دریکی از روزهای گرم
تابستان در کنار یکی از خیابان های تهران
بسنتی فروش بود که بساط خودش را تا عبور عابران پیاده صندلی گذاشته بود تا مردم
ضمن خوردن بستنی دقایقی هم استراحت کنند شهروز جوانی بود که در زندگیش هیچوقت مورد
توجه دختران ومردم نبود و همیشه پیش خودش فکر می کرد باید عیبی داشته باشد به همین
خاطر دست به شرارت می زد در حالیکه که
مردم مشغول خوردن بستنی بودند درگیری به وقوع پیوست منطقه شلوغ شد شهروز خانمی را کنار کشید
واورا از منطقه درگیری به انسوی خیابان برد خانم هراسان شده بود نمیدانست چکار کند
شهروز گفت به بخشید چون دیدم درگیری شدید بود مجبور شدم شمارا به این سوی خیابان
بیاورم خدا نکرده اسیبی متوجه شما نشود خانم تشکر کرد به یکباره شهروز گفت خوبه بریم یک قهوه بخوریم
دخترک تعجب کرد دراین هوای گرم وقهوه؟ از روی ادب دعوتش را قبول کرد وبسوی کافی
شاپ رفتند . سر میز پسرعصبی تر از ان بود که چیزی بگوید و دختر احساس راحتی نداشت
وبا خودش فکر می کرد بهتر بود می رفتم منزل . در این فاصله پسرگارسون را دعوت کرد تا
برایشان قهوه بیاورد پس از چند دقیقه قهوه
حاظر شد وپسر مجددا گفت لطف کنید مقداری نمک هم بیاورید . پسر مقداری نمک دورن قهوه ریخت ودختر بهش
خیره شد برایش خیلی عجیب بود چهره پسر سرخ شد ه بود وآرام نداشت وقهوه را سر کشید
. دختر با کنجکاوی پرسید چرا اینکار را کردی ؟ پسر پاسخ داد . وقتی پسر بچه کوچیکی
بودم نزدیک دریا زندگی می کردم بازی توی
دریا رو دوست داشتم می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل قهوه نمکی . حالا هروقت قهوه
نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم برای زادگاهم خیلی دلم تنگ شده برای والدینم
که هنوز انجا زندگی می کنند همین طور که صحبت می کرد اشک از گونه هایش سرازیرمی شد
. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت یک احساس واقعی از ته قلبش مردی که می تواند دلتنگی اش را به زبان
بیاورد مردی که عاشق خانواده اش است . ونسبت به خانواده
مسوولیت پذیر است و......... بعد دختر شروع به صحبت کرد در مورد زادگاهش بچگی اش و
خانواده اش شروع به صحبت کرد شروع خوبی بود دختر متوجه شد در واقع او مردی است که
می تواند تمام انتظارتش را بر اورده کند خوش قلب خونگرم ودقیق او انقدر خوب است که
مدام دلش برایش تنک می شود و در دل گفت ممنون از قهوه
نمکی: پس از مدتی اشنائی انها باهم ازدواج کردند هروقت می خواست قهوه برای شوهرش
درست کند مقداری هم نمک داخلش می ریخت چون می دانست این کار را دوست دارد پس از
چندین سال مرد براثر تصا دف از بین رفت واورا تنها گذاشت پس از مدتها نامه ای از او پیدا کرد که برای همسرش نوشته
بود بارامی نامه را باز کرد ونوشته بود
عزیز ترینم لطفا مرا
ببخش بزرک ترین دورغ زندگی ام را ببخش .این تنها دورغی بود که به تو گفتم : قهوه
نمکی یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من ان موقع خیلی استرس داشتم در واقع یک کم شکر
می خواستم اما هول کردم وگفتم نمک برام
سخت بود حرفم عوض کنم بنابراین هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشد خیلی
وقتها تلاش کردم تا حقیقت را بگویم . اما
ترسیدم چون بهت قول داده بودم که هیچ وقت دورغ بهت نگم .... حالا من نیستم ودیگه
نمی ترسم که واقعیت را بهت بگم من قهوه نمکی را دوست نداشتم چه عجیب بد مزه است
اما در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم : چون تورا شناختم هرگز تاسف نمی خورم چون این
رو برای تو کردم تورا داشتن بزرک ترین خوشبختی زندگی من بود . اگه یک بار دیکه
بتونم باین دنیا برگردم و زندگی کنم هنوز می خوام باتو آشنا بشم وتورا برای کل
زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم مرا ببخش اگر در
طول این مدت نتوانستم این حقیقت را بگویم . زن در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر شده
بود به یاد روز های خوش زندگی خودش افتاد ودر در حالیکه زمزمه می کرد گف از این
تاریخ به بد هرکس از من پرسید مزه قهوه نمکی چطوره ؟ باو می گویم عجیب شیرینه.
کلمات کلیدی:
ادم وقتی یا د روز های کودکی خود ش می افتاد که چه
کارهائی کرده در بعضی مواقع خنده اش می گیرد و یا برعکس یادم وقتی کوچک بودیم
ومادرمان حوصله نداشت یک کاغد ویک قلم بهمان میداد می گفت بشین نقاشی کن ما هم
فوری گول می خوردیم و مشغول نقاشی می شدیم .اولین کاری که می کردیم دایره ای می
کشیدیم که دارای دوچشم مهربان ودوابرو و
یک دهن خیلی بزرگ و پراز خنده روی کاغذ می کشیدیم بزرکتر که شدیم متوجه شدم که ادم های دنیای
واقعی چشم و دهانشان با انچه در نقاشی می کشیدیم خیلی فرق دارند برایتان اتفاق
افتاده ویا متوجه شده اید اکثرا نه چشمشون مهربانه و نه دهنشون خندونه وقتی توی
زندگی اشتباهی رخ می دهد چنان بهت خیره می شن وچشماشون پراز سرزنش می کنن وانقدر
توی چشات نگاه می کنن تا از خجالت سرت رو پائین بندازی ویا اگر در زندگی خودت
موفقعیت کسب کردی ویا داری کسب میکنی باز هم از سر تا پات را نگاه می کنن بعد یه
پشت چشم نازک می کنن و اونقدر این نگاه تند و زخم الوده که به سختی می شه جلوی شکستن بغض توی گلوت را
بگیری .
تمام مردم باید
بدانند هم محبت رو میشه با چشمها شون نشون داد هم خشم را ..........
یعینی یک روز
اتفاق خواهد افتاد که ادم های واقعی این دنیا را با لب و دهن خندون و مهربان نقاشی
کرد ؟ مگر می شود اشک کسی را در اورد وبعد به راحتی خندید . حالا یک نگاهی دور
وبرت کن ببین تا حالا شده چشم ودهنت دل
کسی را شکسته باشه؟ ببین وقتی به چشمای کسی نگاه می کنی خنده روی لباش می یاد یا
برای این که چشماش توی چشمات نیفته سرش را پائین می اندازه؟
کلمات کلیدی:
در روزگاری که ما زندگی می کنیم جوان های مختلفی هستنند با فکر وعقاید مختلف زندگی می کنند که به خودشان مربوط می شود اما اینو که می خواهم بگم با بقیه جوانها خیلی فرق دارد او چشم های قشنگی ندارد ولی همه چیز را قشنگ می ببیند توی زندگیش دل پر دردی دارد اما با کسی در میان نمی گذارد توی دلش هزارران درد دارد ولی توی دلش می کذارد با افکار بقیه جوانها کاری ندارد ومخالفتی هم نمی کند واگر باو بگوئید که ماست سیاهه میگه حق باشماست رنگش سیاهه . توی وسائل کاریش و ابزار های او مداد های رنگی او اصلا رنگ سیاه وجود ندارد اصلا واسه او بی معنی بود که رنگ مشکی وسیاه رنگ عشق باشد از خودش وزندگی و اطرافیانش راضی بود وبه زندگی ودر امد کم قانع بود واز زندگی خودش لذت می برد در این دنیا هیچ چیز برایش مهم نبود اما دل نازک بود وحساس سوته دل بود ودردمند وبیقرار دوست داشت تو دنیای بزرگی که زندگی می کند خبری از جنگ و کشتار وبمب گذاری وکشته شدن مردم قتل وجنایت بی ناموسی به دست عده ی بی خبراز خدا در این دنیا نباشد دوست داشت تمام مردم همه توی اسایش و رفاه باشند امروز پیر مردی را می شناسم که دیگه هیچ چیزی را قشنگ نمی بیند شاید دلیلش در صد بالای عینکی باشد که به چشمش می زند عینکی که شیشه هایش هرروز تار وکدر می شود امروز در نظر اون پیرمرد دوغ ودوشاب اطلسی و خرزهره کلاغ وقناری و.......... هیچ فرقی ندارد مدادهای رنگی نقاشیش هم همگی سیاه شدن حالا رنگ مشگی رنگ عشق نیست
کلمات کلیدی:
اخرین روز های پایانی سال بود خانم معلم داشت برای بچه ها صحبت می کرد در حالیکه یک قطعه گچ سفید در دست داشت وبه انتهای کلاس می رفت و برمیگشت بسوی تخته سیاه رفت و روی ان نوشت از سفر نوروزی خودتان یک انشاء بنویسید و وقتی برگشتید بیاید یکی یکی بخوانید بچه ها همگی یاداشت کردند ودفترچه ها را جمع کردند وتوی کیف گذاشتند در همین موقع زنگ مدرسه به صدا در آمد و با صدای بلند فریاد می زدند خانم معلم خدا حافظ ..........خداحافظ... روز های نوروز یکی پس از دیگری گذاشت و ادم ها انهایی که داشتند نو شدند و انهایی که نداشتند به همان حال ماندند هرچه به روز های پایانی تعطیلات نزدیک می شدیم بچه ها غم وغصه دار می شدند سراغ تکلیف های خودشان می رفتنند وتند تند بدون از اینکه دارن چه جیزی می نویسند دفتر را سیاه می کردند یا شاید خواهر وبرادرانش به کمک انها می امدند نمی خواستند روز های خوش دوران کودکی را از دست بدهند بالاخره روز شروع کلاسها اغاز شد و بچه ها با قیافه اخمونه چندان شاد به محیط مدرسه پاز گذاشتند چند روزی گذاشت و خانم معلم از بچه ها خواست یکی یکی بیایند وانشاء های خودشان را بخوانند اولین دختر مهناز بود که دفترش را برداشت وبا غرور خاص خودش
جلوی تابلو کلاس ایستاد ودفترش را باز کرد وشروع کرد به خواندن .
مسافرت نوروزی : خانم معلم از من خواسته شرح مسافرت نوروزی رابنویسم وقتی عید شد پدرم و مادرم تصمیم گرفته بود ند که مارا با هواپیما به کیش ببرد در انجا به ما خیلی خوش کذاشت در هتلی بودیم که خیلی عالی بود و قایق سواری کردیم وهرروز به کنار دریا می رفتیم و............خانم معلم گفت بفرمائید بنشین درهمین فاصله یکی دیگر از بچه ها را صدا کرد واوهم دفترش را برداشت وکنار تخته سیاه رفت وشروع کرد به خواندن .
امسال پدرم یک ماشین نو خریداری کرد وگفت خیلی کیف دارد به مسافرت برویم و ما به شهر بندر عباس رفتیم که هم گردش کنیم وهم جنس از انجا بیاوریم انجا هوا خیلی خوب بود و هروز به کنار دریا می رفتیم و ما خوشحال بودیم که به اینجا آمدیم و..........خانم معلم گفت بفرمائید بنشین . هریک از بچه ها از مسافرت ها وخوشی های خودشان گفتند تا اینکه نوبت فاطمه رسید خانم معلم گفت فاطمه جان بیا وانشاء خودت را به خوان ببینم تو کجا رفتی ؟ فاطمه دفترش را بر داشت وبه ارامی به سوی تخته سیاه کلاس رفت ودفتر را باز کرد وشروع کرد به خواندن.
بسم الله الرحمن الرحیم
من هم مثل همه شما عید داشتم مثل شما به گردش رفتم تفریح کردم کنار دریا رفتم از این شهر به ان شهر هر جا که اراده می کردیم می رفتیم پول خرج می کردیم لباسهای نو خریداری کردم وخو شحال بودم شهرها برایم جالب بود اما دنیای من باشما فرق می کرد جائی که من میرفتم شماها قادر نبودید که بروید . کلاس ساکت وارام شده بود بچه ها سراپا گوش بودند فاطمه ادامه داد عید ما بدون مادرم برگزار شد آخه مادرم به خاطرات مشکلاتی که با پدرم داشت ماراترک کرد وما بدون مادرم به شهر های می رفتیم زمانی که به گردش می رفتیم شبها بود توی خواب هرجا که شما می دونید می رفتیم واقعا چقدر لذت بخش بود همیشه ارزو می کردم صبح نشه که ارزوهایم بر باد برود در این موقع خانم معلم در حالیکه اشک در چمانش حلقه زده بود به سوی او آمد و دفترش را گرفت ولی دران چیزی نوشته نشده بود اورا در آغوش گرفت و دقایقی سکوت تما م کلاس را فرا گرفت.
کلمات کلیدی:
خودم هم نمیدانم چطور شد که با او آشنا شدم فقط همین را میدانم یک روز برحسب اتفاق sms که فرستادبود گفت یک خبری بهت میدم . ماندم در فکر چه اتفاقی افتاده که باید خبری بد یا خوب بهم برسد شاید بارها ازکنار او ردشده بودم ولی اتفاقی نیفتاده بود روز ها وشب ها درهمین فکر بودم وبا خودم کلنجار می رفتم تا اینکه پیش خودم گفتم ای با با سرکاریه اینهم یک نوعشه .تقریبا دوهفته ای گذشت تا اینکه sms ای دریافت کردم که صحبت از عشق و عاشقی است و اظهار علاقه ودوست داشتن دارد تعجب کردم چه خبر شده پیش خودم گفتم بالاخره کسی پیدا شد که دوستت داشته باشد رفتم روبروی اینه ایستادم نگاهی به خودم کردم واوضاع واحوالم را همینطوری زل زده بودم به خودم گفتم بابا از تو بد تر این همه دوست دختر دارند تو که ماشااله ماشااله بدک نیستی برو به امید خدا بالاخره مشخص میشه برای چه بتو علاقمند شده smsبدجوری فکر مارا مشغول خودش کرده بود تا صبح همشه تو فکر بودم و خوابم نمی رفت فردای انروز طبق معمول از خانه بیرون رفتم که بروم سرکار یک شوق عحجیب وغریب بهم دست داده بود اخلاقم کمی بهتر شده بود بچه های اداره سربه سرم می کذاشتن و می گفتنند کبکت خروس می خواند نکنه عاشق شدی ؟ بد جوری sms گرفتارم کرده بود ما که اصلا تو این عالما نبودیم .طرف مقابل را نمی دیدم فکر کردم خجالت میکشد و مسیرش را عوض کرده ما هم بی خیال شدیم . جند روزی گذاشت و خبری نشد تا اینکه مجددا پیغامی بدستم رسید و از فاصله ها برایم گفته بود دیگه باورم شده بود گفتم ما هم یک sms برایش بفرستیم هرچه شد بشد همینکار را کردم دیدم طرف بدش نیامد جواب را فوری داد کم کم این کار ادامه داشت وما پول توی جیب مخابرات واریز می کردیم دیدم این روش فایده ای ندارد از او خواستم که تلفنی با هم صحبت بکنیم واوهم قبول کرد روز ها باهم صحبت می
کردیم ازاین طرف انطرف می گفتیم ما که خودمان توی این کارها خنک بودیم واو از ما بدتراصلا چیزی حالیش نبود فقط بلد بود به خودش کرم و روژ لب بزند وارایش بکند پیش خودم گفتم خدایا ما توی آسمان یک ستاره نداشتیم حالا هم با کسی آشنا شدیم که خودش ته چاهه. از مسائل زندگی چیزی نمیدانست مانده بودم چکارکنم توی کاراداریش خیلی خوب بود ولی به من دل بسته بود نمیدانستم چطوری بهش بگم که من نیستم مجبور بودم جواب تلفن های اورا ندهم اخر من چیزی نداشتم که او دل بمن ببندد نه یک قیافه ظاهر فریبی داشتم نه ثروت و مال دنیا یک کارمند ساده که همیشه هشتش گرو نهشه خودم ناراحت بودم شوخی شوخی کار بیخ پیدا کرده بود . چند ماهی گذاشت یک پیامک برایم فرستاد که گفته بود درسته که من ساده بودم وچیزی از زندگی نمیدانستم ولی صداقت وپاکی که شایسته هر دختری هست برایت به ارمغان می اوردم و شاید در طول زندگی بهترینها می شدم همنیطور که در کارم هستم ولی این را بدان که هیچ وقت فراموشت نمی کنم برایت ارزو خوشبختی دارم . از خودم بدم آمده بود این حرفش برایم مثل پتکی بود که بر سرم می کوبید نمیدانستم چقدر باید صبر می کردم که او اجتماعی می شد باید زمان می کذاشت واز طرفی چطور شده بود که در فاصله خیلی کوتاهی این چنین به من علاقمند شده بود آن ذوق وشوقی که در وجود من بود عشق نبود که پایدار باشد و اوهم عاشق من نبود او می خواست که شوهر کند تا شاید در دراز مدت بتوان آن عشق واقعی به وجود بیاید تنها فرقش این بود که تیرش سینه مرا نشان گرفته بود
کلمات کلیدی:
گاهی وقت ها ادم دلش می خواهد تنها باشد و به اصطلاع با خودش خلوت کند این جور وقت ها نه حس وحال حرف زدن هست ونه حوصله کار دیگری ........ ادم بدون اینکه بداند چرا دلش می گیرد دلتنک می شود حال وروز یک آدم زندانی را پیدا می کند یا کسی که از محل سکونت واقعی اش یک هو تبعیدش کرده باشند به شهری روستایی جائی .........این جور وقت ها آدم بدون اینکه بداند چرا اظطراب خاصی وجودش را می گیرد ند دل و دماغ بیرون زدن از خانه را دارد ونه حال و حوصله کسی را که کنارش بنشنید و با او گپ بزنی این لحظه ها هرکس به نوعی و شکلی تعبیر می کند برایش دلیلی می اورد و راهکاری هم ارائه می دهی به تصور خودشان سیاستی که دارند همه درست است نمیداند و شاید هم می دانند که افرادی بهتری وجوددارد که می توانند بهتر هم باشد ولی قرعه شانس بنام ایشان قرار گرفته وتصور می کند که بقیه در سطح پائینی قراردارند چند وقت پیش برای دیدن دوستم رفتم که سال جدید را باو تبریک بگویم وهم اینکه دیداری داشته باشیم وقتی اورا دیدم خیلی پریشان و مضطرب بود حال وحوصله درست وحسابی نداشت اصلا از زندگی سیر شده بود ونمی خواست با کسی حرف بزند دستی به روی شانه اش کشیدم گفتم مگر کشتی هایت غرق شده که اینقدر در همی بالاخره دنیا به آخر که نرسیده بیا ببینم چه شده ؟ سرش را به ارامی بلند کرد ونگاهی به من کرد وگفت خوش آمدی به بخشید که چنین اوضاعی دارم خودم هم نمیدانم چم شده مدتی است پریشانم گفتمش شاید در گیر بند کسی هستی که این چنین حالی داری . گفت ای بابا کاش همش همین بود من بد بخت از رورزی که رفتم سر کار همش بز بیاری و در گیری برو بیا شده ام نمیدانم اخرش سرکار هستیم یا نه ؟ هر روز شده برای ما زندان وقتی پایمان را دورن محیط کاری می گذاری هر کسی که میاد داخل اطاق فکر می کنی خبری تازه ای دارد که می خواهد بتو بدهد . گفتمش مگر انجا چه خبر که چنین میکی ؟ خودم هم نمیدانم ولا مدتیست اداره ما با امدن رئیس جدید دست به یک سری تغیرات در سطح کل زده از معاون و کارمند و خدمتگزاررا جابه جا کرده ویا بزودی جای انها را عوض می کند و یک مشغولیت بزرگ در انجا به وجود آورد ه ؟ گفتمش خدا بده برکت خیلی جالبه کنجکاو شدم ببینم آنجا چه خبره ؟ گفتم دوست عزیز چرا نگرانی تمام ادارات ما به همین وضع است تا دوست و آشنا نداشتی باشی استخدامی در کار نیست پست و مقامی نیست اولین سیاست آنها اوردن دوست و اشنا و قرار دادن آنها در پست جدید است بشین کمی فکر کن بیین واقعا همین طور است یا نه؟ دوستم در حالیکه مرا بسوی اطاق راهنمائی می کرد و زیر لب زمزمه می کرد گفت واقعا دل خوشی نیست همش به این فکرم چرا باید چنین باشد وارد اطاق شدم و روی مبل قرار گرفتم و در اولین فرصت مقداری پرتقال و آجیل در روی پیش دستی قرارداد ودر کنارم نشست . سعی کردم از آن حالت که داشت خارجش کنم و به روز های خوش آینده بکشمش ولی او کسی نبود که با حرفهای من از ان حال و هوای خارج شود . آخه او فرزند یک جانباز این مملکت است که پدرش فقط به خاطر وطنش و مقدسات دینی اش که در خطر دیده بود به میدان جنگ رفت و هیچوقت نخواست که از موقعیت
پدرش سوء استفاده کند . به ارامی می گفت تکلیف خون جوانهایی که در جبهه های جنگ به خاطر ما رفتن چه می شود ؟ انهایی که سالها در میادین جنگ در سرما وگرما زیر رگبار توپ و تانک و موشک بودند و جانشان را فدای ما می کردندو با دشمن می جنگیدن انهایی که خانه وزندگی خودشان را رها کردند ورفتن همیشه ارزو یک جامعه خوب وسالم را انتظار داشتند نمی خواستند این مرز وبو به دست اجانب بیفتد و بدست ادمهایی که بوئی از مسلمانی ندارند بیفتد درست است که انها هدفشان چیزی دیگری بود وبه راهی که رفتن اعتقاد داشتن ولی انتظار هم داشتن که محیطی سالم ودر خور شان نسل بعدی که با خدا وبا ایمان هستندد بیا یندو بتوانند به مردم خدمت کنند در ادارات و جامعه راهنمای مردم باشند نمی گویم که باید همه چیز بر وفق میل وارداه یک کارمند یا غیره باشد دلم می خواهد محیطی سالم و با امنیت شغلی ایجاد شود که مردم به راحتی بتوانند زندگی کنند . دیدم دوستم خیلی دلش پر است اگر حرفش را قطع نکنم از این روزگار خیلی گله مند است موضوع را عوض کردم واز اوخواستم در اینده نزدیک اورا ببینم وحرفهایش را گوش کنم پس از مدتی از خانه بیرون آمدم در مسیر راه به فکر او بودم واز جلوی اداره کار رد می شدم دسته ای از کارگران دم اداره کار جمع شده بودن نزدیک رفتم به بیننم چه خبر است از یکی از کارگران پرسیدم چه خبره ؟ گفت امروز که سرکار رفتیم گفتند به علت نبودن بودجه همگی اخراج هستید گفتم به همین سادگی گفت به همین سادگی برگشتم وبه راهم ادامه دادم پیش خودم گفتم دوستم حق دارد که می گوید امنیت شغلی نداریم .
کلمات کلیدی:
ببار
باران ببار باران
زمین خشک را تر کن
سرود زندگی آغاز کن
دلم تنگه دلم تنکه ببار بر تنهائیم
در لحظات تنهائیم ارزو بیدار کن
فصل ها می آیند و فصل ها می روند
ولی فصل غم وغصه من می ماند
سایه های غم من خیلی عمیقه
زمان می خواهد گمرنک شوند تنهائیم
ببار
باران ببار باران بر غم تنهائیم
کلمات کلیدی: