انشا اله فرصتی بیش
آمد برایتان میگویم . صبحت را به جای دیگری بردیم واز او خواستم فردا همد یگررا در
ساعت 9 در هتل ازادی ببینم قبول کرد وبا گیتار خودش می نواخت وماهم در کنار
رودخانه مشغول تماشای خروشان اب بودیم که به سوی اصفهان می رفت از دوستمان خدا
حافظی کردیم وراهی نقطه دیکری شدیم که معروف است به( لره ) تا چشم کار می کند درخت
های بادام که از گذشته تا حال پا برجا است در لابه لای درختان قدم می زدیم وخوب
یادم هست که از شهر تا پل را پیاده می امدیم وبر می گشتیم بادام های سبز مانند
مروارید به ساقه های درخت چسبیده بودند وخورشید به ارامی خودش را در پس کوه شیراز
پائین می کشید ومجبور بودیم تا هوا تاریک نشده خودمان را به هتل برسانیم . فردای
انروز دوستمان هومن سرساعت آمد وما اماده شده بودیم که همگی باهم برویم . ماشین به
سوی سامان براه افتاد مناظر خیابان را با حوصله تماشا می کردم ویاد می آید زمانه
چه به سرعت گذاشت یاد استادم افتاد موقعی که سر کلاس درس بودیم وتوجه ای به درس
نداشتیم وشیطنت می کردیم می گفت یک روز متوجه میشی که عمرت رفته ودر سراشیبی زندگی
قرار گرفتی .به حرفش می خنددیم و می گفتتم . ای بابا حالا گو تا 40 سال
دیگه................ حالا می بینم زمانه مثل برق گذاشت وما هننوز اول خطتیم .
وقتی به نزدیک سامان رسیدم به دوستم گفتم بپچ به سمت چپ تا بریم یک سری به یک چشمه
هست بنام (لقدم) که بیشترین آب مردم سامان وباغهای اونجا می دهد وقتی به انجا
رسیدیم ان فراوانی اب سابق را نداشت تمام اطراف جشمه درختان خشک شده بود وآن زیبائ
را از دست داده بود .به دوستم گفتم اگر راست میگی دست را دورن آب بکن ببین از آب
یخچال سرد تر است افتاب با شدت تمام می
تابید با اینکه کلاه برسرمان بود ولی هوا خیلی گرم بود از انجا حرکت کردیم و به
طرف چشمه دیکری رفتیم که هنوز پا برجا است اسمش بنام (پرز) است که نسبت به گذشته
درختانش کمتر شده واو هم بشتر باغ های پایئن دست را ابیاری می کند وبشترین باغ
انگور در این منطقه است . ساعتی را در انجا گذراندیم وکلی خاطرات گذاشته را زنده
کردیم .از منطقه( پرز) گذ شتیم وبسوی (بابا پیر احمد ) یک منطقه زیارتی است رفتیم
وقتی به آنجا رفتیم وزیارت کریم رو به دوستم کردم وگفتم این مسیر که دیدی آمدیم
انوقت ماشین ویا وسیله دیگری نبود که به اینجا بیائیم تمام اعضای خانواده جمع می شدن
وبا حیوان می امدیم وشب را در همین نقطه می خوابیدیم چون مسافت طولانی بود مجبور
بودیم که شب را به مانیم همانطور که می ببنید درختان گردو شاید مربوط به 30 سال
باشد از انجا به طرف رودخانه رفتیم درختان چنان بهم رسیده بودند که ما افتاب را
نددیم وقتی به کنار رود رسیدیم اب زلال به ارامی در حرکت بود فقط صدای امواج اب به
گوش می رسید . جمشید گفت تا شما بسط را جور می کنید من می روم مقداری گوشت و مرغ
می خرم تا ناهار را همین جا بخوریم . جمشید رفت من وهومن فرش وو سایل مورد لزوم را
آوردیم ودر کنار رودخانه پهن کردیم و بدنبال چوب رفتیم تا اتش درست بکنیم وبسط چای
را جور کنیم تا جمشید بیاید . ساعتی گذشت وجمشید با کلی وسایل خریداری شده برگشت
به کمک او رفتیم وهر چه خریداری کرده بود آوریم . هومن گوشت را تمیز کرد وجمشید
مرغها را ومن هم میوه ها را نزدیکهای ظهر بود که بوی کباب در فضای سبز درختان پخش
شد احساس شادی در وجودم پیدا شده بود اینقدر خودم را خوشحال ندیده بودم . پس از یک
ساعت که غذا آماده شد همگی مشغول خوردن شدیم .گوشت محلی مزه خاصی داشت خنده
ازلبانمان قطع نمی شد ولی خنده های هومن از روی شادی نبود چیزی نگفتم صبر کردم
ببینم چرا اینقدر در خودش هست بعد از ساغتی که غذا تمام شد هومن به سمت گیتار خودش
رفت وبه اهستگی شروع به نواختن کرد وگفت این آواز را برای تو می خوانم که اینقدر
به زادگاه مادریت علاقه داری .گفتم صبر کن قبل از اینکه برای من آواز به خوانی می
خوام ته دلت را بدونم از صبح تا حالا درفکرت بودم . هومن نگاهی به من کرد گفت
داستان زندگی من خیلی زیاد است جز ناراحتی چیزی برایتان ندارد . گفتم می خواهم
کمکت کنم . نا سلامتی ما دوست تو هستیم در همین مدت کوتاه ما نمی توانیم ناراحتی
تورا ببینم . هومن در حالیکه دستهایش بر روی سیم های کیتار بود صدائی از ان در
آورد انرا به کنار گذاشت وچنین برایمان تعریف کرد.
کلمات کلیدی:
باتشکر از سامان
سلیم که داستان خاطرات را باین سایت ارسال نموده است
سالها بود از
زادگاهم دوربودم تصمیم گرفتم سری به انجا بزنم وخاطرات دوران نوجوانی را مجددا یاد
آورم شوم بهمین خاطر به دوستم تلفن کردم
وگفتم چنین تصمیمی گرفتم وتوکه علاقه
زیادی برای دیدن زادگاه من داری خودت را آماده کن تا دوروز آینده به آنجا برویم
همه گونه امکانات جهت یک سفر یک هفته ای مهیا کردیم ومجددا وسایل مورد لزوم را
کنترل کردیم تا در روز موعد حرکت کنیم شور وحال خاصی بمن دست داده بود در پوست
خودم نمی کنجیدم روز موعد فرا رسید وعازم سامان دل دنیا شدیم از شهرهای بین راهی
که می گذشتیم هیچ چیزمرا جذب نمی کرد تمام فکرم شده بود نقطه مورد نظر.شاید ساعتها
طول کشید تا به شهرکرد رسیدم زمانیکه رسید یم ساعت 9شب بود مجبور بودیم شب را
درهتل به سر کنیم شهرکرد در شب خیلی زیبا بود آنچه من در خاطرم داشتم خیلی فرق می
کرد تصور نمی کردم در این مدت اینقدر پیشرفت کرده باشد یک راست به هتل آزادی رفتیم
که در دل سینه کوه که تمام شهرکرد نمایان بود در شب مناظر خیلی قشنگی داشت شب را
آنجا ماندیم پس از صرف شام تا صبح خواب به چشمانم نمی رفت تمام خاطرات نوجوانی
خودم مثل فیلم سیمائی از جلوی دید گانم می گذشت شب خاطر انگیزی بود به هر ترتیبی
بود طلوع خورشید به اهستگی از زاویه های پرده نارنجی رنگ به دورن می تابید وخبر از
صبح می داد دوستم جمشید رابیدار کردم گفتم بلند شو که وقت رفتن است صبحانه را کره
محلی با عسل محلی در خواست کردم تا پس از مدت ها طعم واقعی آنرا حس کنم ساعت 9 صبح
بود پرسان پرسان از مردم مسیر جاده سامان را سوال می کردیم تا در مسیر اصلی جاده
افتادیم هنوز مدتی از جاده نگذشته بودیم به جویی رسیدیم که درزمان نوجوانی دارای کبود های بلند وبیشه
مانند بود برایم خیلی جالب بود خودرو را در گوشه ای از جاده نگهدارداشتم از خودرو
پیاده شدم رو به دوستم کردم وگفتم مثل اینکه همین دیروز بود آن زمان اصلا جاده ای
وجود نداشت ماشین ها
خودشان یک مسیر درست
کرده بودند که رفت وآمد به سختی صورت می گرفت روزهائی که ماشین پیدا نمی شد مجبور
بودیم با دوچرخه به دبیرستان بیائیم بعضی مواقع در کنار جوی آب می نشستیم وناهار
را با همکلاسی هایم میخوردیم به آهستگی دست دوستم را گرفتم وبسوی ماشین آمدیم و به
سوی سامان حرکت کردیم مسیر خیلی تغیر کرده بود بطوریکه برایم جالب بود. در مسیر
راه تابلو سبز رنگ دیدم که برروی آن نوشته بو د( سامان 10کیلومتر) هرچه نزدیک تر
می شدم خوشحالی می شدم جمشید از خوشحالی من شاد بود نزدیک کوه شیراز رسیدیم باز هم
ماشین را متوقف کردم به دوستم گفتم همراه برادرم ودوستان همیشه از این کوه بالا می
رفتیم وصبحانه را در نوک کوه می خوردیم باد می خواست مارا به پائین پرت کند دوستم
پرسید چرا میگویند کوه شیراز؟ گفتم خودم هم به درستی نمیدانم ولی آن موقع می
گفتنند که چوپانی نی دستی او در چاهی که در بالای کوه هست افتاده و درشیراز از
رودخانه گرفته شده برای همین خاطر می گویند کوه شیراز ودرستی آنرا از مردم قدیمی
سامان می پرسم وجوابت را می دهم وقتی پلیس راه سامان شهرکرد تیران را دیدم گفتم
سامان شهرخیلی بزرگ شده از پلیس راه گذاشتم ووارد محدود سامان شدم باغ های انگور
وبیا بان های سرسبزگندم وجوو شبدر جلوه ای خاصی داشت وقتی از میدان شهر عبور کردم یک لحظه مکث کردم
تو فکر بودم که تپه ای در همین محدوده بود که به ان( منجوق تپه) می گفتن ؟ به
اطراف نگاهی انداختم و از چند پیرمرد که معلوم بود شهروند انجا هستند پرسیدم .سابق
در همین نزدیک ها مکانی بود که بان منجوق تپه می گفتند ؟ یکی از ان ها در حالیکه
دستش را بسوی پارک دراز می کرد گفت دورن پارک که رفتید همان تپه محلی است که شما
می خواهید تشکر کردم وبه سرعت به پارک رسیدم دوستم پرسید منجوق تپه یعنی چی ؟ گفتم
ان موقع ها می گفتند مروارید چون یک تپه
ای بود که در وسط جاده قدیمی قرارداشت به همین خاطراین اسم را روی ان گذاشته بودند . از تپه بالا
رفتیم ودر نوک تپه ایستادیم دوستم گفت چقدر زیباست واقعا انچه از سامان گفته بودی
باورم نمیشد حالا به عین می بینم ساعتها در بالای تپه نشستم واز هوای دل انکیز آن لذت می بردیم واقعا هیچ جای ایران این زیبائی را ندارد از
تپه پائین آمدم گفتم بریم تا نقاط دیدنی اینجا را نشانت بدهم .باور کن احساس جوانی
می کنم وخودم را در آن زمان حس میکنم . وقتی به چهارراه رسیدیم به دوستم گفتم سابق
میگفتند چهار راه کل علیداد برای اینکه مطمئن شویم از یک نفر بپرسیدم این چهار راه اسمش چیه ؟ از پسر جوانی پرسیدم بی مقد مه گفت معروف به چهار راه کل علیداد است
ماشین را در گوشه خیابان پارک کردم ودر
همان چهارراه ایستادم ان موقع فقط خانه ای وجود داشت که مربوط بود به همین فرد که
اینک نامش بر روی این چهارراه می باشد هرروز اکثرمردم در همین چهارراه جمع می شدند ودر سینه افتاب می نشستند واز
مشکلات روز کار صحبت می کردند ماشین به ندرت عبور می کرد وبیشتر از حیوانات
استفاده می کردند فضای شهر بوی علف های بیابان را می داد قدم زنان از چهارراه به
طرف پایئین رفتیم وبرای دوستم می گفتم اصلا این ساختمان ها نبودند بیشتر خانه ها
روستایی بود به میدان شهر که رسیدیم صدای بوق خودروها مرا از عالم سال های گذشته
به خودم آورد وقتی به میدان شهررسیدیم به دوستم گفتم اینجا فقط یک داروخانه ویک
مغازه بنام اقای بیات بود که وانت شورلت مدل قدیمی داشتند یا اینکه کرایه بود
دقیقا نمی دانم تمامی میوه ای روستا را می آورد . میدونی جمشید ان مواقع با 20
تومان پول چقدر هندوانه وخربزه وخیار و.......... و می خریدم .
نزدیک ظهر
بود به دوستم گفتم خوبه بریم ناهار را در کنار پل زمان خان بخوریم از رستوران
مقداری غذا ونوشابه و......خریداری کردیم و به طرف پل حرکت کردیم پس از دقایقی به
پل رسیدیم ماشین را در گوشه ای پارک کردم وسائل را برداشتیم واز پله ها به طرف رودخانه پر
از آب رفتیم در گوشه ای نشستیم ناهار را فراموش کردیم فضا شلوغ بود از گوشه وکنار
ایران برای دیدن مناظر زیبای پل امده بودند ومن هم لذت می بردم که چنین زادگاهی
دارم در جوار ما پسرک جوانی بود که با کیتار خودش نوای ملایمی می نواخت حواسم باو
بود از جمشید خواستم هر طور شده اورا به سمت ما بیاورد هم از موزیک او لذت بیریم و
هم مهیمان ما باشد . جمشید به سوی اورفت واز او خواهش کرد که میهمان ما باشد وباو
گفت سالها است که از سرزمین مادری خودمان دور بودیم وحالا صدای موزیک شما مارا
زنده تر کرد به نزدیک ما آمد واو هم در درست کردن غذا خریداری شده کمک کرد ساعتها
با هم بودیم هر از چندی دستی به گیتار می زد وناله ای سرمی داد . باو گفتم اتفاقی
افتاده ؟ به ارامی گفت نه؟ گفتم پس چرا اینقدر اه وناله میکنی . سری تکان داد وگفت
این داستان سری دراز دارد .
یعنی چه
سری دراز دارد؟
کلمات کلیدی:
گفتمش اگر صبر کنی مشکلات حل میشه من به شما قول می دم
که در اولین فرصت برایت کاری دست وپا کنم وشما هم قول بده که به خانواده خودت
برسی.
حرف شمارا قبول میکنم توی حرفهایت صداقت وپاکی است
امیدوارم همنیطور که میگی باشد . راستی چرا این حرفها را به شما میزنم چه انتظارتی
از شما دارم .
گفتم اگر مرا بعنوان یک دوست خوب بدانی خوشحال می شوم .
نگاهی به من کرد وچیزی نگفت. هواکم کم رو به تاریکی می
گذاشت از من خواست که اورا به منزل برسانم . فردای انروز به کارخانه آمدم به
دوستانم تلفن کردم که یک کار خوب در بخش حسابداری برایم مهیا کنند وجریان را به
آنها گفتم که موضوع از چه قراره تا پس از مدتی اورا به کارخانه خودم
انتقال بدهم زیرا نمی خواستم این تصور برایش بیش بیاید
که من از روی ترحم اورا استتخدام کردم پس
از دوروز به او تلفن کردم که یک کارخانه تولیدی مربوط به دوستم نیاز به یک حسابدار
دارند وبرو خودت را معرفی کن وجواب آنرا به من بده .
روزی مصاحبه فرا رسید واو عازم کارخانه که از قبل صبحتش شده
بود رفت ورئیس آن قسمت را ملاقات کرد وقرارشد از او امتحان بگیرند خیلی ناراحت
ومظطرب بود دستهایش عرق کرده بود ونمی توانست خودش را کنترل کند مدام دستشوئی می
رفت . تا اینکه زمان مصاحبه فرا رسید واو توانست از این ازمایش بیرون بیاید وباو
گفتن چند روز آینده به شما خبر می دهند . از ساختمان بیرون آمد سرش گیج می رفت
وبدنش داغ شده بود بسوی آبمیوه فروشی رفت یک لیوان آب پرتقال خورد وبه خیابان نگاه
می کرد پس از صرف نوشیدنی براه افتاد وبا خودش می گفت ممکنه منم مثل هزاران نفر دیگر استتخدام بشوم . تقریبا یک
هفته طول کشید که او مشغول کار شد باورش نمیشد که باین زودی سرکار امده مدتی گذشت
واو در صدد بود که مادرش را بتواند معالجه کند تلفنی با سجاد تماس گرفت وجریان عمل
مادرش را در میان گذشت وگفت اگر امکان دارد وجه ای به عنوان مساعدت باو بدهند؟
سجاد باو گفت اگر اجازه بدهید پول عمل مادرت را من
پرداخت می کنم وشما ماهانه هرمبلغی که داری پرداخت کن فکر می کنم بهترین راه است
زیرا تازه سرکار رفته ای وامکان دارد با تو موافقت نکنند
افسانه گفت فکرمی کنم وجوابش را بتو می دهم .
چند روز ی گذاشت وحال مادرش روز به روز بدتر می شد به ناچار
مجبور شد قبول کند فردای آنروز به کمک سجاد مادرش در بیمارستان بستری شد تا مورد
عمل جراحی قرار بگیرد صبح روز یکشنبه مادرش تحت عمل جراحی قرار گرفت که به سلامتی
موفقیت آمیز بود .پس از یک هفته در بیمارستان روز به روز حالش خوب می شد وافسانه
خوشحال بود که مادرش خوب شده خانواده آنها رنگ وبوی زندگی به خودش گرفته بود هزینه
های بیمارستانی توسط سجاد پرداخت شد وافسانه مرتب مشغول کار بود سعی می کرد خودش
را نشان بدهد و واقعا در این فاصله که مشغول کار بود پیشرفت قابل ملاحظه ای کرده
بود بطوریکه همه از او رضایت داشتند . روز ها می گذاشت تا اینکه یک روز افسانه
تلفنی سجاد را دعوت کرد که شام را بیرون باهم بخورند ودر ضمن مساله هزینه
بیمارستان هم مطرح کند.
انتخاب رستوران را به عهده سجاد گذاشت وسجاد هم پیشنهاد
رستوران آسمان را داد وگفت یکی از بهترینها است که توسط عده ای جوان اداره می شود
وفضای دنج وبا موزیک ملایم وغذاهای خیلی خوب ایرانی پذیرائی میکنند ودوست دارم
امشب شام را انجا بخوریم در گوشه ای از رستوران در زیر نور چراغ که به طرز ماهرانه
ای بود نشستند دستور غذا دادند در این فاصله افسانه گفت بارها می خواستم سوال کنم کجا کار می کنی من
هروقت شمارا دیدم وقت آزاد داشتید ؟ سجاد در حالیکه لیوان آب را در دست داشت وبا
آن بازی می کرد گفت : منم مثل شما در یک کارخانه کار می کنم و مسئول کیفیت برتر
اجناسم که به فروش می رسد هستم وفعلا مشغولم حقوقش هم بد نیست طوری هست که ادم
راضی باشد. نمیدونستم یعنی بهم نگفتی ؟ آخه کاری نبود که برایت بگویم ؟ در این مدت
شما برایم خیلی زحمت کشیدی همیشه دوست داشتم از شما بخاطر
کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم زندگی ومرگ فاصله اش به اندازه چند میلی متر
است وسرنوشت انسانها در دستان مردان خوب مثل شما است شما وسیله ای شدی که من راه
زندگی را پیدا کنم سعی می کنم اگر خداوند فکر وایده تورا در وجودم داد من هم با
مردم مثل شما باشم صحبتش را قطع کردم گفتم من با کی صحبت می کنم کسی که از انطرف
دنیا آمده؟ خنده کرد وگفت نمی دانی چه دنیائی به من دادی تا آخر عمرم تورا فراموش
نخواهم کرد . در همین حال غذا اماده صرف بود ظرف غذا در زیر نور جلوه خاصی داشت از
گارسون پرسیدم برای همه همین غذا را صرف میکنید یااینکه برای ما ؟
گفت ما همیشه سعی میکنیم نظر مشتریان را جلب کنیم به
خصوص شما که همیشه تشریف می آورید دیدم کار دارد بیخ پیدا می کند از او تشکر کردم
مشغول غذا بودیم افسانه پرسید مگر شما هرشب اینجا می اید ؟ گفتم نه مثل اینکه مرا
اشتباه گرفته ؟ گفت فکر نمیکنم . بیخیال بریم سر اصل مطلب غذا چطوره ؟خوب عالیه .
ساعتی گذشته بود که افسانه پرسید دوست دارم هزینه خرج بیمارستان را بهم بیگی درضمن
به صورت اقساط از من بگیری ؟
سجاد : مگر وضع پولی خوب شده ؟
افسانه : با بودن شما بله. شما هستی که این پول را
برایم جور کردی.
سجاد: نه منت سر من نکذار خودت کار می کنی وزحمت می کشی
من یک وسیله بودم .
افسانه : یادته پیشنهاد یک دوستی بمن دادی حالا دوست
دارم مثل یک دوست بیگی چقدر باید پرداخت کنم .
سجاد: فرصت بهم
بده تا فردا حساب بکنم وجوابت را بدهم .
افسانه اشکالی ندارد تا فردا.
خیلی از شب گذاشته بود مجبور بودند رستوران را ترک کنند
آنشب به هردو آنها خوش گذشت وسجاد اورا تا در منزل همراهی کرد . سجاد از یک
خانواده تحصیل کرده بود پس از اینکه مهندسی خودش را از دانشگاه گرفت در کارخانه
پدرش مشغول به کار شد پدرش بر اثر عارضه مغزی فوت کرد وتمام ثروت به نام او شد .در
کارخانه جایگاه بالایی داشت به همین خاطر در آمد کارخانه نسبت به بقیه خیلی بهتر
بود پدرش همیشه به او نصیحت می کرد سعی کن دست افراد ناتوان را بگیری . چند ماهی گذاشت وسجاد جویای حال افسانه
وخانواده ش شد.
کلمات کلیدی:
نزدیک غروب بود تازه به خانه آمدم بودم پس از حمام برای استراحت دورن مبل قرار گرفته
بودم مادرم یک فنجان چای داغ برایم آورد وگفت تا داغه بخور که در این هوای سرد می
چسبد گفتم چی؟ گفت چای تشکر کردم وروزنامه
را برداشتم وداشتم تیترهای درشت آنرا مطالعه می کردم که صدای sms موبایل به صدا در
آمد .منتظر کسی نبودم توجه ای هم نکردم پس از اینکه تیتر ها را خواندم چای تازه
ولرم شده بود موبایل را برداشتم ببینم چه کسی برایم پیام فرستاد وقتی انرا خواندم
از روی مبل نیم خیز شدم واز سر جایم بلندم شدم .مادرم به سرعت خودش را به من رساند
وگفت اتفاقی افتاده؟ گفتم مادر ببین چی نوشته وا نرا با صدای بلند شروع کردم به
خواندن (آدم تنها خودکشی برایش لذت بخش است) یک لحظه تصور کردم شوخی است طاقت
نیاوردم مجبور شدم با صاحب شماره تلفن تماس بگیرم که چرا چنین فکری کرده وشاید
بتوانم اورا منصرف کنم در حالیکه در عذاب بودم مجبور شدم تلفن بزنم از آن طرف خط
خانمی با حالت هیجان زده جواب مرا داد . در حالیکه بریده بریده صحبت می کردم گفتم
نوشته شما روی موبایل شوخی بود یا جدی؟
گفت شما؟ گفتم من همان کسی هستم که بر حسب اتفاق برایم پیام
فرستادی ؟ کنجکاو شدم که چرا این چنین پیغامی فرستادی واین کلمات را به کار بردی ؟ گفت نمیدانم از این دنیا خسته شدم تمام درهای
زندگی برویم بسته شده مادرم سخت مریض است پدرم از بسکه کار می کند آخرش بدهکارو بی پولی در خانه از همه بد تر .....حرفش را قطع
کردم میشه یک خواهش ازت داشته باشم به
خاطر اینکه هزینه تلفن زیاد نشود برای فردا وقتی بگذارید تا
باهم صبحت کنیم دیدی مشکلت حل نشد هدفت را دنبال کن من هم حرفی ندارم ولی تا فردافرصت
بده که راه حلی برایت پیدا کنم از او خدا حافظی کردم تا صبح مثل آدم مارگزیده خواب
به چشمان نمی رفت وهمین طور اظطرب داشتم شام نتوانستم بخورم مرتب توی حیاط منزل
قدم می زدم زمان به کندی می گذشت مثل اینکه عقربه ساعت با من دشمنی داشت از خدا می
خواستم قدرت بیان داشته باشم که بتوانم اورا قانع کنم آنشب بر من خیلی سخت گذشت
طلوع خورشید به آهستگی از پس ابر ها بیرون می آمد ومن خوشحال بودم که جان یک انسان
را نجات بدهم ساعت 8 صبح را نشان می داد برای اطمنیان باو تلفن کردم ببینم وضعیت
چطور است گوشی را برداشت واز اینکه او هنوز زنده است وحرف مرا گوش کرده خوشحال شدم
در صدایم اظطراب بودگفتم کجا باید ببینمت ؟ گفت دم در پارک شهر .گفتم برای اینکه
همدیگر را بشناسیم .گفت یک شاخه گل زرد رنگ در دستم است از او خدا حافظی کردم وخودم را آماده کردم که
سر ساعت حضور داشته باشم . رفتم ولی فکرم جای دیگری مشغول بود که بتوانم اورا از
این فکر بیرون بیاورم یک لحظه متوجه شدم نزدیک پارک هستم از دورن ماشین بیرون را
مشاهده کردم اورا دیدم که در گوشه در ایستاده است . ماشین را در نقطه ای پارک کردم
وبه سمت او آمدم سلام کردم گفتم من سجاد هستم که تلفنی با شما صبحت کردم .
گفت منم افسانه هستم .
آهسته آهسته به درون پارک رفتیم بی مقدمه گفت از اینکه
با عث ناراحتی شما شدم می بخشی من برای 5 نفر این پیام را فرستادم که شاهد مرگ من
باشند که به جزء شما کسی جواب مرا نداد .
گفتم: آخه هرچقدرمشگل داشته باشی ادم دست به چنین کاری
نمی زند در ضمن شما خانمی به این زیبائی که احتمالا دانشجوی هم هستی؟حرف مرا قطع
کرد وگفت من فارغ التحصیل رشته حسابداری هستم که دوساله فارغ التحصیل شدم ولی از
آنجائی که همیشه پارتی بازی وانتظارت بی جا از آدم دارند نتوانستم کار دلخواه را
بدست بیاورم.
گفتم: حالا چرا چنین تصمیمی گرفتی ؟
گفت دیگه از این زندگی که برایم جهنم شده خسته شدم مریضی
مادرم از یکطرف که مدتها مریض است وبیش هر دکتری که شما بگوئید بردیم ولی خوب
نشده پدر بیچاره من شب وروز تلاش می کند
ولی همیشه هشتش گرو نه واین وضعیت همیشه تکراری شده واز همه بدتر روحیه من است که
از همه خراب تر است دیگه طاقت ندارم تصمیم گرفتم خودم را از بین ببرم وچنین وضعی
را نبینم . اورا به ارامش دعوت کردم واز او خواستم خودش را کنترل کند.
به ارامی باو گفتم :
فکر پدرت ومادرت نیستی توباید به آنها قوت قلب بدهی به
خواهر وبرادر کوچکتر از خودت روحیه بدهی وتشویق کنی که درسشان را بخواند تازه می
خواهی باری به دوش آنها اضافه کنی این فکر مال ادمهای نادان وضعیف است .
درست است که میگی ولی من چه کنم من نباید این حرفها را
به شما بزنم ولی بالاخره کسی باید حرف هایم را گوش بده من چه گناهی کردم که باید
این مصیبت را به دوش بکشم مگر من مال این مملکت نیستم چرا باید هرکجا میری کاری
برایت نباشد مگر من چه می خوام منم می خواهم مثل هزاران نفر دیگر مشغول کار باشم
تا بتوانم خانواده ام را از این بن بست نجات بدهم.
کلمات کلیدی:
ازدر دادگاه خانواده
با قدم های اهسته وبی جان از پله ها پائین می آمد حال خودش نبود بی هدف به راهش
ادامه میداد انکار تمام دنیا بر سرش خراب شده بود نمیدانست کجای زندگی او لنک زده
بود اخرین پله های دادگاه را به پایان رساند وبه سمت راست خیابان سرازیر شد ساعتها
در خیا بان بود وچشمایش پر از اشک نمیدانست چگونه به خانه برود جواب مادر پیرش را
چه بدهد به ناچار به انطرف خیابان رفت درگوشه ای ایستاد ومنتظرتاکسی شد پس از لحظه ای تاکسی
در جلوی پایش ترمز کرد سوار شد و مسیر را انتخاب کرد در گوشه ای نشست واز پنچره
چشمش به بیرون بود تصاویر خیابان به سرعت از جلوی دیده گانش می گذشت وپس از مدتی
نزدیک خانه رسید وصدای زنگ منزل را به صدا دراورد مادرش وسط هال با حالت مظطرب ایستاده
بود وقتی حال اورا دید اشک از چشمانش سرازیرشد وبسوی دخترش امد واورا در اغوش گرفت
پس از دقایقی از هم جدا شدند اهسته به طرف اطاقش رفت و روی تخت دراز کشید وبه سقف
اطاق خیره شده بود ساعت ها خودش را در اطاق محبوس کرده بود وپس از
مدتی به خواب رفت . روز ها می گذشت واوبرای از دست دادن زند گیش در عذاب بود واو
در ناراحتی به سر می برد چاره ای نداشت
باید به این وضعیت ادامه میداد به فکر افتاد برای فراموش کردن گذشته باید مشغول
کارمی شد تمام اگهی روزنامه ها را مطالعه می کرد و به موسسات مختلف سر کشی می کرد همش
تو فکر بود روحیه اش حالت عصبانیت به خود گرفته بود اونی که من می شناختم نبود
اوخیلی مهربان ودلسوز همه بود توی خانواده معروف بود تصمیم
خودش را گرفته بود که کار مناسبی پیدا کند تا بالاخره کار دلخواه که از هر نظر مناسب او
بود پیدا کرد . روزها چنان مشغول کاربود که خودش را هم فراموش کرده بود مادرش
خوشحال بود که دخترش از فکر بیرون آمده . بعضی از همکاران او نه از روی خیر خواهی بلکه
از روی حرمزاده گی می خواستند از زندگی او با خبر باشند واو هم غافل ازاینکه انها
خیرخواه هستند زندگی خودش را تعریف می کرد تااینکه در محیطی که مشغول کار بود اتفاقی
افتاد که تمام روزهای خوب اورا بهم ریخت . نامردیها دوستان همکارش کا رخودش راکرد
بر خلاف میل باطنی خودش اورا به کار دیگری گماردند واورا به نقطه ای فرستادن که
روزها برایش سنگین بود وطوری شده بود که آمدن به محیط کاری خیلی برای او عذاب آور
بود کسی نبود که به داد او برسد هرچه او به اینطرف وانطرف رفت فایده ای نداشت
مجبور بود قبول کند ولی به چه قیمتی روزها وشب ها دلش خون بود دیگر به کسی اعتماد
نداشت تا اینکه با یکی ازکارمندان که تقربیا با سابقه تراز آنها بود مشورت کرد و جریان
زندگی و جابجائی خودش را مطرح کرد. شاید بتواند از این طریق مشکلش را حل کند . در
این فاصله سکوت کرد .پرسیم چندساله که مشغول کار هستی ؟ گفت تقریبا دوسال . اورا
امیدوار کردم که شاید بتوانم کاری برایش بکنم . از او خواستم گوشه ای از زندگی
خودش را برایم تعریف کند و این چنین تعریف کرد . چندسال پیش یکی از اعضائ فامیل برای خواستگاری نزد
خانواده من آمد واصرار داشت که بامن ازدواج کند .بر خلاف میل باطنی خودم وبه خاطر
پدرم مجبور شدم قبول کنم . پس از دوهفته مشورت بالاخره راضی شدم که پیوند زناشوئی
ببندم روز های اول در تکاپوی ازدواج بودیم خیلی خوش می کذشت ودر گفته هایش همیشه
من را امیدوار می کرد که زندگی خوبی برایت درست میکنم وهمیشه قول میداد که به تهران می رویم وخواهی
دید برایت چکار می کنم به هر صورت مراسم عروسی ما توسط فامیل بر پا شد و مابه خانه ای که از قبل
کرایه کرده بود رفتیم چند ماهی گذاشت تا اینکه یک روز گفت تصمیم گرفتم برویم تهران
زندگی کنیم تمام فکرهام کردم اول خودش به تهران رفت وجای ومکانی تهیه
کرد و پس از یک ماه مرا هم به تهران برد خانه کوچکی نزدیکهای نارمک کرایه کرده بود
ویک مغازه کوچک خواربار فروشی مهیا کرد مدتها بامشکلاتی که داشت به زندکی ادامه دادیم وگله ای هم نداشتیم تااینکه با
همسایه های اطراف رفت وآمد داشتیم روزها می گذاشت وکم کم بااین زندگی خو گرفته
بودم تا اینکه رفت وآمد همسایه ها به منزل مان برقرار شد دختر همسایه بنام مهناز روزهای بیشتری می آمد کم
کم از رفت وامد ن او مرا به شک انداخت تا اینکه از او خواستم کمتر به منزلمان
بیاید . ودر همین فاصله اخلاق شوهرم هم عوض شده بود بعد از مدتی متوجه شدم با همسرم
خیلی نزدیک شده بطوریکه پرده حیا را دریده بود شوهرم
دیگر اعتنایی نمی کرد وقتی معترض می شدم صدایش را بلند می کرد وفریاد می زد وبعضی مواقع دست به روی من بلند می کرد دیگر کار از کار گذشته بود وآنها قرار ازدواج
گذشته بودند دیگر جای من انجا نبود با اینکه دوسال باهم بودیم زندگی را رها کردم وامدم ودرخواست طلاق
دادم وحالا ازان زندگی نکبت بار رها پیدا نکردم گرفتار نا مردمیها شدم .در حالیکه
بغض گلویش را می فشرد در گوشه ای نشست نمی
توانستم در آن لحظه برایش کاری کنم ولی قول دادم که حتما برایش کاری بکنم . مدتی
گذشت فرصتی برایم پیش آمد که پی گیرمسائلش باشم چند روزی با مسولین صحبت کردم وقول
دادند که نسبت به تغیرکار ایشان حتما ترتیب اثر داده خواهد شد. از ساختمان بیرون آمدم
واز اینکه مشکلات برای مردم دردسر افرین شده بود در عذاب بودم روز بعد تلفن کردم وجریان را برایش گفتم که چند
روزی باید صبر کند خیلی خوشحال شد ودر انتظاربود
تا هرچه زودتر وضعیت شغلی او عوض شود انتظار خیلی سخته بالاخره روز موعد فرا رسید
وجایش عوض شد مدتها گذشت وضعیت بهتری پیدا کرده بود خوشحال بود من هم خوشحال بودم
اوائل که مشغول کار شده بود از وضعیت کاریش تلفن می کرد ومرا در جریان قرارمی داد ولی بعداز مدتی به خاطره شوغی کار ازاو خبری نداشتم ولی
میدونستم مشغول کار است توی فکر بودم و پیش خودم گفتم چرخ فلک روز گار همنیطور است
که می چرخد .
کلمات کلیدی:
پس از مدتها مشکلات شهری فرصتی پیش آمد تا
سری به پدرو مادرم که در روستا زندگی می
کنند بزنم واز نزدیک انها راببینم با توجه باینکه اواخر پائیزبود و هوا سرد تصمیم نهایی خودم را گرفته بودم که از محیط
شهری دور شوم مقداری لباس گرم دورن کیف دستی خودم قراردادم وباخودرو خودم به راه
افتادم پس از ساعتهارانندگی بالاخره به روستای دلخواه خودم رسیدم خانواده ام همگی
در انتظارم بودند لحظه دیدار خیلی جالب بود وقتی انسان اعضای خانواده را می ببیند
واقعا خوشحال می شود وقتی در فضای روستا قرار گرفتم یک لحظه احساس کردم از زندان
ازاد شدم حیاط وخانه بزرک را با اپارتمانی که به اجبار مجبور هستی در انجا زندگی
کنی مقایسه کردم ونفس راحتی کشیدم وترس از دوده نداشتم یک راست به اطاق خودم رفتم
همه چیز سرجای خودش بود بااین تفاوت که مادرم آنرا هرروز تمیز می کند برادرم
وخواهرم از دیدن من واقعا خوشحال بودند . آنشب را تا دیر وقت مشغول صحبت بودیم
وهرکدام موضوعی را مطرح می کردند .فرادی آنروز تصمیم گرفتم برای گردش در اطراف روستا بروم دقیقا روز 5شنبه
بود از کوچه سرزیر شدم ودراطراف روستا قدم می زدم که مش سکینه را دیدم قبل از
اینکه او بخواهد سلام کند من سلام کردم لحظه ای مکث کرد گفت
پسر
...... هستی ؟
گفتم بله برای دیدن آمدم .
گفت خوب کاری کردی.
گفت نمی خواهی سری به آن بالائی ها
بزنی ؟
گفتم مش سکینه آنها همین پائینی بودند که حالا
بالا رفتند.
گفت وا!! این چه حرفی که می زنی ؟
اصرار داشت که سری بالا بزنیم باهم قدم زنان به
راه افتادیم تا به دو بهشت معصوم برویم با
اینکه سنی ازاو گذشته بود ولی چنان قدم های محکمی بر می داشت که من قادر نبودم در مسیر راه درختان براثرسرما
پائیزی بیشترین برگها یش را زیر تنه خودش ریخته بود وبعضی مواقع باد انها را به
اطراف پراکنده می کرد شادابی ونشا ط در چهره او نمایان بود در بعضی مواقع در بین
راه می گفت مادر خسته نشی ؟ بعد از مدتی
به بهشت دو معصوم که در بالای تپه ای قرار داشت رسیدم تعداد محدودی قبور در آنجا
به خاک رفته بودند . مش سکینه در اولین فرصت سراغ شوهرش مش غلام رفت پس ازحمد
وسوره که خواندیم نگاهی به هم کردیم گفتم مش سکینه آمدیم بالا وسری هم زدیم واقعا از دست شوهرت راضی بودی؟ گفت ببین مادر
این رسم روزگاره.
گفتم درست .از خود ت شروع می کنم مش
غلام درزنده بود نش برایت چکار کرد که حالا اصرار داری سری باو بزنی ؟ چرا فرزندانش نیامدند باید به کسی سر بزنی که
مستحق آمدن برای او باشی . مش سکینه در حالیکه چادر خال خالی خودش را جمع جور می
کرد به آرامی گفت .
ذیل شده درجوانیش مرتب مرا کتک می زد وچنان
زندگی را برایم سخت گرفته بود که بدون از او نمی توانستم یک لیوان آب بخورم با آمدن اولین بچه در زندگیمان حتی برای محض
رضا خدا کمکی به من نمی کرد در بد ترین شرایط من بچه ها را بزرگ کردم هرچه کارمی
کرد فکرتریاک وغیره می کرد در طول زندگی با بدبختی زندگی کردیم واین خانه هم ارث
پدری او هست که مانده اگر به او سر نزنم
جواب مردم را چه بدهم از روی مزار بلند
شدیم و به یک یک آنها سر زدیم وهرکدام داستانی داشتند .
گفتم مش سکینه نمی خوام بگم همه خوب
یا بدند ولی حالا فهمیدی اینها همان ادم
های پا ئین بودند که آمدن بالا ؟
این ادم ها وامثال آنها برای مردم
چکار کردند حنی توی زندگی خودشان دست یک نفر را نگرفتند به یک موسسه خیریه کمک
مالی نکردند تا توانستند در این مملکت کلاهبرداری وحقه بازی و مال مردم خوردن را
بیشه کردند . مش سکینه دستم را گرفت وگفت مادر بیا بریم حق با توست این ها همان آدم
های هستند که پائین بودند ورفتند بالا . خدا رحمت کند همه آنها را ولی چه کنیم که
ما ل دنیا چشم آنها را کور کرده به جز خودشان کسی دیگری را نمی بیند من نباید حالا
پس از چندین سا ل در خانه های مردم کارکنم بچه ها همگی رفتند واصلا کاری برایم
نکرده اند ولی با این حال خدا بزرگ است . آهسته آهسته از تپه سرازیر شدیم مقداری
پول یواشکی در دستش گذاشتم واز او خدا حافظی کردم .نزدیک غروب بود به متزل آمدم در
گوشه ای از اطاق پیش پدرم نشستم صحبتی نکردم ولی دلم گرفته بود پیش خودم می گفتم
ما به کجا داریم می ریم .
کلمات کلیدی: