودند
ازدوران دبیرستان ودانشگاه وتا به حال توانستیم این دوستی را تا کنون بر قرار کنیم
. یکی از پیرمرد ها گفت در عالم دوستی ورفاقت چند بخش است که باید شناخت . بی
اعتمادی تلخترین . جدایی سوزنا کترین. صداقت گرانترین . دورغ بدترین .کینه کم
ارزشترین . وگذشت شیرترین لحظه های یک رابطه دوستانه است . پیرمرد دیگری در حالیکه
آه سردی می کشید گفت قد یم مثل حالا نبود اگر کسی دست رفاقت به کسی میداد انکار
پای صد تا برگ قولنامه را امضا کرده نه مثل حالا که همه به فکر پول ومال دنیای یه
عمر از همه چیز میکذرن تا مالی جمع کنن دست آخر هم فقیر از دنیا می رن

 



 

حرفی برای
گفتن نداشتم از آنها خدا حافظی کردم در بین راه افسوس می خوردم که چرا مرد مان
همانند گذشته نیستند.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/11:: 12:58 عصر     |     () نظر

دوستی پله
عاطفه هاست گذر خاطرهاست.............

یاد
دوستان هم چون گلی زیبا است

گرچه از
ما جدا می شوند

اما یادشان با ماست







کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/10:: 3:3 عصر     |     () نظر

راننده
موتور ویراژ می داد ودر خیابان شهر با حرکت های عجیب وغریب بدنبال هم در خیا بان
در حرکت بودند وبا سرعت پیش می روند ودر حا لیکه با هم شوخی می کردند وبا خنده های
خود مردم را به مسخره گرفته پودند. به ناگه یکی از موتور سوار ها
کنترل خودرا از دست داد واز مسیر خارج شد


زن هاج واج ایستاد ودر چشمانش نگرانی موج
می زد .موتور با حرکت سریع به زن وسط خیابان بر خورد کرد وسر نشنیان بر روی زمین
غلتیدن .خون از گوشه روی سری زن اسفالت را رنگی کرده بود .راننده موتور روی زمین
غلت می خورد وکنار جوی اب ایستاد. اطراف زن جمع شدند ومردم با موبایل خودشان به
جای اینکه کمکش کنند از او فیلم برداری می کردند تا به فامیل و دوستان خودشان نشان
دهند .امبولانس آژیر کشان سر می رسد زن را روی برانکارد می خوابانند مرد قوی هیکل
مچ راننده موتور را گرفته واورا به افسر پلیس می سپارد. زن میان مرگ وزندگی دست
وپا می زند وخانواده او در بخش سی سی یو چشم به نمودار سبز رنگ که هرلحظه کج ومعوج
می شود دوخته اند ودر دلشان دعا می کنند که به زندگی مجدد برگرد.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/10:: 12:4 عصر     |     () نظر

کنار پنجره نشسته
وچشم از ابر ها بر نمی داشت ابرها با وزش باد به هم می خوردند ومنفجر می شدند
آسمان میدان جنگ شده بود صدای مامان وبابا هر لحظه بالاتر می رفت وفریاد می کشیدتد
. بازهم بهانه ای پیدا کرده بودند تا به پروپای هم بپیچند واین کار هر روز آنها
بود . مریم همان جا پشت پنجره نشسته بود ودستش روی گوش هایش بود تا صدای آنها را
نشنود ولی چشم از ابرها بر نمی داشت آسمان سیاه شده بود و قطرات باران با شدت به
پنجره می خورد وصدای شکستن شیشه می آمد بابا بازهم عصبانی شده بود .مامان زیر مشت
ولکدهای بابا فریاد می کشید . چند روزی بود بابا پول نداشت تا گرد سفید لعنتی را
در ریه اش بریزد .اما مامان هنوز چند تا اسکناس داشت ومی خواست برای مریم دفتر مشق
بخرد به همین خاطر کتک های بابا را تاب می آورد . باران تمام شده بود مریم پنجره
را باز کرد تا هوای سرد با فشار وارد اتاق شود دفتر مشق پر شده مریم ورق می خورد
تا به اخرین صحفه رسید .مریم هنوز به ابرها چشم دوخته بود ودختر پشت پنجره ایستاد
ه ودستش را دراز کرد تا گل ابری بچیند تا به مادر هدیه کند اما............. مریم کف
حیاط افتاده بود رد خون به کنار باغچه رسیده
بود مامان وبابا همچنان دعوا می کردند چشمان مریم به آسمان دوخته شده بود وتکان
نمی خورد


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/5/10:: 10:54 صبح     |     () نظر

گفتی
دیوونه یادم میمونه

یادم
میمونه که همیشه باهم بودی

از ذوق
اینکه بامن بودی خوشحال بودی

گفتی این
همه دختر فراوانه مگر دیوونه ای که آمدی
سراغ من

مگردیوونه
ای منو میخوای

گفتی دیوونه
یادم میمونه

خیلی وقت
ها دم از وفا می زدی وگفتی پیشت میمونم

تا ابد تا
آخر یادم نمی ره

گفتی تنها
ات نمی زارم همیشه پیشت میمونم

راستی تو
دیوونه ای که این چنین عاشق منی

گفتی مگر
دیوونه ای گفتم یادم میمونه

نمی
دونستم چه شد که نگفتی دیوونه

تعجب
کردم ورد کلامت دیوونه بود ولی از دیوونه
خبری نبود

کم کم
فاصله ها بیشتر میشد من دیوونه بی خبر از او که داشت اهسته اهسته

می رفت
سراغ کسی دیگری میگرفت که دیوونه تر باشد

وقتی اورا
دیدم دیگر نمی گفت دیوونه

فقط نگاهم می کرد
توی نگاهش دلش می سوخت

آخه من
چیزی نداشتم جز یک عشق پاک

آهسته گفت
دیوونه دارم می رم

بدنبال
سرنوشت می ترسم بیشتر ازاین دیوونه بشی

بس برم؟

گفتم کجا.
من چی می شم

گفت تو
برو .من می خواهم برم به سر زمین خوشی ها

من دیوونه
نمیخوام  عشق من بدرد تو نمی خوره

من نمی
خوام کسی دیوونه من باشد

من می
خوام شاد باشم عاشق نباشم تو دیگه دیوونه
عشقی ؟

ولی من
فکر ها م کردم میخوام پرواز کنم به سرزمین رویا ها

تو نمی
تونی مرا پرواز دهی . ولی عشق من را داشته باش دیوونه

منتظرت
میمونم وقتی از سرزمین رویا ها خسته
ونالان امدی

من تا ابد
منتظرت میمونم

من هنوز
عشق پاکم را نثارت می کنم

یادم
میمونه که گفتی دیوونه یادم میمونه


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/4/22:: 4:2 عصر     |     () نظر

َامروز با
تمام روزهای دیگر فرق می کنه .مردم با توجه به هوای گرم ونامساعد بیشتر توی خیا
بان  دیده می شوند بازارها شلوغ وهرکسی به
فراخور خودش سعی می کنه هدیه ای برای پدرش تهیه کند در یکی از کوچه های منتهی به
خیابان اصلی پیرمردی که گوشه ساختمان نشسته بود ودستش را به سوی مردم دراز بود
وسرش پایین نظرم را جلب کرد نگاهم به او بود وحواسم جای دیگربود بی اختیار به سوی
او رفتم نمی دانستم می خواهم چکار کنم ولی به سویش کشیده شدم در کنارش نشستم وبه
چهره او خیره شدم صورت ژولیده وپر پراز خطوط حکایت از زحمت وسختیهای فراوان را
نشان می داد چشمان بی فروغش ولب های خشک او انگار چیزی نخورده بود گفتم پدر چرا
اینجا نشسته ای مگر کسی را نداری ؟ به اهستگی سرش را بلند کرد ونگاهی به من کرد هزاران
حرف در نگاهش بود فقط نگاه کرد وسکوت کرد . دوباره پس از لحظه ای حرفم را تکرار
کردم واین بار گریه امانش نمی داد ودر حالیکه از من خجالت می کشید اهسته آهسته
زمزمه می کرد وچنین برایم تعریف کرد.

همسر دارم بچه دارم
عروس دارم فامیل دارم و.......... ولی انها مرا نمی خواهند حرفش را قطع کردم گفتم
حتما ادم خوبی نبودی ؟ نیم خیز شد وگفت دیگه ازاین حرفها نزن .توچه میدونی از
زندگی من که این چنین قضاوت می کنی دیدم خیلی ناراحت است رفتم مقداری میوه برایش
خریدم ومجددا کنارش نشستم .پس از مدتی گفت نمی خواهم به سالهای خیلی گذاشته بر
گردم ولی چند ین سال پیش را برایت بگویم . من یک کشاورز بودم وزمین های زیادی
داشتم وضعیت مالی خوبی داشتم وتا همین اواخر خودم روی زمین کار می کردم تا اینکه
پسرانم دیگه بزرگ شده بودند وزمانی بود که باید ازدواج میکردند  همسرم به علت بیماری که داشت مجبور بودم قطعه ای
از زمین را فروختم وخرج همسرم کردم ولی بعد از مدتی به علت بیماری حادی که داشت
فوت نمود دیگر وضعیت زندگی در منزل بهم خورد بود وبعد از مدتی پسرانم یکی پس
ازدیگری به حرفهای من توجه نمی  کردند
وتلاش انها فقط ازبین بردن من بود . مدتی نگذاشت که اصرار داشتند که ازدواج کنند
واین اول بد بختنی من بود هرکدام از انها با دخترانی اشنا شده بودند که قرار
گذاشته بودند ازدواج کنند بدون از اینکه با من یا افراد خانواده مشورت کنند با
تلاش انها نقشه کشیده بودند که زمین ها را از چنگم بیرون بیاوردند خیلی سعی خودشان
را کردند ولی موفق نشدند تا اینکه مراسم ازدواج انها پیش امد و مجبور شدم باز هم
قطعه دیگری را بفروشم به هرترتیبی بودازدواج انها یکی پس از دیگری سرگرفت ودر زمین های من مشغول کار شدند وکشاورزی را
ادامه دادند ومن دیگر قادر به کارکردن نبودم چند ین ماه گذاشت با نقشه ای که
پسرانم وعروسم کشیدند توانستند زمین هارا از چنکم بیرون بکشند به طوریکه هیچ چیز
نداشتم . مدتی مرا تحمل کردند وپس از مدتی مرا از خانه بیرون کردند وشبها بیرون از
خانه می خوابیدم از ترس ابرویم مجبور شدم به شهر بیایم که دیگر کسی مرا نشناسد
.مکثی کرد وبعدگفت پدرم ولی چه پدری که فرزند ندارد امیدوارم فرزندان خودشان با
خودشان این چنین رفتاری نکنند .قلبم بدرد امده بود نمیدانستم چه بگویم پدری بود دل سوخته یاد کلمات حضرت علی علیه
السلام افتادم خواری پس از عزت  انچه که او
گفت خلاصه ای از چندین سال زندگی او بود تصمیم گرفتم توسط یکی از دوستان که در
بهزیستی مشغول به کار بود در قسمت سالمندان از او نگهداری کنند قبول کرد و فردای
انروز در انجا از او نگهداری کردند او وجود مرا حس کرده بود واز من می خواست که
اورا مرتب ببنیم در حالیکه چشمانش از خوشحالی برق می زد می خواست چیزی به من بگوید
ولی قادر نبود واین من بودم که گفتم پدر روزت مبارک .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/4/17:: 4:20 عصر     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >