تعطیلات
نوروزی به اتمام رسید ومجبور بودم به شهر ودیار خودم برگردم سوار تاکسی شدم وادرس
ترمینال رادادم در حالیکه راننده فریاد می زد ترمینال ... ترمینال تا بتواند مسافران خودش را تکمیل کند پس از
انتظار نه چندان طولانی بالاخره مسافرها تکمیل شدند وبراه افتادیم برای اینکه
بتواند زدوتربه مقصد برسد مجبور بود از کوچه پس کوچه ها عبور کند صدای موسیقی مورد
علاقه خودش به ارامی می خواند وگاهی گاهی با نوای موسیقی هماهنک می شد پس از گذاشت
مدتی به ترمینال رسیدیم از تاکسی جلوی ترمینال پیاده شدم وبه سوی سالن رفتم صدای
جمعیت در درون سالن بیداد می کرد بطوریکه به سختی صدای کسی به گوش می رسید .
تابلوها را یکی یکی کنترل کردم بلکه بلیطی برای شهر مورد نظر خودم پیدا کنم قیمت
بلیط ها فرق کرده بود به سختی توانستم با قیمت بالا بلیط را خریداری کنم خیالم
راحت شد از پله ها پایین رفتم تا نوع خودرو را ببینم صدای جمعیت در محوطه که هریکی
کسی را فریاد می زد شاگرد راننده ها فریاد می زدنن مشهد....خرم اباد ....اهواز
.......بار برها باسرعت چهار چرخ خودشان را جلوی تعاونی خالی می کردند وبه سرعت می
رفتند بعضی ها بر روی نیمکت ها نشسته بودند و انتظار می کشیدند وگاه گاهی از صدای
بلندگوها مسافران را به سوی سوار شدن خودرو خودشان صدا می کردند نگاهی به ساعت
کردم دیدم دوساعتی وقت دارم پیش خودم گفتم گشتی بزنم و محوطه را خوب به بینم نزدیک
تعاونی یک رسیدم مکثی کردم دیدم خودروها خیلی عوض شدند راننده ای داشت برای راننده
های دیگری تعریف می کرد در حالیکه چهره اش بر افروخته بود می گفت . نا سلامتی
چندین ساله توی این خط کارمکنیم یک وقت نشد یک جنس تعاونی به ما بدن مالیات کسر می
کنند بیمه کسر می کنند حق کمسیون کم می کنند اما یک جای خواب درست نداریم ملیون ها تومان توی این خط انداخیم آخرش هم
باید شاهد همه چیز باشیم از مسافر گرفته تا کاراژ دار و.......... دیدم اتشش خیلی
تنده گفتم خدا آخر وعاقبت مسافران این راننده را به خیر کند با این حال عصبانی
چگونه می خواهد مسافرانش را به مقصد برساند از انجا دور شدم و به گشت زنی خودم
ادامه دادم شلوغی پیش از اندازه بود بالاخره ساعت موعد فرارسید و به تعاونی خودم
نزدیک شدم مسافر ها داشتند یکی سوار می شدند شاگرد راننده قسمتی
از بلیط را جدا می کرد وبه درون ماشین می رفتنند
وهریک روی صندلی مورد نظر خودش می نشست پس از گذشت مدتی ظرفیت تکمیل شد وراننده
پشت فرمان نشست ونگاهی به عقب انداخت وبه یکی از مسافران گفت داش لطفا کیف توی
صندوق ماشین بذارید شاگرد راننده به سوی او آمد و کیف را ازاو گرفت ورفت پائین پس
از لحظه ای برگشت راننده مجددا برگشت ونگاهی به آخر صندلی انداخت که چند تا جوان
نشسته اند و بعد حرکت کرد اتوبوس به حرکت در امد وسینه جاده را می شکافت وپیش می
رفت نیم ساعتی نگذاشته بود شاگرد راننده نواری پیدا کرد وآنرا دورن دستگاه قرارداد
وفیلم را به نمایش در آورد هر یک در دورن صندلی خودشان قرار گرفته بودند ومشغول
تماشای فیلم شدند در ردیف جلوچند خانم مشغول
مطالعه کتاب خود بودند و عقب اتوبوس هم چند جوان که مشغول خوردن تخمک بودن و هر ازچندی صداهای عجیب
وغریبی از آنها سر میزد و بعضی مواقع صدای موزیک موبایل خودشان را به صدا در می
اورند فیلم هم چنان برای بعضی ها که سینما نمی روند جالب بود به یکی از دکه هایی
که در شهر دیگری هست و معمولان در آنجا قرارداد دارند اتوبوس متوقف شد وراننده گفت
یک ربع وقت داریم و تا مقصد دیگر توقف نداریم از خودرو پیاده شدیم و سالن های بین
شهری رفتیم ویک چای داغ را گرفیتم ودر گوشه سالن نشستم وچشم به چهار جوانی بود که
بامن همسفر بودند در بین آنها دو بود که در قالب خودشان نیودند حرکات زشت آنها
باعث جلب توجه همه شده بودند سوار اتوبوس شدیم و در دل سیاهی شب به راهش ادامه داد
یکی از بچه ها به دیگری گفت می خواهی برم با یکی از دخترا دوست بشوم همگی اورا نهی
کردند و گفتنند ممکنه راننده مشکل افرین شود . حرف هیچ کسی را گوش نکرد و سراغ یکی
از دخترا رفت به ارامی که شیوه امروزه جوانان هست رفت گفت ببخشید میشه روزنامه تان
را بینیم ؟ دخترک لبخندی زد وگفت بفرمائید. گرفت و رفت راننده نگاهی توی آینه کرد
و چیزی نگفت . دقایقی نگذشته بود مجددا روز نامه را بدست گرفت وآنرا به او داد
تشکر کرد وبرگشت روی صندلی نشست انتظار میکشید مانند شیری که طعمه خودش را بدست
اورده بود در انتظار بود دوستانش می گفتند ساکت شدی ؟ گفت
منتظر نتیجه آن هستم . گفتنتد چطور ؟ گفت آخر
شماره تلفن را توی مجله نوشتم اگر زنگ زد خودش . شاید ساعتی طول کشید وبعد از مدتی
تلفن زنگ خورد خودش بود که با او صحبت می کرد شاید در طول سفر چندین بار تلفن زنگ
خورد واو تا زمانی که به مقصد رسیدیم ساکت بود بالاخره رسیدیم واز اتوبوس پیاده شدیم جوانک به سرعت نزد او رفت
وچمدان اورا گرفت ودر نزدیکی صحبدم انها سوار بر تاکسی شدند و به ادرسی که داده
بودند حرکت کردند انکار سال ها بود هم دیگر را می شناختن دوستانش در حالیکه می
خنددیدن می گفتند عجب ناکسیه همیشه این کارشه . سوار تاکسی شدم در خیال اوبودم
تمام تصورات که نسبت به قتل دختران در روزنامه خوانده بودم که چگونه امکان دارد یک
دختر به سادگی گول بخورد به عینه دیدم .تاکسی سر خیابان ایستاد ومن در حالیکه در افکار خودم بودم راهی منزل شدم
کلمات کلیدی:
صدای بلند موزیک فضا
را پرکرده بود بطوریکه توجه همه را بسوی خودش جلب می کرد عده ای جوان تصمیم گرفته
بودند دراین مدت کوتاه فروش ماهی قرمز شب عید را بدست بگیرند در گوشه ای از خیابان
انها میزی قرارداده بودند وروی ان پارچه قرمزی پهن کرده بودند ودر روی آن چند جعبه
شیشه ای پراز ماهی قرمز در آن واطراف میز بلند گوهای بزرگ که برروی زمین قرارداده
بود ودر کنار آن گدان های گل وظرف پراز گندم قرار داشت .عده ای زیادی از مردم اطراف آنها جمع شده
بودند واز اینکه در شادی نوروز گوشه ای از یادگار دیرین این سرزمین را حفظ کرده بودند
خوشحال بودند در میان جعمیت دخترک کوچکی را دیدم که با هیجان خاص خودش ماهیها را
تعقیب می کند نزدیکتر شدم در حالیکه پیراهن ژولیده ای بر تن ودم پائی کهنه ای بر
پا داشت با حسرت به ماهیها نگاه می کرد .بی اختیار گفتم خانم کوچولو ماهیها را
دوست داری ؟ برگشت وبا ان حرکات کودکانه خودش سری تکان داد .
گفتم مگر
در خانه ماهی قرمز ندارید ؟
پدرم گفته
برای خریدن ماهی قرمز پول ندارم ماهی که
سین نیست برای چه بخریم .
گفتمش مگر
پدرت چه کاره است ؟
گفت کارگر
روز مزد است وقتی کار می کند پول دارد وقتی کار نمی کند از پول خبری نیست .ما که
مثل کارمندان دولت نیستیم که عیدی بگیریم ؟
گفتم این
حرف ها را چه کسی به تو گفته ؟
گفت بابام
؟
گفتم می
تونم بپرسم اسمت چیه ؟
گفت اسم
شهرزاد است ولی همه توی منزل میگن شری ؟
عجب اسم
قشنگی داری ؟
بی اختیار
گفت اسم به چه درد می خورد وقتی آدم پول نداشته باشد باید از گرسنگی بمیری هیچ کس
هم ازحال کسی خبری ندارد .
پیش خودم گفتم
درد وبدبختی چنان به این کودک فشار آورده که درد را به خوبی حس می کند وچقدر برایش
سخت است نمیدانستم حرکتم خوب است یا بد باو گفتم می تونم برایت ماهی بخرم که به
منزل ببری ؟
گفت جواب
پدرم را چه بدم انوقت همه توی منزل به من می گویند که تو رفتی گدائی کرده ای ؟
هیچکس
چنین فکری نمی کند ؟
شری گفت
اگر راست می گوئی بیا بریم منزل از پدرم اجازه بگریم اگر موافقت کرد آنوقت
...........
چند عدد
ماهی قرمز خریداری کردم ودر کیسه پلاستیکی قرار دادم و قدم زنان به سوی منزلش حرکت
کردیم نمی دانم چه حسی باو دست داد که دستان کوچکش را در دستم قرارداد ومحکم گرفت
خوشحال بود واحساس قدرت می کرد شاید به دوستان کوچک خودش می خواست بگوید که من هم
عمو دارم بعداز دقایقی به نزدیکهای منزل شری
رسیدیم دست مرا رها کرد وبا سرعت به طرف منزل دوید وبدون از اینکه به پدرش چیزی
بگوید به دورن خانه رفت من هم به در منزل رسیدم به پدرش گفته بود که یک آقا دم در
کارش دارد بعد از چند دقیقه مرد به در منزل آمد وقتی مرا دید سلام کرد نمی دانستم
چه بگویم نمی خواستم چیزی راجع به شری بگویم ومطمن بودم که شری چیزی به خانوادش
نگفته . بی اختیار گفتم به بخشید من از خیابان عبور می کردم تعدای ماهی خریداری
کردم وهرسال این کار را می کنم پیش خودم می گویم بیست خانه را می شمارم وبه خانه
موردنظر که رسیدم باید این ماهیها را به خانه تحویل دهم آخه توی خانواده ما رسم
است که این کار را بکنیم ؟ مرد با حالت تعجب نگاهی به من کرد وگفت این چه رسمی است
که برای اولین بار می شنوم ؟ گفتمش پدر خدا بیامرز من همین کار را می کرد ومن هم
از او یاد گرفتم وهر سال این رسم را ادا می کنم واین مربوطه به فامیل من است . تما
وجودم خیس عرق شده بود شری در چند قدمی پدرش ایستاده بود وبا نگاهش مرا می پائید مرد در حالیکه دستهایش را دراز می
کرد پلاستیک ماهی را از من گرفت ودر حالیکه مرا دعوت می کرد به منزل بروم با خودش
می گفت کاش شانس دیگری داشتم ؟ گفتمش انشاله شانس بهتری به سراغت خواهد آمد . حرکت
کردم وپیش خودم گفتم شری چقدر از این موضوع خوشحال می شود .
کلمات کلیدی:
سال نو
برهمگی مبارک شما که در این مدت همراه
بامن بودید
موفقیت
وشادکامی برایتان ارزو می کنم امید وارم در سال جدید
به تمام خواسته های
خودتان برسید ومن هم بتوانم داستان های
واقعی که
اتفاق افتاده را بهتر بنویسم
کلمات کلیدی:
نیمه های شب بود برف
از خیلی وقت شروع شده بود و رقص کنان در زیر نور چراغ برق بر روی زمین می نشست و
به جز نور ضعیفی که از بعضی خانه ها دیده
می شد چیز دیگری پیدا نبود خواب به چشمانم
نمی رفت مردی شتابان خانه های همسایه را می کوبید کنجاو شدم لباس گرم پوشیدم از در
خانه بیرون آمدم وخودم را به سرعت باو
رساندم مش غلام بود که مضطرب به نظر می آمد بسویش رفتم اورا در آغوش گرفتم گفتم چه
شده که اینقدر نگران هستی ؟ بی اختیار گفت کمکم کن که همسرم از دستم می رود به
سرعت به سوی خانه اش رفتیم زنش فریاد می زد واز درد به خودش می پیچید فوری ماشین
را اماده کردم چرخ های انرا زنجیر بستم واورا سوار ماشین کردیم وسه نفری راهی شهر
شدیم که هرچه زودتر خودمان را به بیمارستان برسانیم برف پاک کن به سختی برف ها را
پاک می کرد طوفان وبرف با سرعت بر پیکر خودرو می کوبید محکوم به حرکت در جاده بودیم
صدای زوزه گرگ وصدای نعره کشان باد به
خوبی شنیده می شد به جز نور چراغ خودرو چیزی دربیابان دیده نمی شد بعد از ساعتی به
شهر رسیدیم شهر در سکوت مطلق بود
وخودمان
را به بیمارستان رساندیم ساعت از دو
گذاشته بود کارکنان بیمارستان خیلی بی تفاوت به مریضی که درحال مرگ بود برخورد
خیلی بدی کردند مرد همانند مرغ سر گنده خودش را به اینطرف وانطرف می زد که هرچه
زودتر اورا بستری کنند من بر روی صندلی نشسته بودم واز سرما رمقی نداشتم دنبال جای
گرمی می گشتم که خودم را گرم کنم بالاخره پس از مدتی دکتر کشیک رسید وپس از معاینه
دستور عمل جراحی را داد مجبوربود دکترا
دیگری را خبر کنند وضعیت خیلی فوری بود بعد از مدتی اطاق عمل اماده شد وزن نگون
بخت را به اطاق عمل بردند مرد بیچاره حال خوبی نداشت در گوشه بیمارستان در حالیکه
بر روی زمین نشسته بود سرش را میان دو دست گرفته بود واشک در چشمانش جاری بود . به
سویش رفتم واورا دلداری دادم . نگاهی به من کرد وگفت خیلی دوستش دارم تمام زندگی
من است حاضرم هر بلایی هست سر من بیاید ولی او مریض نشود زندگی ما ساده است خودت
میدانی که کسی که در روستا زندگی می کند به جزء کشاورزی ومقد اری گوسفند چیز دیکری
ندارد تما م انچه که داریم از اوست اخه
شما نمیدونی که ما چه جوری ازدواج کردیم وشروع کرد به گفتن زندگی خودش اوائل جوانی
ام بود زیبا ترین دختر ده بود خواستگار زیاد داشت یک روز بر حسب اتفاق کنار چشمه
آب اورا دیدم . نگاهش اتشی برجانم زد بی
اختیار اورا می دیدم واو هم نگاهش به من بود داغ شده بودم نمی توانستم خودم را
کنترل کنم در کنار چشمه اب نشستم واو لبخندی بر لب داشت به اهستگی بلند شد وبه
حرکت خودش ادامه داد نمی توانستم اورا تعقیب کنم گذ شتم مسافتی از من دور شود
وبدنبال اورفتم وهر از گاهی بر می گشت ونگاهی به من می کرد تا نزدیکیها ده سعی
کردم اورا تعقیب کنم انروز برایم روز
خوشبختی بود باندازه ای شاد بودم ودر پوست خودم نمی کنجیدم . تمام شب در فکر نگاهش بودم ولبخندی که بر لب
داشت به بهانه های مختلف اورا ملاقات می کردم وهر روز هردو ما بیشتر بهم علاقمند
می شدیم شش ماه از این جریان گذاشت تا اینکه یکی از بچه های ده به خواستاری اورفته
بود پدر ومادرش رضایت دختر برایشان بیشتر اهمیت داشت وزمان می خواستن تا با
دخترشان صحبت کنند . گل آرا فردای صبح مرا در جریان قرار داد .باو گفتم نگران نباش
خودم اورا منصرفش می کنم . در یکی از روزها رقیب خودم را دیدم باو نزدیک شدم وبدون
مقد مه از او خواستم دور گل آرا را خط بکشی برای اولین وآخرین باری باشد که مزاحم
او می شوی ؟ نگاهی بمن کرد وگفت به یک شرط براساس رسم روستا باید عمل کنی در
صورتیکه بتوانی در حضور مردم ده مرا به زمین بزنی کنار می روم در غیر اینصورت تو باید کنار بروی قبول کردم
وقرار گذاشتیم در یکی از روز ها با حضور بزرگان این مسابقه را ادامه دهیم . روز ها
وشب ها به سختی می گذاشت تا اینکه یک روز قبل از مسابقه در حالیکه بسوی منزل می
رفتم در تاریکی شب مورد هجوم چند نفر قرار گرفتم که روی خودشان را پوشانده بودند
بطوریکه بیهوش روی زمین افتادم نمی دانستم چه کسی مرا به منزل برده بود تا صبح از درد به خودم می پیچیدم .دراولین
فرصت ذهنم به رقیبم رفت . در عصر انروز با توجه باینکه خیلی ها متوجه شده بودند که
من مورد ضرب وشتم قرار گرفتم ولی باز هم حاضر بودم در مسابقه شرکت کنم در گوشه
میدان گل آرا در گوشه ای از ایستاده بود و با چشمان گریان منتظرنتیجه کار بود با
قدرت عشق او وارد میدان شدم واز خداوند خواستم مرا سر فرازکند دقایق به سرعت می
گذاشت ومن در فکر شکست او بودم ساعت موعود فرا رسید ودر اولین فرصت بسوی او حمله
ور شدم فریاد جمعیت خواستار پیروزی من
بودند بالاخره در یک فرصت مناسب توانستم رقیب خودم مهراب را شکست بدهم در حالیکه
روی دست جمعیت این دست آن دست می شدم از میدان بیرون رفتم چشمانم گل آرا را جستجو
می کرد ولی اورا در میان انبوه جمعیت ندیدم انروز به شب رسید فرصتی پیش نیامد تا فردا صبح گل آرا را دیدم در حالیکه
خنده پیروزی بر روی لبانش داشت با زبا بی زبانی تشکر می کرد وگفتم که امشب برای
خواستگاری به منزلتان می آیم از او خدا حافظی کردم . شب فرارسید سران فامیل همه جمع شدند تا به
منزل گل ارا برویم . همگی به صورت پیاده به راه افتادیم وقتی به منزل رسیدم همه جا
از نور چراغ روشن بود وزیبائی خاصی داشت وارد اطاق شدیم شرایط مساعد بود بعد از ساعتی صحبت شد وهمگی
موافقت خودشان را اعلان کردند وبعد از چند ماه عروسی ما سرگرفت باهم زندگی کردیم و
با سختی های روز گار ساختیم چرا که هم دیگر را دوست داشتیم در همین فاصله در اطاق
عمل باز شد ودکتر بیرون آمد مرد سنخنانش را قطع کرد وبسوی دکتر دوید .دکتر در
حالیکه لبخند رضایت بر لب داشت گفت حالش خوب است .مرددستش را بسوی آسمان بلند کرد
واز خداوند تشکر می کرد که سلامتی زنش را بدست آورده ساعت 5 صبح را نشان می داد وزن بی هوش روی تخت
بیمارستان در حالیکه سرم به دستش وصل بود در کنارش نشت . من مجبور بودم همراهش
باشم او تنها بود وکسی خبر نداشت بر سر مش غلام چه آمده است صبح شد هنوز همسر مش غلام به هوش نیامده بود از
اطاق خارج شد گفت یک تلفن به مرکز مخابرات ده بزنم و پسرم را به خواهم تا بااو
صحبت کنم رفتم بیرون وبرایش کارت تلفن خریداری کردم با پسرش صحبت کرد وباو گفت برای مادرت اتفاقی
افتاده برای اینک بتوانیم هزینه بیمارستان را پرداخت نمائیم چند تا از گوسفندان را
بفروش یادت نرود دوباره فردا بهت تلفن می زنم از پسرش خدا حافظی کرد وبه ارامی
تلفن را گذاشت مثل اینکه دنیا را باو دادند خوشحال به نظر می رسید وقتی به اطاق
برگشت زنش تازه داشت به هوش می آمد . انروز گذاشت گل آرا وضعیت بهتری نسبت به قبل
داشت حال فرزندش و دامها را می پرسید ؟ مش غلام برای اینکه زنش را خوشحال کند به
سوی تلفن رفت ومن هم همراهش شدم گوشی تلفن را برداشت واز مخابرات ده خواست که با
پسرش صحبت کند پس از لحظه ای با صدای بلند بطوریکه گل آرا متوجه شود می گفت حواست
به گوسفندان باشد به موقع به آنها سر بزنی انشااله مادرت خوب می شه ومی آئیم یک لحظه متوجه شدم کارت تلفن دورن تلفن نیست
برای اینکه همسرش را خوشحا ل کند کارت را نگذاشته بود . انروز فهمیدم که مش غلام
چقدر به گل آرا علاقمند است .
کلمات کلیدی:
سکوتی تلخ میان ما
بر قرار شد وبی اختیار در حالیکه نوائی می نواخت خاطرات برای خودش زنده می کرد وما
متاثر از وقایع تلخی که بر او گذشته بود ودلیل اینکه همیشه کنار رودخانه همراه
گیتارش می آمد همین بوده است . دلداریش دادم و عشق دختران این چنینی نباید انتظار پیش
از این داشت آنها می خواهند یک شبه رهه صد ساله بروند و برای همین خاطر با احساس
تمام جوانها بازی می کنند ازاو خواستم اهنگی که همیشه می نوازد را برایم بخواند
شاید گوشه ای از درد دل اورا به دوش بکشم انقدرمشغول دوستمان شدیم که اصلا فراموش
کردم که هوا تاریک شده از او خواستم که امشب را در هتل با ما باشد . وسایل مورد
لزوم که با خودمان آورده بودیم جمع کردیم وسوار خودرو شدیم وبسوی هتل حرکت کردیم
دورن خودرو فقط صدای موتور شنیده می شد وماشین فضای را می شکافت وبه پیش می
رفت پس از ساعتی به هتل رسیدیم وخودمان را
اماده می کردیم برای شام سکوت در اطاق حکم فرما بود تااینکه هومن به حرف در آمد
وگفت مثل اینکه همه شما را ناراحت کردم نمی خواستم چنین باشد ولی سعی می کنم اورا
فراموش کنم .بی اختیار دوستم پرسید هنوز هم اورا می بینی ؟ گفتم بله ؟ ولی توجه ای
باو ندارم چون همراه مرد خیانت کار خودش همراه است وهمیشه سعی می کند که بامن
فاصله داشته باشد به تصور خودش فکر می کند که کذشته اورا فراموش می شود . غافل از
اینکه خیلی حرفهای دیگری است که اصلا برایتان نگفتم و نمی خواستم پیش از این گفته
باشم ولی خودش می داند که چه مسائلی با من دارد . میدونی که اگر عشق کسی تبدیل به
کینه ونفرت شود زندگی ندارد .ولی متاسفانه این را نمی داند ومن فعلا کاری باو ندارم وسعی می کنم هرچیزی به
موقع خودش نمی کذارم که زندگی مرا خراب کند . از او خواستم که این حرفها را فراموش
کنیم برویم وآنچه که تا حالا بدست آوریم و داریم صحبت ها طولانی شد و دیگر ساعت از
نیمه گذشته بود که من آهسته به رختخواب رفتم و آنها هم مجبور شدند که به خوابند .
صبح شد و ما زندگی را دوباره شروع کردیم مجددا اماده شدیم که شهر سامان را بینیم
این بود که از شهرکرد به سامان حرکت کردیم و مستقیم به مقبره دهقان سامانی رفتیم که در سینه کوه مشرف به سامان
قرار داشت خیلی تاسفم خوردم مسولین هیچ کاری برای مقبره ای شاعر بزرگ نکرده بودند
انتظار بیشتری داشتم
بر خلاف نوشته ورودی شهر که نوشته بود به شهر فرهنگ وادب خوش امدید افسوس خوردم
خجالت کشیدم پس از گذشت چندین سال یک مقبره که در شان مردم این شهر باشد درست
نکرده اند نمی دانم مسول کیست ولی همنقدر می دانم که همه مسولین شهر واستان در
باره این شاعر نامی کوتاهی کردند امیدوارم ................در حالیکه بغض گلویم را
می فشرد از سینه کوه پائین آمدم وبه یاد شعرش که در باره سامان گفته بود افتادم
وزیر لب زمزمه می کردم
گر به
خواهی نشان تو از سامان
اوبود از بلوک صفاهان
هست خرم
دهی چو باغ بهشت
خلد دیگر بود ز گلشن وکشت
درو بامش همه گلستانست بلبلستان وغلغستان است
قمریانش
چو بر کشند آهنگ
در شود بانگشان به صد فرسنگ
از گل
ولاله طربنا کش آتش افتاده است بر خاکش
هم زمستان و
هم به فصل بهار خاکش از لاله باشد آتشبار
هست بالای او دو کوه بلند از
دماوند بر تر و الوند
یکی از آن دوکوه بر سر برمه نام
گردیده شهره بر برمه
کوه شیراز آن دگر را نام سنگ از او چرخ را فتاده به بام
یک کنارش به باغ رضوان است چهاراطراف او گلستانست
فلک از
سایه اش کبود بود
یک کنارش به زنده رود است
گفتم حیف
از تو مرد که در زیر هزاران خروار خاک خوابیده ای اینقدر به سر زمین خودت و پدری
وفادار بودی چقدر دلت می خواست اورا به دنیا بشناسی واقعا آنچه گفته بودن شایسته
این مردم است از او دور شدیم آمدیم میدان شوشتریها که حمامی در بلندی تپه داشت که
مردم به روش قدیمی از طریق جوی آب کشاورزی استفاده می کردنددارای خزینه آب با سقف
های قدیمی وکوره گرم می شد آنوقت ها که کوچک بودیم بابن حمام می آمدیم از برق خبری
نبود از فضای کوچکی که بر روی بام داشت وچراغهای توری استفاده می شد بعضی از روز
ها مربوط به زنان می شد دیگر از کوچه های (چوقور) محله خبری نبود دوستم پرسید محله
خاصی بود ؟ گفتم بیشترین مردم اینجا زندگی می کردند وچون در سطح یائینی قرار داشت
و گود بود به این اسم می گفتندد کوچه های تنک وباریک داشت ودارای سقف کنبدی بود
وتمام خانه ها از خشت بود بطوریکه همه آنها از طریق بام منزل به هم وصل بود واز
همان بام رفت وآمد می کردند .همیشه بوی علف در این کوچه به مشام می رسید وانچه در
باره روستا صحبت می شد واقعا در این مکان حس می کردی ولی متاسفانه حالا از آن خبری
نیست از آنجا راهی مسجد جامع شدیم با
سابقه تاریخی چندین ساله که هنوز هم
پایدار است با همان سبک وساختمان خشتی وطاق های کنبدی واز چوب که اصلا از هیچگونه
تیر آهنی درآن استفاده نشده آنوقت ها این
مسجد خیلی بزرگ بود ولی حالا خیلی کوچک به نظر می آمد شاید ما بزرگتر شدیم شاید
ساعتها در آنجا بودیم وشاهد سبک معماری کذشته بودیم بیرون ساختمان را تماشا کردیم
وخاطرات دوران کودکی برایم تداعی شد رو به دوستم کردم و گفتم تمام سامان همین جا
بود ودر این محدوده زندگی می کردند وتمام تفریح گاه ان در اطراف قرار دارند نقاط
دیدنی زیاد بود وما فرصت زیادی نداشتیم که به اطراف سامان برویم مدت مرحضی رو به
اتمام بود و تصمیم گرفتیم در یک فرصت بیشتری مجددا برای دیدن باغ های سامان و
همچنین فصل انگور وبادام وگردو برگردیم که انهم حال وهوای دیگری دارد دوستم گفت
خیلی دلم می خواد وقت بیشتری داشیم تا تمام اطراف را بیبنم واقعا که زیبا است.
کلمات کلیدی:
هیچوقت به فکر
ازدواج نبودم با توجه به اینکه همیشه پدر ومادرم اصرا داشتند که من خانواده تشکیل
بدهم دهم ولی خودم تمایلی نداشتم هرچه جوانب را در نظر می گیرم می بیبنم زندگی
خیلی سخت شده نداشتن یک سرپناه وامکانات رفاهی با حقوقی که می گیریم نمی شود زندگی کرد خیلی صبر کردم ولی تحت فشار
پدر . در یک مرکزدانشگاهی چندین ساله که مشغول به کار ومادرم قرار گرفتم تا اینکه در محیط کاری با یکی از همکاران که
دختری سبزه تقریبا باریک اندام که او هم از خانواده متوسطی بود که در همان مرکز
مشغول به کار بود آشنا شدم ابتدا کار
مشکلی نبود به مرور زمان اشنایی ما روز به روز بیشتر شد بطوریکه بعضی مواقع به
دیدن او می رفتم واو هم اگر فرصتی بیش می آمد سراغ من می آمد . سعی می کرد خودش را
به نوعی خیلی خوب نشان بدهد ونظر من را جلب کند طوری شده بود که هرروز اورا به محل
کارش می آوردم هر چه بیشتربا هم بودیم
دوستی ما بیشتر می شد کم کم در خواست های او شروع شد وهرروز به نوعی چیزی را طلب
می کرد ومن چون به او علاقمند شده بود برایش تهیه می کردم نمی خواستم که ناراحتش
کنم مدت آشنایی ما هرچه بیشترمی شد من بیشتر به او علاقمند می شدم بطوریکه بیشترین
روز ها با هم بودیم حتی روز های آینده خودمان را تعین کرده بودیم مدت آشنایی حدود
دوسال گذشته بود تا اینکه شاهد خیانت شدم
در یکی از روز ها بر حسب اتفاق به رستوران
شهررفتم ساعت حدود 5/8 بود اورا در جوار یکی از همکارانم وارد رستوران شد دنیا بر
سرم خراب شد نمی دانستم چکار کنم وقتی انها میز شام را انتخاب کردن من جایم را عوض
کردم ودر کنار ستونی خودم را جای دادم از فرط ناراحتی سرم را به ستون کوبیدم چه
اتفاقی افتاده بود کیج ومبهوت شده بودم تا دقایقی چشمانم چیزی را نمی دید باندازه
ای عصبی بودم که نمی توانستم خودم را کنترل کنم در همین فاصله گارسون غذای مرا روی
میز می چید سعی می کردم آرامش خودم را حفظ کنم . ساعتها نشسته بودند ومن درعذاب از
فرط ناراحتی از رستوران بیرون آمدم .نمی دانستم به کدام طرف باید رفت در خیابان
کیج بودم وکنترل خودم را از دست داده بودم تا نزدیکهای صبح در خیابان قدم می زدم بطوریکه فردای آنروز نتوانستم سرکار
بروم از او هم خبری نبود وحتی حالم را نپرسید . دوروز بعد وقتی سرکار رفتم تلفن
کردم حالش را بپرسم اینکار اتفاقی
نیافتاده صحبتی نکرد از او خدا حافظی کردم . روز بعد همکارم را دیدم به شوخی گفتم مبارک باشد انشا
اله شیرینی ما چی میشه ؟ کدام شیرینی ؟ گفتمش مرد حسابی خودم دیدم که با خانم ........در رستوران بودی ؟
مکثی کرد وچیزی نگفت . گفتم حالا برای ما هم بله ؟ همکارم تمایلی نداشت که چیزی
بگوید دید که من همه چیز را میدانم گفت
اخیرا با او دوست شدم خودش تمایل داشت که با من باشد . تعجب کردم گفتم خودش
پیشنهاد داد گفت آره مگر تعجب داره . گفتمش نه . از اینکه گفتی خودش پیشنهاد داده
تعجب کردم گفتمش چه جوری با هم آشنا شدید ؟ گفت مدتی بود به بهانه های مختلف برای
کارهاش پیش من می آمد خودم می دانستم که ارتباطی با من ندارد ولی می آمد تا اینکه
یک روز شماره تلفنش را بمن داد وشماره تلفن مر ا گرفت بعد هرروز یا تلفن می زد یا sms می فرستادو آشنایی ما
این چنین شروع شد خودت خوب میدانی که
تمایلی برای آشنایی با او ندارم اینطور که شنیدم با کسانی دیگری دوست بوده و حالا
نوبت ما شد ما هم چند صباحی با او هستیم بعد هم یا خودش می رود یا خودمان اورا رد
می کنیم چون به درد من نمی خورد . حالم بد
شد همکارم گفت طوری شده ؟ گفتمش نه حالم کمی خوب نیست مجبور بودم خدا حافظی کنم .
پیش خودم گفتم چه تصوراتی داشتم وچه نقشه های کشیدم فکر کردم که بهترین دختر را
پیدا کردم که این همه شیفته او شدم نمی دانستم چکار کنم بفض گلویم را می فشرد چند
روزی نتوانستم سرکار بیایم تا اینکه یک روز بهم تلفن کرد احوالم را بپرسد . بعد از
اینکه دقایقی با او صحبت کردم گوشه ای از ارتباطش را به او گفتم . بدون مقد مه گفت
اگر دوست داری دوستی با من بهم بزنی من هم حرفی ندارم . ولی این حرفها را نزن .
گفتمش خودم تورا در رستوران دیدمت با اقای..... چیزی نگفت سکوت کرد واز من خدا
حافظی کرد . هومن در حالیکه بشدت ناراحت بود سرش را میان دو دست گرفت وسکوت کرد .
کلمات کلیدی:
گویند در دهکده ای مردی عاقلی میزیست که مردم به او وقضاوت
هایش اعتماد داشتند یک روز دهقانی نگران نزد او رفت وگفت اتفاق بدی افتاده . گاوم
مرده ومن چارپای دیگری ندارم تا مزرعه ام را شخم بزنم . این بدترین اتفاق ممکن است
؟ مرد عاقل گفت شاید باشد شاید نباشد ؟مرد دهقان به همسایش گفت مرد عاقل دیوانه
شده . چطور ممکن است که این اتفاق بدترین حادثه نباشد ؟ روز بعد یک اسب جوان قوی
نزدیک مزرعه پیدا شد ودهقان موفق شد اورا بگیرد وفهمید شخم زدن با اسب به مراتب
راحت تر از گاو است پس نزد مرد عاقل برگشت وعذر خواهی کرد وگفت که مردن گاوش
بدترین اتفاق نبود . چون اگر گاوش نمی مرد او صاحب اسب نمی شد پس بهتری اتفاق بود .مرد
عاقل دوباره گفت شاید باشد شاید نباشد دهقان اندیشید که این بار حتما دیوانه شده
.روز بعد دهقان از اسب افتاد وپایش شکست ودیگر قادر نبود به پدرش کمک کند ودهقان
اندیشید که خانواده اش از گرسنگی خواهند مرد . موضوع را برای مرد عاقل باز گفت
وافزود که مطمئن است شکستن پای پسرش بدترین اتفاق ممکن بوده است جواب مرد عاقل
همان جواب قبل بود با عصبانیت به مزرعه اش برگشت . روز بعد مردان حاکم تمام پسر ها
ومردان جوان را برای جنگ بردند وپسر مرد دهقان تنها جوان دهکده بود که به جنگ نرفت
در حالی که به احتمال قوی می مردند او زنده می ماند .
ما نمی دانیم قرار است چه اتفاقی بیفتد در حالی که فقط
فکر می کنیم که می دانیم از موضوعی فاجعه می سازیم: درذهنمان سناریو می نویسیم
واغلب اشتباه می کنیم اگر خونسرد باشیم ومنطقی بر خورد کنیم همه چیز مرتب خواهد
بود فقط شاید بله شاید هم نه.
کلمات کلیدی:
در اطاقک
کوچک پشت پنجره با همان حالت متین وآرام اورا دیدم که موهای سفید سرش نشان از گذشت سالهای خیلی دور را نشان می دهد .
نزدیک تر
رفتم تا اورا خوب ببینم ولی او مرا نشاخت واینقدر مشعول کارش بود که متوجه نشد من
اورا نگاه می کنم لحظه ای به کنار آمدم ودر گوشه ای ایستادم وخاطرات گذشته از ذهنم
عبور می کرد . یادم امد روزهای اول تاسیس
دانشگاه بود که خودش به تنهائی که فقط یک صندلی داشت اورا ملاقات کردم از او
پرسیدم مگر اینجا دانشگاه نیست گفت فعلا همین صتدلی واین جارو را تحویل دادند اگر
شما هم استخدام شده ای می توانم این صندلی را به شما بدهم وخودم روی موکت می نشینم
.
بزرگواربودو در همان
روز های نخست در روحیه من تاثیر گذشت وروز ها می گذشت وکم کم اطاق های دیگری داده
شد وهرکدام مسولیتی را برای کار گرفتند ومشغول کار شدند او سمت دبیرخانه را گرفت
وبه سبک وروش خودش کار می کرد کسی نبود که راه وروش کار را نشان بدهتد به امان خدا
موسسه به کارش ادامه می داد.در این لحظه فردی روی شانه ام زد وگفت به بخشید با کسی
کار داشتی ؟ تمام افکارم بهم ریخت وبر گشتم گفتم با دوستم اقای( ص) کاردارم .تعارف کرد ومرا پیش او برد وقتی گفتم من
.....هستم نگاهی به من کرد وگفت خیلی پیر شدی ؟ گفتم نه خودت جوانی هم دیگر را در
اغوش گرفتیم وتعارف کرد که روی صندلی بنشینم اصلا لهجه او عوض نشده بود همان لهجه
ابادانی را فراموش نکرده بود با اینکه سالها در منطقه دیگری مشغول به کار بود ولی
اصالت خودش را هنوز داشت . گفت چه خوبه مرحضی بگیرم بریم منزل اسراحتی داشته باشی
تابتوانم دقایقی از منطقه دانشگاه خارج باشم دربین راه برایم صحبت می کرد واز
روزهایی که باهم بودیم می گفت خیلی خوشحال بود بعد ازمدتی به منزل رسیدم خانه ای
جمع جور داشت که می گفت این هم با وام وبد بختی فراوان خریدم که این هم داستان های
زیادی دارد آنروز مرا به نقاط مختلف شهر برد ونقاط دیدنی را بهم نشان می داد وهر
کجا می رفتم می گفت فقط نخل نداریم ولی
همه چیز داریم خنده ام گرفت .گفتم فراموش کردی مثل اینکه در گل خانه منزلت داری
گفت راست میگی یک نخل دارم به یاد آبادان . چند روزی که باهم بودیم در میان صحبت
ها پرسیدم در دانشگاه قبلا کاری دیگری داشتی ولی حالا در نقطه دیگری در حالیکه
خنده می کرد ولی خنده اواز روی شادی نبود گفت داستانش زیاد است .من اهل اینجا
نبودم چون متولد ابادان بودم هر طور که توانستند برایم نقشه کشیدند در پست قبلی که
بودم ازمن چیزهائی می خواستند که من همانطورکه خودت می دانی زیر بار نرفتم وهمین
باعث شد که من به نقطه دیگری بروم مردم پیشرفت می کنند روزبه روز بالا می روند ما
که این همه سابقه داریم بردن دم در که به راحتی بتواند بگویند بفرما برید منزل.
گفتم چه
می گی ؟واقعا همنطور است که می گی ؟ گفت آره فقط یکی از مورد ها که باعث شد من
باینجا بیایم رابرایت میگویم .
پس از اینکه یکی از
همکاران در قسمت تدارکات فوت کرد تصمیم گرفتند مرادر این پست قراردهند بر خلاف میل
باطنی خودم مجبور بودم قبول کنم .ابتدا کار بد نبود اما با یک یک فروشنده ها که از
انها خرید می شد آشنا شدم وهرچه می گذشت با خیلی از مسائل آشناتر شدم وسعی می کردم
صداقت و درستی همانطور که از من شناخت داری در کارم داشته باشم .همکارها تا
توانستن تهمت های گوناگون زدند وهرچه دلشان می خواست می گفتند وبا صبر وتحمل کارم
را انجام می دادم بطوریکه دیگر طوری شده بود که می گفتند باید اجناس خودت را از
فلان مغازه خریداری کنی . این برایم خیلی سخت بود ونمیتوانستم قبول کنم پرچه جنس
بدرد نخورد بود در همین مغازه ها بود .کم کم از همه طرف در منگه قرار گرفته بودم
حسابداری و .........عرصه را برایم تنک کرده بودند وآنها تلاش می کردند که من کارم
را کنار بکذارم ولی من ادمی نبودم که خودم را در بند آنها گرفتار کنم . من هم
مبارزه را بر علیه آنها شروع کردم واین برایشان واقعا سخت بود در بعضی از مواقع
جنس هایی که می گفتند اختلاف قیمت زیاد بود ومن سعی می کردم ارزان تر ان باشد
خریداری نمایم بالاخره همکی دست به دست هم دادند وسعی کردند مرا کنار بکذرند وموفق
شدند این ها را که برایت گفتم به صورت سربسته گفتم به اندازه ای مدرک دارم که چقدر
دستور های خلاف دادند وخیلی چیز های دیگر هست که گفتنش جز اینکه عذابم می دهد چیزی
نیست ولی خیلی خوشحالم که زیر بار دستور های اشتباه وخودخواهی هچیکدام از انها
نرفتم وهمیشه سر بلند هستم وامروز که مرا دیدی یاد زندان خیابان 10 احمد اباد
ابادان انداخت که در پشت درهای بسته بودم حرفهایش مانند چکش بود که بر مغزم می
کوبید اورا می شناختم کسی بود که در جبهه های جنگ داوطلبانه رفت وهرکاری که باو می
داند انجام می داد ومی دانست اگربرود امکان برگشت ندارد چون دل به مال دنیا نبسته
بود .وقتی صبحت های او تما م شد نگاهی به من کرد وگفت همینه اگر به میل آنها باشی
وبله قربان بگی همیشه هستی ولی اگر مخالفت کردی وراه درست را گفتی جایگاهی نداری
.متاسفانه تا حالا که یاد می دهم همینه .حیف از این همه کار که صادقانه برای آنها
انجام دادم وحالا چیزی دیگری به پایان خدمتم نمانده انشااله برایت بعدا تعریف
خواهم کرد.پیش از حد ناراحت شدم درحالکه سکوت میان هردو ما بر قرارشدبود با خودم
گفتم در یک محیط دانشگاهی که جایگاه انسان سازی است وتمام مردان آینده از دانشگاه
بیرون می آیند این چنین صحبت های می شنوم
کلمات کلیدی: