طمع حکمت را از دلهای دانایان می برد . [پیامبر خدا علیه السلام]
د یپرس

فاطمه
ومهرداد مدتها باهم دوست بودند وقسم خورده بودند که هرمشکلی که برایشان پیش بیاید
باهم ازدواج کنند بعد از دوماه در یکی از روز ها فاطمه به مهرداد گفت می دونی
برایم یک خواستگار پول داری آمده اگر زود نجنبی پدرم مجبور می شود قبول کند
.مهرداد به یکباره شوکه شد وگفت مگر خانواده تان نمی داند که ما قرار ازدواج
گذشتیم . گفت چرا ولی باید زود دست به کار شوی در غیر این صورت پدرم را که می
شناسی ومن هم نمی توان در مقابل او مقاومت کنم .فردا انروز مهرداد همراه خانواده
اش جهت خواستگاری به منزل فاطمه رفتند بعد از صحبت های معمولی موضوع اصلی را پیش
کشیدند واز وضعیت داماد وموقعیت کاری وتحصیلات وغیره ... صحبت شد بعد از تعارفات
معمولی پدر فاطمه بی آنکه پاسخی درستی بدهد اظهار ونظر قطعی را به اینده موکول کرد
تا اینکه بعد از مدتی بنا بدر خواست داماد جدید مراسم عروسی برگزار شد بعد از چند
روز در کمال نا باوری خبر ازدواج فاطمه وخواستگار ثروتمندش در میان خانواه وفامیل
پیچید شد .مهرداد از شنیدن این خبر شوکه شده بود به سوی خانواده فاطمه رفت وقتی
پدرش را دید شروع کرد گله کردند که تمام ارزوهای مرا به باد دادی .پدر با کمال
خونسردی وارامش به مهرداد گفت ببین پسرم من قبول دارم که شما به هم علاقمندید اما
برای داشتن یک زندگی ایده ال ومناسب تنها عشق وعلاقه کافی نیست من همین یک دختر را
دارم وارزویم خوشبختی اوست اگر شما با هم ازدواج می کردید مطمن باش پس از چند ماه
پشیمان می شدید ومشکلات زندکی عشق وعلاقه را تبدیل به تنفر می کرد مهرداد با شنیدن
این حرفهای بدون از اینکه پاسخی بدهد از اطاق خارج شد ودر راهرو منزل چشمش به
فاطمه افتاد در حالیکه بغض گلویش را می فشارد وصدایش می لرزید به آرامی گفت .
مطمئن باش حتی اگر یک روز هم از زندگیم باقی باشد با تو ازدواج می کنم .مهرداد پس
از گفتن ای جملات منزل را ترک کرد ورفت . فاطمه بی اختیار روی زمین نشست واشک می
ریخت زیر لب گفت منهم قسم می خورم که با
تو ازدواج کنم . فاطمه زندگی جدیدی را آغاز کرد ومهرداد غم از دست دادن فاطمه
مجبور شد بعداز مدتی شهر ودیارش خودش را ترک کند ودر شهر دیگری زندگی را ادامه دهد
هیچ گونه خبری در طول مدت بعد از جدائی نداشت وامیدی برای زندگی کردن با فاطمه
برایش باقی نمانده بود . بعد از یکسال بنا به اصرار مادرش وخانواده مجبور شد با

یکی از دختر های فامیل ازدواج کند مدتها از ازدواج هر دو آنها می کذاشت
وهیچگونه اطلاعی از هم نداشتند . یک روز صبح مهرداد که می خواست به محل کارش برود
زنگ تلفن به صدا در آمد همسر مهرداد گوشی را برداشت ولی تلفن قطع شد ومجددا تلفن
زنگ خورد واین بار مهرداد گوشی را برداشت صدای فاطمه بود ضربان قلب با شنیدن صدا
به شدت می زد فاطمه به آرامی صحبت می کرد گفت می دانم همسرت در خانه است ونمیتوانی
صبحت کنی یک ساعت دیگر با این شماره تلفن که می دم زنگ بزن .مهرداد مات ومهبوت
تلفن را سر جایش گذاشت .همسرش چهره رنگ پریده اورا پرسید . اتفاقی افتاده !!! چه
کسی پشت خط بود؟ چرا حرف نمی زنی ؟ اوفقط یک جمله گفت . اشتباه گرفته بود وبدون
توجه به کنجکاوی همسرش ازخانه بیرون رفت

                                                                     
   

انروز متوجه نشد چگونه خودش را به محل کارش رساند چشمش به عقربه ساعت دوخته
بود مبادا زمان بکذرد در همین فاصله هزاران فکر وخیال گوناگون از ذهنش گذاشت .
بالاخره سر ساعت مقرر گوشی را برداشت وشماره را گرفت با همان زنگ اول فاطمه بود ولی
لحظه ای میان هردو انها سکوت بر قرار شد .سکوتی که  هزارران حرف در خود داشت .

 



 

سر انجام فاطمه سکوت را شکست واین مکالمه سر اغاز ارتباطی دوباره بود .از
زندگی خودش ومسائل ومشکلاتی که برایش پیش امده تعریف می کرد وچنان صحبت می کرد که
گویا به همین زودی طلاق خواهد گرفت . بعد از کذاشت مدتی فاطمه از همسرش جدا شد
وجغد شوم جدایی بر زندگی او سایه انداخت .

در همین فاصله هم مهرداد بد رفتاریهای خودش را در منزل شروع کرد بطوریکه همسرش
نتوانست به زندگی ادامه دهد واو مجبور شد
زنش را پس از مدتی طلاق دهد ومهرداد خوشحال بود که از دست زنش خلاص شده .

همسرش می دانست چه کسی شعله های آتش را در زندگی او انداخته او وقتی به سراغ
فاطمه رفت که از شدت ناراحتی وخشم تمام بدنش می لرزید گفت ترا به خاطر نابود کردن
زندکی ام نمی بخشم ونفرین تان می کنم امیدوارم آتشی که به زندگی ام انداختی تورا
بسوزاند وخاکستر کند در حالیکه اشک می ریخت انجا را ترک کرد . مدتها گذاشت مهرداد
عهدی که چندین سال با فاطمه بسته بود عمل کرد واورا پنهانی به عقد موقت خود در
اورد .همسر مهرداد که هننوز در گیر مهری اش بود پیغام داد تا ریال اخرش حق وحقوقم
را نگیرم مهرداد را رها نخواهم کرد در همین فاصله مهرداد تصمیم گرفت خودرو ومنزلش
ودارائیش را برای پرداخت نکردن مهریه به نام همسرش کند با نیرنگ وحقه سند خانه
وخودرو واموالش به نام فاطمه انتقال داد وقرار کذاشتند پس از طلاق دادن همسر قبلی
کلیه اموالش باو برگشت شود. همسر مهرداد به رغم پیگیرهای فراوان وشکایت از حق خودش
کذشت کرد وراضی به طلاق شد .مهرداد وفاطمه هم خوشحال از این موفقیت زندگی مشترکشان
را جشن گرفتند وبرای صرف شام به رستوران رفتند چند هفته ای از این جریان گذاشت تا
اینکه یک روز مهرداد که خیالش از همسر سابقش راحت شده بود به فاطمه گفت قراری که
باهم کذاشتیم را انجام دهیم ؟چه قراری ؟ منظور منزل وخودرو وغیره ... را می گویم
.فاطمه از شنیدن این حرف به شدت ناراحت شد بود با لحنی عجیبی گفت : ای خسیست حالا
که بعد از این مدت به هم رسیدیم حاضر نیستی یک خودرو وخانه به اسم من باشد .
مهرداد لبخندی زد وگفت می دانی که همه زندگی ام متعلق به تواست اما قرارمان این
نبود . بدین ترتیب مشکلات واختلافات این زوج از همان شب ریشه دواند کم کم شوخی های
فاطمه رنک جدی گرفت واو پایش را در یک کفش کرد وگفت من هیچ سندی را به نامت نمی
زنم . مهرداد در حالیکه عصبانی بود وبدنش می لرزید با شنیدن این جملات ناگهان
تعادلش را از دست داد ونقش زمین شد .  


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/4/6:: 4:51 عصر     |     () نظر

هم صدا

ای آنکه همیشه شده

با تو بودن عادت من

ای عشق مقدس تو

هر لحظه عبادت من

در نهایت غم من

شوق هم صدا شدنی

من اسیر ظلمت شب

تو طلوع صبح منی

برای یاری دستام

کسی مثل تو نبوده

تو پناه قلب من باش

برا ما جدایی زوده

ما دو عاشق بودیم اما

بین ما فاصله افتاد

رفتنت ای رفته با قهر

 

گریه یاد چشم من داد

بی تو هر لحظه و هر جا

غم به چهره ام نشسته

 بی تو هرگز موندنی نیست

این دل همیشه خسته

 
 
ارسالی از وبلاک باورهای استوار


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/3/23:: 4:22 عصر     |     () نظر

َروزها می گذاشت وحمید تصمیم نهایی خودش را گرفته بود قبل از اینکه

انتقالی خودش را به تهران پیگیری کند پیش خودش می گفت یکبار د یگر

باشیوا صحبت کنم تا مطئمن شوم که قصد ازدواج دارد یا نه . باهم قرار گذاشتند که همدیکر را ملاقات کنند وحرفهای خودشان را بزنند این بود که برج میلاد را برای ملاقات انتخاب کردند که هم انجا را  تماشا کنند وهم  در فضای چند صد متری تهران زیر پایشا ن بود عهد وپیمان ببندند حمید شروع به صحبت کرد وگفت نمیدانم تا چه حد به من علاقه داری ولی محبت هایت زیاد است از طرفی سایه (خانم ش) بالای سرمان است درسال های اتی می ترسم به رخم بکشی و برایمان دردسر شود. شیوا نگاهی به حمید کرد وگفت به چشم های من نگاه کن بازهم نزد یکتر تا زمانی که باتو هستم حتی اگر بخواهی با او صحبتی داشته باشی واورا ببینی مطمن باش هیچ اعتراضی ندارم میدونی چرا برای اینکه اگر می خواستی با او ازدواج می کردی در ضمن او از نظر من طرد شده است وتو خیا لت راحت باشد و صاحب اختیاری که زن زندگی خودت را انتخاب کنی اگر تمایل نداشته باشی که بامن ازدواج کنی در این موقع حمید اورا بغل گرفت وگفت آمدم به تو در این بلندی برج میلاد از تو برای ازدواج بله بگیرم در صورتی که تمایل داشته باشی زندگی مشترکمان را شروع کنیم . شیوا از خوشحالی نمی دانست چه بکوید ولی جوابش مثبت بود . بی اختیار پرسید کارت را چه می کنی اگر تمایل داشته  باشی تا با پدرم صحبت کنم او افراد زیادی را در شرکت نفت می  

 

 شناسد اگر اجازه دهی صحبت کنم . پس از صرف شام در حالیکه دورن ماشین موزیک ملایمی می نواخت وهردو  از این ملاقات خوشحال بودند .

حمید گفت خودت خوب میدانی که من کسی را ندارم فقط مادرم هست ودوستم اگر برای خواستگاری خواستم بیایم مشکلی به وجود نمی اید وخانواده تو ناراحت نمیشود . تو بیا بقیه اش با من فکر این چیزها نباش بعد از چند ساعت حمید در حالیکه خوشحال بود و شیرینی در دست داشت به خانه آمد .پرسیدم خبری شده ؟ گفت از فکر وخیال راحت شدم اکنون باید بروم ومادرم را بیاورم برای خواستگاری تا به منزل عروس خانم برویم .گفتم باین زودی ؟ پس چی می خواستی یکسال طول بکشد او راضی من هم بله .فقط باید بروم ومادرم را بیاورم . فردای انروز حمید به اصفهان رفت ووسایل مورد لزوم برای سفر آماده کرد که به تهران بیاید وقتی موضوع را با مادرش در میان گذاشت خیلی خوشحال شد چون از اخلاق ورفتار عروسش بی نهایت راضی بود همه چیز برای مراسم اماده بود وپس از چند روز عازم تهران شدند .شیوا با مادرش وپدرش صحبت کرده بود وآنها را در جریان زندگی حمید قرارداده بود وهردو آنها از این وصلت راضی بودند که به خواستگاری بیایند .روز 5شنبه رابرای صحبت اولیه مراسم انتخاب کردند .تمام دوستان وفامیل واقوام نزدیک را دعوت کردند ومرا در جریان قرار دادند وطوری برنامه ریزی کردیم که حمید راغافکیرکنیم .داماد با مادرش به تهران آمد وهر روز برای تدارک مراسم با عروس خانم در فروشگاه های شهربودند وهرروز که  می کذاشت اظطراب ودلهره او زیاد می شد تا اینکه روز موعد فرا رسید وسه نفری عازم منزل شیوا شدیم وقتی زنگ در منزل را به صدا در اوردیم همکی به استقبال امدند ودستجمعی به دورن منزل رفتیم که

  

 

 یکباره جمعیت دورن منزل با صدای بلند ....مبارک مبارک سردادند .دوستان من داماد را غافگیرکردند وصدای موزیک مرتب می نواخت همگی به نوعی زیبا ارایش کرده بودند واز همه زیبا تر شیوا بود .که مستقیما به سراغ مادر حمید رفت واورا در اغوش گرفت و گفت خوش امدی خوب شد یکبار دیگه شما را دیدم و مادر از خوشحا لی در پوست خودش نمی کنجید ورضایت خودش را از این وصلت ابراز داشت پس از ساعتی همگی بر روی صندلی نشستیم وحمید رو به من کرد که شروع کنم . پس از صرف میوه من شروع کردم به صبحت کردن از ناحیه داماد ومنظور را رساندم که برای خواستگاری امدیم . پدر عروس تمام اختیار را در دست داماد اینده اش کذاشت وگفت هر طور دوست دارند انجام دهند من ومادرش هچیگونه دخالتی ندارم وحمید مثل پسرم است .جمعیت توی سالن همگی دست زدند .وحمید تشکر کرد از این همه اطمینانی که باو کرده بود .به اهستگی به سوی دختر ها رفتم وگفتم حالا موقعش است که حمید را به وسط بکشیدو اورا وادار کنید که برقصد. شیوا هم هم دست بقیه شد وخواستار رقص با او شد .حمید نگاهی به من کرد ومن توجه ایی نکردم واز او خواستم که بیاید وبرقصد .آنشب تانزدیک صبح همگی شاد وخوش بودند. وقرار شد عقد وعروسی را در یکی از هتل های تهران بگیرند وپدر عروس خانم کلیه مراسم را تهیه کند ودر مورد انتقالی حمید به تهران شیوا پیگیر باشد .وقتی به منزل رسیدیم خسته از روزهای قبل وحال بودیم .    

 روزها می گذاشت شیوا وحمید مرتبا همدیگر را می دیدند وعلاقه انها نسبت به کذاشته بیشتر می شد در صد بودند که اپارتمانی تهیه کنند بعداز گذشته دوماه موافقت انتقالی حمید به تهران قطعی شد فرصت برای انها کم بود تا اینکه اپارتمانی در نزدیکی های خانواده شیوا پیدا کردند وقرار شد روز عروسی را هم تعین کنند حمید گفت دوست دارم تاریخ

ازدواج خودمان پانزدهم تیر ماه شروع کنیم و هردو موافقت کردند انچه که لازمه زندگی بود تهیه کردند وهرچه به موعد ازدواج نزدیک می شدند اظطراب انها بیشتر می شد تا اینکه یک هفته مانده به عروسی تصمیم گرفتم که خانم (ش) را در جریان قرار دهم وبرای آخرین بار همدیگر را ببیند شاید امیدهردو آنها قطع شود .دوستان حمید و خانم (ش) را در خوزستان دعوت کردم وقتی که تلفن کردم اصلا فکرش را نمی کرد که حمید چنین کاری کرده باشد خیلی ناراحت شد در حالیکه بریده بریده صحبت می کرد آدرس حمید را از من گرفت واز او خواستم که حتما بیاید شب موعود فرا رسید در حالیکه جمعیت زیادی در هتل آمده بود وفضای بزرگی به وجود اورده بودند وجایگاه عقد را خیلی زیبا تزئین شده بود وخانم (ش) روبروی جا یگاه ایستاده بود واشک در چشمانش امانش نمیداد حمید وشیوا در زیر نور چراغ ها پیش از حد زیبا شده بودند به طرف جایگاه مخصوص که درست کرده بودند می رفتند واز مردم تشکر می کردند وحمید از آمد دوستش از خوزستان هیچ گونه اطلاعی نداشت. خانم (ش) نمیدانست چکار کند در حالیکه می گریست گذشته خودش مانند فیلم بر پرده سینما از جلوی چشمانش می گذاشت که بدست خودش خراب کرده بود غبطه می خورد . حمید وشیوا بر روی مبلی قرار گرفتنند وصدای موزیک در سالن هتل می پیچید وهمه شاد بودند روحانی جهت عقد وارد سالن شد ودر نزدیک داماد مستقر شد وپس از دقایقی شروع کرد به خواندن خطبه وهردو از این وصلت خوشحال بودنددر همین فاصله که همه متوجه حمید بودند واورا صدا می کردند واز انها تشکر می کرد چشمش به یکباره به خانم َ(ش) افتاد واز جایش بلند شد وبطرف اورفت وشیوا یکدفعه از حرکت او تعجب کرد ولی نمیدانست و حمید را نگاه می کرد ونگاهشان به هم بود چند قدمی جلو رفت وناگهان به عقب برگشت وبطرف مراسم رفت . ولی حمید نگاهش را از خانم (ش) بر نمیداشت

 شیوا پرسید طوری شده؟  

حمید گفت نه.

شیوا : مثل اینکه از چیزی ناراحتی

ح : نه ...اگر چیزی بگویم ناراحت نمی شوی؟

َ شیوا: برای چه ناراحت شوم .

حمید : نمی دانم خانم (ش) چطوری به مجلس عروسی آمده ؟

شیوا :به یکباره بلند شد وگفت کجاست بیا هردو برویم واورا به پیش خودمان بیاوریم .

حمید : چرا این حرف را می زنی کار درستی نیست

شیوا :من از امدن او خوشحالم

هردو به سوی خانم (ش) رفتند واوبه اندازی کریه کرده بود که چشمانش قرمز شده بود ونگاه حمید وخانم(ش) با هم حرف می زدند شاید دقایق ها فقط نگاه می کردند وتمام حرفها در چند دقیقه از طریق چشم زدند وشیوا اورا به جمع خودشان دعوت کرد ولی او نتوانست بعلت ناراحتی در جوار انها باشد پس از دقایقی برگشتند ومراسم عقد برگزار شد و لحظه ای که حمید کلمه بله را گفت خانم (ش) با صدای بلند گریه را سرداد واز مجلس خارج شد تا ان لحظه انتظار نداشت که حمید بله بگوید و می گفت شاید برگردد. لحظه خیلی حساسی بود نمی دانستم چه کنم ایا کارم درست بود یا نه ولی همنقدر می دانم که حمید وش همدیگر را بعد از مدتها دیدند ولی خیلی دیر شده بود . بدنبالش دویدم واز او خواستم که اورا به هتلش برسانم ولی او از من خواست که هر چه زودتر اورا به فرودگاه برسانم در طول مدتی که با او بودم فقط گریه می کرد واز کردارگذشته خودش پشیمان بود . حمید رفت با دنیای دیگر زندگی را شروع کند و خانم ش هم بعد از مدتی به علت مریضی در بیمارستان بستری شد وزندگی سخت خودش را ادامه می داد و با خاطرات گذشته زندگی می کرد بعد از دو سال خداوند به حمید فرزندی داد که برای دیدن او به بیمارستان رفتم وحمید در کنار شیوا کنار تخت نشسته بود دسته گلی تقدیم کردم وتولد کوچولو را تبریک گفتم وپرسیدم اسم کوچولو چه باشد ؟ حمید گفت بنا بدر خواست شیوا نام او مرضیه است .به یکبار حمید به من نگاه کرد ومن به حمید ونگاهمان هزاران حرف به دنبال داشت و من می دانستم تا اخر عمر حمید باید با خاطره مرضیه زندگی کند وهمیشه بیاد او خواهد بود


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/3/17:: 10:41 صبح     |     () نظر

بعد از چند روز با حمید به تهران رفتیم وقرارمان این بود که با شیوا صحبتی داشته باشیم .فردای انروز حمید تلفنی قرار گذاشت هم دیگر را در یکی از پارک هاملاقات کنند ساعتی را مشخص کردند وهمان ساعت شیوا خودش را به مرد مورد علاقه اش رساند وخیلی خوشحال بود که بار دیگر همدیگر را می بینند در حالیکه در پارک قدم می زدنند حال یکدیگر را پرسیدند .حمید به ارامی گفت راستی مرد ایده ال خودت را پیدا کردی؟شیوا در حالیکه به حمید نگاه می کرد گفت شاید در همین مدت کوتاه پیدا کرده باشم. هردو خندیدند .ازاینکه خواستم ترا ببیننم موضوعی هست که باید برایت روشن کنم وکاملا در جریان زندگی من باشی .سرا پا گوشم می شنوم . قبل از اینکه با تو آشنا شوم در محیط کاری با دختری آشنا شدم وحدودا سه سال با هم دوست بودیم ولی به خاطر خیانتی که به من کرد مجبور شدم اورا ترک کنم باید اینها را برایت بگویم که توهم فکرهایت را بکنی اگرمشکلی هست فرصت داری که جواب من را بدهی وامروز که باتو صحبت می کنم  عشق کذشته من تبدیل به تنفر شده دوستم که همکار شماست در جریان مراحل زندگی من می باشد از آنروزی که شمارا در شمال دیدم از فکر وایده واخلاق توخیلی خوششم آمده وامروز امدم که بیشتر از این مزاحمت نشوم شاید وقتی بدونی که در زندگی من عشق وجود داشته دیگر تمایلی نداشته باشی که با من در ارتباط باشی وبه دوستی خودت ادامه دهی وبتوانی برای زندگی خودت میسر دیگری انتخاب کنی در همین لحظه حمید سکوت کرد واهسته آهسته به سوی نیم کت پارک رفت ونشست . پس از دقایقی شیوا گفت از اینکه با صداقت با من حرف زدی خوشحالم همیشه دوستت راجع به تو واز خوبیهایت می گفت ودر در سفر شمال به من ثابت شد که در زندگی خودت صداقت ودرستی وجود دارد . ارتباط شما با همکارتان ارتباطی به من ندارد بالاخره هر مردی در زندگی مسائل عشقی دارد وآن خانم لیاقت تو ندارد اصلا او معنی عشق وعلاقه را نمی فهمد اوخودش را در هاله ای پوچی قرارداده . چون اگر می دانست ترا به این سادگی از دست نمی داد . گذشته ها را باید فراموش کرد وخواهش دارم دیگر به گذشته فکر نکن جز خاطره چیزی در بر ندارد شاید من برایت دوست خیلی خوبی باشم با درد ورنج تو آشنا هستم ومی دانم چه بلائی به سرت آمده مادرت گوشه هایی از زندگی تورا برایم باز گوکرد .حمید چنان به حرفهایش گوش می داد وباورش نمی شد که بااین مسله  این چنین برخورد کند واز طرز تفکرو روشنفکری او لذت می برد. وچیزی که الان خیلی مهمه اینه که با دوستم شرط کذشتم که حتما موضوع عشقی خودش را باز گو کند به ناگهان شیوا گفت حمید ازت خواهش می کنم چیزی را مطرح نکن زیرا وقتی به یاد گذشته می افتد افکارش به اندازه ای بهم می ریزد که حالش بد می شود .آخه نمی شود چیزی نگفت من از او می خواهم که برایم باز گو کند شاید بتوانیم هر دو کمکش کنیم هردو براه افتادند وقدم زنان از پارک بیرون رفتند وقرار شد فردا همدیگر را ببیند .حمید به سراغ دوستش رفت تا شب را باهم باشند ساعت ها در خیا بان قدم می زدند ومواد خوراکی مورد لزوم را خریداری کردند . هر دو با هم گفتنند بیا فراموش کنیم همه چیز را برکردیم به دوران گذشته که با هم بودیم دیگر صحبتی از شیوا وخانم (ش) نباشد حمید گوشی موبایل را از جیبش در اورد   وگفت زنگی به مادرم بزنم در چه حالی است ؟.

فردای انروز حمید به محل کار شیوا رفت واز او خواست که امشب سه نفری برای شام بیرون بروند قبول کرد وساعتی در انجا مانده ورفت .

من وحمید بدنبال شیوا رفتیم ویکی از رستوران های خوب تهران را انتخاب کردیم فضای سرسبز رستوران همراه با چراغهای رنگا رنگ جلوه خاصی داده بود انگار می دانستند که امشب ما انجا هستیم میز مخصوص سفارش شده بود و حمید تعجیب می کرد .میز حاضر بود وما نشتیم وهمگی خوشحال بودیم کتابچه غدا را برداشتیم وبه فهرست چشم دوخته بودیم هرکدام از ما سفارش غذا می دادیم به شیوا گفیم شما؟ هرچه حمید سفارش بدهد خنده ام گرفت گفتم از حالا خنده امان نمی داد که همه متوجه شدند .تافاصله غذا حمید گفت دوست خوبم حالا برایم بگو مشکلات خودت را و هرسه ما حاضر واماده . گفتم حمید خواهش دارم امروز نه چون حالم زیاد تعریفی نیست بکذر یک وقت دیگر . قبول کردیم وشام اماده بود پس از ساعتی از رستوران بیرون امدیم وبطرف ولنجک در سینه کوه امدیم منظره خیلی قشنگی بود تمام تهران را می شد ببینی در حالیکه حمید بستنی خریداری کرده بود در گوشه ای

از کوه نشتیم وتماشا می کردیم . حمید گفت ببین من ناراحتم می خوام بدونم چه مشکلی داری تا کمکت کنم . چیزی نیست دیگر تمام شده وقتی مسله ای نیست چه اصراریه . من باید بدونم نا سلامتی من دوست توم چرا ندونم . ومن به طور خلاصه شروع کردم.

آشنائی ما در دانشگاه شروع شد شاید روزها از کنار هم می گذاشیم ولی انچنان که

 

 

  باید توجه ای نداشتم ولی او مرا زیر نظر گرفته بود تا اینکه در یکی ازروز ها چنان برخوردی داشتیم که سبب آشنائی ما شد هرروز اورا می دیدم ولی انقدر گرفتار خودم بودم که آنچنان باید توجه ای زیاد نداشتم تا اینکه مدتی نگذاشته بود او خودش را به من نزدیک کرد واصرار داشت که باهم دوست باشیم وخودش را معرفی کرد وتمایل داشت اگر فرصتی داشته باشم با هم بیرون برویم کم کم مقداری از مشکلات من حل شده بود وفرصتی پیش می امدهمراه او می شدم او سعی می کرد بمن خوش بکذرد واز اینکه بامن دوست بود احساس خوشحالی می کرد برایش مهم نبود بقیه دوستانش چه می گویند . دوستی ما ادامه داشت وکم کم دوستی ما تبدیل به عشق گردید که اگر یک روز همدیگر را نمی دیدیم برایمان خیلی سخت بود اینقدر گرفتار خودمان شده بودیم که نمیدانستم مدت یکسال از آشنائی ما گذشته است در پیامک هایش همش از عشق ودلدادگی بود دوران دانشگاهی را به پایان رسید ومن توانستم از طریق دوستنان کاری برایش جور کنم بطوریکه علاقه او نسبت به من خیلی بیشتر شده بود سعی می کردم در کارهایش کمکش کنم تا شاید بتواند از پس کاری که دارد بر آید ا مدت آشنائی ما دوسال طول کشید وضعیت مالی او خوب شده بود تا اینکه در یکی از پیغامهای او که برایم ارسال کرده بود .گفته بود اگر کسی برای کسی کاری انجام می دهد از او انتظاری دارد . یکه خوردم  می گفتم او همیشه پیش من است چرا این حرف را زده ؟ احساس کردم با یک بچه طرف هستم یعنی اینقدر سطح فکر او پایین است که این چنین تصور می کند در طول مدت اشنائی هزاران کار برای او انجام دادم ولی انتظاری از او نداشتم بعدا متوجه شدم که او در محیط کاری خودش با یک راننده همکارش اشنا شده وسعی می کرد از من پنهان کند . غافل از اینکه تما م همکارانش این جریان را می دونستند ومن بی اطلاع بودم  . حمید اگر اجازه بدی بقیش را نگویم فقط همه چیز تمام شد . حمید گفت مثل اینکه کسی با یک تیر قلب هردو مارا از خیانت نشانه رفته بلند شو بریم خدارا صد هزار بار شکر کن که انچنان گرفتارش نبودی حرف خودت را به خودت می زنم در این دنیا دختر های خوب فراوان است.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/3/5:: 1:44 عصر     |     () نظر

 

گریه را به مستی بهانه کردم

شکوه ها زدست زمانه کردم

رازدل همان به نهفته ماند

 

گفتنش چون نتوان نگفته ماند

باغبان چه گویم با ما چه کرد

کینه های دیرینه بر ملا کرد

دست ما زدامان گل جدا کرد

تا به شاخه گل یک دم اشیانه کردم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/3/3:: 10:21 صبح     |     () نظر

خدایا : درپیشگاه تو ایستاده ام ودست هایم را به سوی تو دراز کرده ام .

 پروردگارا: ازتو می خواهم که طبع مارا آن چنان بلند کنی که در

 برابرهیچ چیز جز خودت تسلیم نشویم .

 بارالها : به ما آنقدر ظرفیت بده که در برابر پیروزها سرمست ومغرور نشویم

 معبودا : در موقع خطر مرا تنها نگذاشتی تو در کویر تنهایی انیس

 شبهای تارمن شدی. تو در ظلمت نا امیدی دست مرا گرفتی  وکمکم کردی.

  تورا همیشه شکرمی کنم ودرزندگی پر تلاطم خود

لحظه ای فراموشت نمی کنم


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/31:: 11:38 صبح     |     () نظر

پس از ارتباط تلفنی تصمیم گرفتم خودم باید حمید را ملاقات کنم  وموضوع را  برایش توضیح بدهم برای یک هفته مرخصی گرفتم وبسوی اصفهان حرکت کردم بدون از اینکه به حمید اطلاعی داده باشم  فردای انروز حمید را دیدم از اینکه مرا دید تعجب کرد  استراحتی کردم وساعتی نکذاشته بود که تلفن زنگ خورد  ان طرف سیم شیوا بود که  صحبت می کرد  از حرف های انها فهمیدم که شیوا گرفتار شده ودارد به نوعی صحبت می کند که طرف  را جذب خودش کند وحمید جواب های بی ربطی می داد واز اینکه دوستم میان دو عشق گرفتار شده بود خنده ام گرفته بود بالاخره باید یکی را انتخاب کند با توجه باینکه  میدونستم که حمید پیش از حد خانم (ش) را دوست دارد که حاضر نیست به کس دیگری جواب بدهد برای اینکه شیوا ناراحت نشود سعی می کرد او را به نوعی قانع کند حدود چند دقیقه ای صحبت شد گفتم چه خبره ؟ نگاهی به من کرد وگفت تمام این مشکلات زیر سر توست که برایم درست می کنی فعلا توری صحبت کردم که ناراحت نشود .به حمید گفتم از امروز فرصت داری فکری برای خودت بکنی اگر واقعا خانم( ش) را دوست داری اولین کاری که می کنی باید خودت را انتقال بدهی وبعد بروی با او صبحت کنی ومشکلات به وجود امده را بر طرف کنی تا اینجا بامن بود بقیه اش با خودت . حمید در حالیکه به فکر فرو رفته بود با خودش نقشه می کشید چه کند . پس از لحظه ای سکوت گفت خودت را جای من بکذار از کجا میدونی که خواستگارش اورا لمس نکرده واورا در اغوش نگرفته وفردا برایم مشکل درست نشود .درسته که من اورا دوست دارم ولی نمی توانم قبول کنم روزهایی که با او بوده وهرروز اورا می دیدم درخیابان ونقاط دیگر شهر  را چه میگی  ؟ من اگر محل کارم را ترک کردم به خاطر همین مسله بوده و دلیل دیگری دارم  شهری که یک عمر در ان زندگی کردم وجب به وجب  ان برایم خاطره بودوبا ان موقعیت شغلی واجتماعی که داشتم چرا ترک کردم و امدم . به صرف اینکه پشنهاد ازدواج ندادم باید ارزوهای چندین ساله مرا به باد بدهد اگر او راست می گفت چرا چیزی راجع به نامزدش قبل از اینکه جواب مثبت بدهد نگفت چرا بدون اطلاع من با او در ارتباط بود صحبتی نکرد تا اورا از وضعیتی که دارد روشن کنم حداقل یکبار فقط یکبار بمن می گفت . حالا چگونه می توانم خودم را راضی کنم وبه سراغش بروم ویا تلفن بزنم او انقدر خود خواه شده که به خودش اجازه نمی دهد تلفن بزند  وجریان را برایم باز گو کند آن وقت راجع به من باتو صحبت می کند . درسته دوستش دارم وخیلی خاطرش برایم عزیز است من عشق اورا پاک نگه داشتم نمی     

 

 خواستم به جز خودم مال کس دیگری باشد اگر تا حالا به او چیزی برای ازدواج نگفتم می خواستم شرایط مادرم را برای او روشن کنم می خواستم که او هم مادر مرا دوست داشته باشد . پس ان همه صحبت ها راجع به اینده  گفتیم همش باد هوا بود .حالا چکونه می توانم در ان شهر زندگی کنم که نکویند قبلا نامزد فلانی بوده یک عمر زندکی است خودم ماندم چه کنم . باید فکر کنم بدون مطالعه نمی توانم تصمیم بگیرم . بیا بریم عشق ما هم تاریخی شده در حالیکه از منزل بیرون می رفتیم حمید گفت نمی دانم چه جوابی به شیوا بدهم در بین راه به یکباره روی به من کرد وگفت توی حرفهایت شنیدم که مشکل ازدواج پیدا کردی چرا بمن حرفی نزدی ؟ هم چنین صحبتی نبوده که میگی؟اگر میدونی موضوعی است بگو نکذار مثل من گرفتار چنین عذابی شوی . گفتم حمید تو اول مشکل خودت را حل کن بالاخره ما هم خدایی داریم ؟حمید گفت می خواهم با شیوا صحبت کنم ولی نمیدانم به او چه بگویم به شرطی با او ارتباط برقرار می کنم که تو موضوع ازدواج خودت را برایم بگوئی ؟ گفتمش دوست عزیز تو اول از این درد وغم بیرون بیا بعدا برایت خواهم گفت . حمید گرفتار خیانت وعشق جدید شده بود نمیدانست چه کار کند روی به من کرد  گفت با شیوا مرتب در تماس هستم واو خیلی اظهار علاقه می کند صمیمیت وعلاقه او به من ومادرم خیلی زیاد است افکارش در طول این مدت دوستی خیلی عالی است واز ان دسته دخترانی است که می فهمد می خواهم اورا در جریان عشق (خانم ش) قراردهم نمی خواهم بعدا مشکلی پیش بیاید .گفتم حمید فکرهایت را کردی مطمن هستی که دیگر نمی خواهی با (خانم ش) ارتباط داشته باشی ؟ فکرهایم را کردم هرچه می سنجم  چرا بدون علت مرا ترک کرده نمیدانم .باتو که دوست منی مشورت می کنم خودت را جای من بکذار اگر چنین وضعی داشتی قبول می کردی ؟ گفتم این بلا سرم امده  وبرای همیشه اورا ترک کردم.ولی خانم ( ش) خیلی پشیمان شده وخودش هم می داند که اشتباه کرده . مسله یک عمر زندگی کردنه امروز ممکنه قبول کنم فردای اگر مشگلی پیش امد چکارکنم باید علاقه اورا از دلم ببرم با توجه باینکه اولین عشق من در زندگی داشتم . در این فاصله پیامک شیوا شنیده شد حمید گفت پیامک خودشه .گفتم حمید یادته گفتم دختران خوب در این دنیا زیاد هست فقط در صدی از دختران هستند که جاه طلب وخودخواهند  وهرچه تنها تر بشن دنیا کمتر اون ها را می خواهد ویک روز می بینند که چقدر فراموش شده اند امروز خوشحالم که با شیوا آشنا شدی که یکی از همکاران من است دختر خیلی خوب واجتماعی وخانواده آنها خیلی محترم هستند اگر واقعا روزی تصیم داشتی اورابه همسری انتخاب کنی مرا در جریان قراربده. .حمید گفت اول می خواهم با او صحبت کنم باید از مساله من با خبر باشد بعد تصمیم می گیرم .حمید نمیدانست که مشکلات خودش را با همکارم  در میان گذاشتم فقط طوری باید با شیوا صحبت کنم که بگوید در جریان زندگی او نیست در فرصتی که برایم پیش آمد تلفنی با شیوا صحبت کردم وجریان را برایش توضیح دادم واز قول خودم گفتم که می خواهم حمیدرا به تهران بیاورم که صحبتی داشته باشی از شیوا خدا حافظی کردم   


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/27:: 9:21 صبح     |     () نظر

 بعد از مدتها تصمیم گرفتم بدون اطلاع حمید سری به محل کار خانم (ش) بزنم وجویای حال او باشم با یکی از دوستان حمید تلفنی تماس گرفتم وقرار شد چند روزی  مهیمان احمد باشم  وعازم خوزستان شدم وقتی احمد دوست  وهمکارقدیمی اورا دیدم خیلی خوشحال شدوهمش سراغ حمید را می گرفتند .چندروزی مرتبا به محل کارش می رفتم .به احمد گفتم دوست دارم خانم (ش) را ببینم گفتند محل کارش انطرف ساختمان است که باما فاصله چندانی ندارد وبه تنهائی به سراغش رفتم واطاقش را پیدا کردم .در اطاق را زدم ورفتم تو تما م مشخصاتی که حمید داده بود دقیقا خودش بود با چشمان سیاهش در مرحله اول جلب توجه می کرد .گفتم من دوست حمید ........هستم به ناگه از جایش بلند شد ومرا بسوی صندلی دعوت به نشستن کرد خانمی خوش مشرف وبقدری جذاب صبحت می کرد که من فراموش کردم برای چه کاری آمدم .بی مقد مه پرسید حال حمید چطو ره خیلی وقته که از او خبری ندارم اینقدر بی معرفت که حتی یکبار بمن تلفن نزد که حالم را بپرسد گفتم

انچنان حال خوبی ندارد برای همین خاطر آمدم باشما صحبت کنم .خانم (ش) گفت

  

  خدای نکرده حال خیلی بدی ندارد ؟گفتم انچنان خوب هم نیست ساعتی نشستم وصحبت کردیم وقرار گذاشتیم بعد از وقت اداری همدیگر را در رستوران شهر ببینم چند ساعتی که وقت بود مشغول تماشای شهر شدم ودر بازار شهر هدیه ای خریداری کردم پیش خودم می گفتم بدون از اینکه با حمید مشورت کنم پیش دوستش آمدم .همینطور نگران بودم تا وقت موعد رسید در رستوران منتظر بودم سرساعتی که گفنته بود امد خودم شیفته رفتارش شده بودم .برایم سفارش غذا داد وقبل از اینکه غذا بیاورند برایم بدون مقدمه تعریف کرد . واقعا حمید بی معرفته ازروزی که رفته حتی یک تلفن بمن نزد .من اشتباه کردم  اشتباه بزرگی  بودحتی یک روز نیامد با من صحبت کند که از اشتباهم برگردم من میدونم که هرچه دارم از اوست او بود که دست مرا گرفت در سخت ترین شرایط که امکان استخدامی نبود چقدر برایم تلاش کرد وزحمت کشید وکار یادم داد وبه کمکم آمد وهمیشه یک پشتوانه محکمی برایم بود تمام این ها را حس ولمس می کنم ومیدونم وبا شهامت میگم اظهار علاقه باو کردم من حمید را از جانم بیشتر دوست دارم ودر طول مدت آشنائی هیچوقت ندیدم که صحبت از ازدواج بکند وهمیشه می گفت دوستت دارم . من در طول این مدت فکرکردم حمید دوست دارد که به همین صورت باشد این بود که از طرف یکی از همکاران پس از چندین بار که تقا ضای ازدواج به من داد انجا بود که فاصله خودم را با حمید زیاد کردم نمی خواستم یکباره این صممیت را پاره کنم چندین روز با همکارم بودم ودر کمتر از دوماه فهمید م که مرد زندگی نیست فقط به صرف کلمه ازدواج می خواهد از من سوء استفاده نماید این بود دیگر باو اجازه ندادم حتی یک کلمه با من حرف بزند بین من واو هیچ چیز نبود . حمید در همین فاصله به حرف  همکاران دیگرکه  باو گفتند که من با او ارتباط دارم هککاران ذهن اورا نسبت بمن بد کردند و تصمیم به انتقال به اصفهان گرفت وقتی متوجه شدم که او بدون خدا حافظی از من به اصفهان رفت شما نمیدونید چقدر من تنها شدم تنهائی را در آن موقع حس کردم انگار هیچ کس را در این دنیا نداشتم چندین بار می خواستم باو تلفن بزنم گفتم شاید حمید جوابم را ندهد وامروز برای شما که نزدیکترین دوست او هستی می گویم چندین روز مریض شدم بطوریکه در بیمارستان بستری شدم حتی دوستان گفتن به حمید زنگ بزنیم دلم برای مادرش می

 

 سوزد پیرزن بدون از اینکه بدونه چه اتفاقی بین من وحمید افتاده مراهم نفرین کرده باشد ولی خدا شاهد می گیریم همانقدر که حمید مرا دوست دارد شاید من بیشتر اورا دوست دارم ولی حمید هم اشتباه کرد چرا نیامد از من دفاع کند چرا نیامد بگوید این مرد زندگی نیست چرا نیامد همان موقع به من پیشنهاد ازدواج بدهد چرا از عشق خودش دفاع نکرد ومرا تنها گذاشت ورفت وتما م گناهان را به گردن من انداخت در همین فاصله غذا حاضر شده بود وکارسون غذا را روی میز می گذاشت چشمان خانم (ش) پراز اشک شده بود وسرش را پائین انداخت ودستمالی بدست اودادم وگریه امانش نمی داد . قدری صبرکردم گفتم مثل اینکه آمدن من اشتباه بود ودر حالیکه گریه می کرد گفت این کار را حمید باید می کرد هر چند بین تو وحمید فرقی نیست حمید مرا دیوانه کرده از آنروز تا حالا همش به فکر او هستم وروز گار خوشی ندارم اگر روزی حمید بخواهد به پایش می افتم واز او معذرت خواهی می کنم چرا عشق ما جدا شدنی نیست هردو ما اشتباه کردیم این اشتباه باید بوسیله شما درست شود . سکوتی بین مان حکفرما شد به هرصورت غذا را صرف کردیم اورا به منزلشان رساندم اصرار دا شت که شب برای شام به منزلشان بروم قبول کردم گفتم حتما می اِیم .در بین راه هزار بار به حمید لعنت فرستادم که با خودش چه کرد که این دختر که از گل پاکتراست آنچه حمید راجع باو می گفت واقعا حق داشت دختری باریک اندام سبزه با اخلاق خوب وبا چشمان نافذ وزرنگ در کارش که جوانی آرزوی ازدواج با اورا را دارد واین همه علاقه نمی دانستم چه کار کنم . شب فرا رسید دسته گلی از گل های رز قرمز وچند شاخه گل رز سفید همراه با هدیه ای از طلا برایش تهیه کردم .حمید می گفت گل رز قرمز را خیلی دوست دارد وهمیشه از من می خواست اگر برایش گل خریداری میکنم حتما قرمز باشد حرف حمید یادم بود .راهی منزلشان شدم وقتی زنگ را به صدا در آوردم خودش در را برویم باز کرد در حالیکه پیراهن گل بهی به تن داشت همراه با آرایش نسبتا ملایم که کرده بود واقعا خوشگل شده بود دسته گل همراه با هدیه از طرف حمید با ودادم خیلی خوشحال شده بود  وارد منزل شدم مرا به پدرش واعضای خانواده اش معرفی کرد ودر روی مبلی قرار گرفتم بی اختیار چشم اطراف اطاق می گشت که مادرش گفت همش سلیقه (ش) است گفتم البته که باید سلیقه ایشان باشد .خانواده مهربان خوبی داشت پذیرائی خیلی خوبی از من کردند

  

  ومشغول صبحت کردن با پدر ومادرش شدم گفتند ازاینکه شناخت کاملی از حمید داریم نمیدانم چرا انتقالی گرفت ورفت سولاتی بود که می کردند ومن هم جواب می دادم در همین فاصله خانم (ش) با بشقابی از میوه سراغ آمد وپرسید از حمید برایم بگو می دونم که از دستم خیلی نا راحته ولی شما باید این فاصله که بین من واو افتاده را از میان برداری وبگویی که من به جزء اوبا کسی ازدواج نمی کنم وبگو اشتباه هنگام وقوع دردناکنند ولی بعدا همان اشتباه خود تجربه اند .آنشب صحبت راجع به حمید بود خانم (ش) گفت تمام کارهای حمید را کردم که به هر ترتیبی که شده باید به شهر خودش بیاید و در کنار من کار کند واین نیست که مرا با یک دنیا خاطره تنها بگذرد وبرود من فقط با خاطرات دوران گذاشته که با او داشتم زندگی می کنم خیلی حرفهای دیگری دارم که بگویم ولی او باید پیشم باشد . اینجا بود که سکوت کرد در همین فاصله دریافتم که حمید مقصر اصلی است وانچه راجع به او می گفت آنقدرها هم زیاد نبود که خودش را به این روز بیاندازد .در یک لحظه متوجه عکس حمید شدم که در کنار خودش بود به اهستگی گفتم مثل اینکه آن عکس اشنا است گفت آره این عکس حمید بی معرفته منه . همگی زدیم زیر خنده پدرش در همین موقع گفت به پسرم بگو سری به ما بزنه دلمان برایش تنک شده . این رسمش نیست بدون خدا حافظی ازما و شهر خودش را ترک کند حرفی نداشتم که بگویم مجبور به سکوت شدم  ساعت دیر وقت بود از آنها تشکر کردم ودر همین موقع خانم (ش) گفت خودم می رسانمت هرچه گفتم خودم می روم قبول نکرد باهم به طرف ماشین آمدیم دورن ماشین گفت میدونی امروزبهترین روز زندگی من است چرا شما بوی حمید  مرا میدهی ودوستی که این همه شهامت داشت آمد که این مشکل را به نحوی به وجود آمده بین من وحمید فاصله انداخته مثل پرده کنار برود ومن به وجود تو افتخار می کنم از قول من باو سلام برسان وبگو که من دیگر طاقت دوری تورا ندارم تلفن بزن که منتظرم درهمین موقع به درب منزل رسیده بودم که از خودرو پیاده شدم واز او خدا حافظی کردم. فردای آنروز از احمد وبقیه خدا حافظی کردم وبه سوی تهران حرکت کردم درون اتوبوس محوی صبحت های (ش) شدم که چقدر متین وخوب صحبت می کرد حمید در انتخابش موفق بود ولی نتوانسته بود به خوبی آنرا حفظ کند وزود تصمیم گرفته بود بدون از اینکه با کسی مشورت کند وحرفهای دوستانش را گوش کرده وتصمیم به انتقال گرفته بود دربین راه نمی دونستم چگونه به حمید بگوید پیش او بودم در طول مدت حرکت تمام فکرم را احاطه کرده بود که با چه خانوادهای محترمی هم صبحت شده بودم اتوبوس جاده را می شکافت وپیش می رفت وصدای نمایش فیلم در دورن اتوبوس چشمانم  به فیلم خیره  شده بود ولی فکرم جای دیگر بود فردا صبح به تهران رسیدم با تنی خسته به سرکار رفتم در اولین فرصت شیوا را دیدم ولی از اینکه رفتم و خانم (ش) را دیدم چیزی نگفتم فقط گفتم برای دیدن مادرم رفته بودم شیوا سراغ حمید را گرفت وگفت چندین بار با حمید صحبت کردم مثل اینکه چیزی را گم کرده بود .پرسیدم چیزی شده ؟گفت نه .گفتم چرا مثل اینکه سرحال نیستی ؟ گفت به تو که مرا در چه بازی قراردادی؟ گفتم مگر چه شده .گفت گرفتار حمید شدم .زدم زیر خنده راست میگی ؟گفت اره .دورغم چیه .حمید خیلی خوبه واقعا از صبحت کردن با او لذت می بردم از وقتی که اورفته جایش خالی است چندین بار با او صبحت کردم ولی نتوانستم علاقه خودم را باو بگویم . گفتم شیوا چه میگی مطمنی داری این حرفها را می زنی ؟ شیوا در حالیکه سرش را پائین انداخته بود گفت امروز می فهم که چقدر دوستش دارم با توجه به صبحت هایی که توگفته بودی واقعا مرد مورد علاقه من است . گفتم اگر حمید جواب رد بدهد چه می شود ؟گفت نمیدانم ولی می خواهم موضوع را با او مطرح کنم .دیدم وضعیت خیلی نا جور است باید هرچه زودتر حمید را ببینم ملاقات خودم با (ش) را با او در میان بکذرم برای همین آخر هفته تصمیم گرفتم به اصفهان بروم وخودم را به حمید برسانم . مجبور شدم تلفنی صبحت کنم این بود که اورا در جریان کذاشتم وگفتم به دیدن  خانم (ش)  رفتم حمید باورش نمیشد ولی قبول کرد .گفتم حمید اشتباه کردی همانطور که تو اورا دوست داری شاید او صد برابر تورا دوست دارد وقبول کرده که اشتباه کره ولی زود متوجه شده واز او فاصله گرفته حمید خنده زهرداری کرد و می خواست از من اطلاعات بگیرد ومن ادامه دادم گفتم ولی یک مشگل بزرگی دیگری بوجود آمده وآن مسله شیوااست او به تو علاقه مند شده وچندین بار می خواسته موضوع با تو در میان بکذرد ولی قادر به این کار نبوده حمید گفت من از دید ازدواج به او نگاه نکردم واورا یک دوست خوب می دانستم واز اینکه فکر وایده او آشنا شدم خوشحال بودم ولی فکر نمی کردم که چنین وضعی پیش بیاید .دقایقی سکوت شد وگفتم تو نگران نباش خودم مسله را حل می کنم از حمید خدا حافظی کردم .


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/12:: 11:47 صبح     |     () نظر

در راه عشقت پای من لغزنده است از تو شرمنده ام می دانم که رنگین کمان از نگاهت رنگ می گیرد وآسمان صدای تو را دوست دارد چشمان پر فروغت را با یک آسمان ستاره عوض نخواهم کرد . من برای دیدارت یک دریا اشک ریخته ام صدایت می زنم  تا پاسخم دهی خوشحالم که تورا دارم . باز تاب خوبی های ترا در آئینه صداقت هر لحظه می بینم من ترا یافته ام .روی پرهای خیال ودر لحظه تنهایی خورشید به دنبال تو غریبانه همه جا گشته ام حتی در لحظه های نابی که قلبم مالا مال از عشق توبود از همان روز که رفتی هم چون شایق دغدار تو بودم .می دانستم که گریه کردی .می دانستم زیر باران پائیزی اشک ریختی . به خدا من لایق این همه مهربانی تو نیستم ای بهار همیشه سبز قلبم برایت می تپد .این قدر این راه بی انتها را نگاه می کنم تا از جان وعشقم بکذری در فردای انتظار بسوزم .همیشه بمان تا دلم را به دریای همیشه بی کران عشق تو پیوند بزنم

نوشته شده توسط آرزو


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/8:: 2:58 عصر     |     () نظر

عشق بازی نادرستی است که انسان وقتی در محیط آن قرار می گیرد تازه می فهمد که بازیچه ای پیش نبوده


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 88/2/2:: 4:8 عصر     |     () نظر
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >